جوان آنلاین: متن زیر، خاطره یکی از رزمندگان دفاع مقدس از حمل یک مجروح در جریان عملیات محرم است. رضا اسدی میگوید: «من نیروی لشکر امام حسین (ع) بودم و برای بار اول به منطقه اعزام شده بودم که وارد عملیات محرم شدم. تصوری از یک عملیات واقعی نداشتم و بعد از محرم، دید بهتری نسبت به جبهه و جنگ پیدا کردم.» خاطرات این رزمنده دفاع مقدس را پیشرو دارید.
اصفهان قهرمان
در دوران دفاع مقدس از استان اصفهان رزمندگان بسیاری به جبههها اعزام شدند. اصفهان به نسبت جمعیتش بیشترین اعزام به جبهه را در میان تمامی استانهای کشور داشت. شور انقلابی عجیبی در شهر اصفهان، دیگر شهرها و حتی روستاهای استان وجود داشت. استان اصفهان مثل تهران دو لشکر داشت. یکی لشکر امام حسین (ع) و دیگری لشکر ۸ نجف و ضمناً تا مدتی تیپ قمربنی هاشم (ع) هم از طریق استان اصفهان حمایت میشد. همه اینها نشان از حضور پرشور مردم اصفهان در جبهههای دفاع مقدس دارند.
اعزام به جبهه
من سال ۶۱ و در سن ۱۷ سالگی به جبهه اعزام شدم. از طریق لشکر ۱۴ امام حسین (ع) به عملیات محرم ورود کردیم. من نیروی پیک بودم و مرتب بین برخی گردانهای لشکر در رفت و آمد بودم. عملیات محرم در فصل پاییز بود و استان اصفهان در این عملیات شهدای بسیاری داد. چنانچه بعد از پایان عملیات، بیش از ۳۰۰ شهید در یک روز در اصفهان تشییع شدند. این خبر در کل کشور پیچید و حتی حضرت امام (ره) هم نسبت به این موضوع واکنش نشان دادند. من در عملیات محرم دید بهتری نسبت به جبهه و جنگ پیدا کردم. قبل از اعزام به جبهه، در دوران آموزشی خشم شب و رزمایش برگزار میکردیم، اما هیچ کدام از آنها به پای یک لحظه عملیات واقعی و حضور در میدان جنگ نمیرسیدند.
مجروح تنها
در اثنای عملیات وقتی برای کاری در حال بازگشت از خطوط درگیری بودم، برادری را دیدم که کنار جاده نشسته است. بدون اینکه به او توجه کنم از کنارش عبور کردم، اما کمی دورتر، برادر دیگری به من گفت صبر کن مجروح داریم. چون عجله نداشتم، ایستادم تا ببینم چه کارم دارد. دیدم به همان برادری اشاره میکند که چند متر آن طرفتر کنار جاده نشسته بود. با هم پیش آن بنده خدا رفتیم و دیدیم چفیهای به کمرش بستهاند. گویا ترکشی به پهلویش اصابت کرده بود. ما به اتفاق هم زیربغلهایش را گرفتیم و دو نفری او را همراهی کردیم. توان راه رفتن داشت و حتی میگفت بچه شاهین شهر اصفهان است و شغل آزاد دارد. همین طور که حرف میزد احساس کردم صدایش میلرزد. خونریزی داشت و باعث ضعفش شده بود. یک جا مجبور شدیم او را روی زمین بخوابانیم تا دنبال وسیله نقلیه برویم. ما در جاده فرعی بودیم و تا جاده اصلی راهی نبود.
شهادت غریب
من از برادری که کمکم میکرد مجروح را جابهجا کنیم خواستم همانجا بماند تا من بروم و وسیله نقلیهای تهیه کنم. سریع رفتم کنار جاده اصلی ایستادم و منتظر ماندم تا ماشینی گذری از راه برسد. چند دقیقه بعد یک تویوتا وانت آمد. جلویش را گرفتم و گفتم مجروح داریم. راننده به سمت جاده فرعی پیچید و تا کنار مجروح، سواره رفتیم، اما هنوز از ماشین پیاده نشده بودم که برادر کمککننده گفت «دیگر مجروح نداریم. یک شهید داریم.» خیلی تعجب کردم. چون تا همین چند لحظه پیش آن بنده خدا زنده بود، اما گویا در همین چند دقیقه خدا او را طلبید و شهیدش کرد. خلاصه پیکر آن شهید را سوار کردیم و متأسفانه هیچگاه نفهمیدم نام آن شهید چه بود.