به گزارش سرویس فرهنگی و اجتماعی خبرگزاری رسا، عطر نای کتابهای قدیمی را میدهد. پیادهراه آیتالله مرعشی نجفی در قم را میگویم. از خروجی صحن امام رضا علیه السلام که بیرون میزنم، روبهرویم یک پیادهراهِ پهن و بلند است که در دو طرفاش کتابفروشیهای تو در تو، بغل هم ایستادهاند و مثل ستاره در آسمان مهتابی شب، سوسو میزنند. جای هیچ تقلایی برای فرار نیست. اصلا مگر میشود دستها را توی جیب مچاله کرد و این همه کتاب را نادیده گرفت و رفت؟ حجرههای کتاب، چشمهایت را برای ورق زدن کتابهای نو و قدیمی، وسوسه میکنند.
نفس جانداری میکشم و ریههایم از خنکای دلچسب هوای پاییزی پر میشود. ترکیب خشخش برگ های زرد و نارنجی خشک و دستههای روی هم چیده شده کتابهای کاهی، دیوانهام میکند. پاهایم مشتاقانه به این طرف و آن طرف میدوند. آنقدر همه جا کتاب است که نمیدانم از کجا شروع کنم. یک پیادهراهِ ۳۳۰ متریِ پر از کتاب و نور و زندگی. به آدمها نگاه میکنم. هزار شکل و هزار زبان و هزار فکر! تعجب میکنم که یک پیادهراه چطور میتواند این همه ملیت را دور خودش جمع کند و راضی راهیشان کند.
جلوی هر کتابفروشی چند نفر ایستادهاند که یا سر قیمت کتاب چک و چانه میزنند و یا با کیسههای پر از کتاب و خیالِ راحت از یک خرید خوب، به سمت حرم حضرت معصومه سلام الله میروند. اینجا همه چیز فقط کتاب است و بس. انگار که روح «آیتالله سید شهابالدین مرعشی نجفی» هنوز همین جا پرسه میزند، کنار کتابفروشها و خریداران کتاب!
مردمان اینجا ارادت خاص و عجیبی به آیتالله مرعشی دارند. هر وقت گذرم به شهر مقدس قم میافتد دلم پَر میکشد برای سر زدن به مزار مردی که گفت «من را کنار کتابهایم دفن کنید!» انگار پیوندی قدیمی و صمیمی، من و شاید همه عاشقان کتاب را به ایشان پیوند میزند. اصلا چه فکر خوبی بود که اسم این راه پیادهراهِ کتاب، شد پیادهراه آیتالله مرعشی نجفی. ناخودآگاه به سمت کتابخانه والبته آرامگاه مطهراش میروم.
ساختمان کتابخانه آجری است؛ آن هم با کلی پنجره منبتکاری شده چوبی که همهشان رو به آبیِ آسمان باز میشوند. هیجانزدهام. اصلا حس اینکه میخواهم بایستم بالای قبر یک آدم مُرده را ندارم. آیتالله وصیت کرده بود بعد از مرگاش وسط کتابخانهاش آرام بگیرد و حالا که دارم به مزارش نگاه میکنم چقدر حسودیام میشود! ایشان آنقدر که عاشق و شیفته کتابها بود، حتی خانه ابدیاش را هم جایی انتخاب کرد که دلش هیچوقت برای کتابها تنگ نمیشود.
از پلههای مرمری کتابخانه بالا میروم. روبهروی هر قفسهای که میایستم، کتابها دستم را میگیرند برای بُردن به خاطرهای دور. آیتالله برای خرید هر کدام از این کتابها، یک جهان رنج میکشد. کتاب «کشف اللغات و الاصطلاحات» را از بالاترین قفسه بیرون میکشم. آیتالله مرعشی عادت داشته روی صفحه اول هر کتابی، رنج رسیدن به وصال آن کتاب را بنویسد.
جلد سختش را باز میکنم و چند صفحه اول را ورق میزنم. دستخط آنقدر زنده است که انگار همین امروز نوشته شده! «در صبح روز بیست و یک ذوالقعده، به مبلغ بیست روپیه (اجرت دو سال نماز به نیابت از مرحوم میرزا محمد بزاز تهرانی) این کتاب را خریدم و در حالی این جملات را مینویسم که گرسنهام و بیست ساعت است نتوانستهام چیزی برای خوردن تهیه کنم. فرج الله عن کل مکروب.»
اشکها از جانم ریشه میزنند و تا چشمهایم بالا میآیند. نمیتوانم جلوی بغض نیمه ترکیدهام را بگیرم. کتاب را میبندم و پلهها را دو تا یکی، پایین میآیم. و دوباره روبهروی مزار آیتالله به ادب، روی زانو مینشینم و به ایشان سلام میدهم. آیتالله انگار روبهرویم نشسته! دقیقا در ورودی کتابخانهاش. پیرمردی با عمامهای مشکی و محاسنی به سفیدی برف و خندهای به سرخی دانههای یاقوتی انار. دستی به قاب خندان عکس ایشان میکشم و از کتابخانه بیرون میآیم.
چند قدم جلوتر و سمت چپ پیادهراه، یک حجره کتابفروشی قدیمی است که کتابها را کیلویی میخرد اما با عشق میفروشد. این حجره پاتوق کتابهای قدیمیِ از نفس افتاده است. همانها که تا بادی به بیدشان میخورَد میلرزند و کاغذهایش پودر میشوند. اما مگر میتوان از حتی یک کلمه اینها هم گذشت؟
چند طلبه جوان، با ذوقی که بین انگشتهای یخزدهشان جریان دارد نیمخیز روی زمین نشستهاند و بین کتابهای قدیمی دنبال نور میگردند. آقای کتابفروش از بین سنگر ستونهای کتاب داخل مغازه سرش را بالا میآوَرَد و مثل یک افسر راهنمایی و رانندگی به اشاره هدایتشان میکند. فکر نمیکردم به کتابشان برسند اما توی این پیادهراه، کتابی نیست که پیدا نشود.
روی یکی از نیمکتهای زیر درختِ یک نفس زرد شدهای مینشینم و کتابهایی که خریدهام را بغل میکنم. زندهاند و در آغوششان زندهتر میشوم. حس شیرینِ عشق. همیشه با کتابها عاشقتر میشوم. چشمهایم را میبندم و تا ده میشمارم و دوباره بازشان میکنم. پیادهراه شبیه یک رویای زیبای تمام نشدنی است که سیصد و سی متر طول میکشد. وسطاش نشستهام و کلی کتابفروشی دیگر مانده که باید به آنها سر بزنم. اسماش را هر چیزی میتوان گذاشت؛ جنون، خیرهسری، حوصله زیادی؛ اما توی این پیادهراه، آدم تا ابد از تماشای کتابها سیر نمیشود ... .
به گزارش سرویس فرهنگی و اجتماعی خبرگزاری رسا، عطر نای کتابهای قدیمی را میدهد. پیادهراه آیتالله مرعشی نجفی در قم را میگویم. از خروجی صحن امام رضا علیه السلام که بیرون میزنم، روبهرویم یک پیادهراهِ پهن و بلند است که در دو طرفاش کتابفروشیهای تو در تو، بغل هم ایستادهاند و مثل ستاره در آسمان مهتابی شب، سوسو میزنند. جای هیچ تقلایی برای فرار نیست. اصلا مگر میشود دستها را توی جیب مچاله کرد و این همه کتاب را نادیده گرفت و رفت؟ حجرههای کتاب، چشمهایت را برای ورق زدن کتابهای نو و قدیمی، وسوسه میکنند.
سرویس فرهنگی و اجتماعی خبرگزاری رسا،نفس جانداری میکشم و ریههایم از خنکای دلچسب هوای پاییزی پر میشود. ترکیب خشخش برگ های زرد و نارنجی خشک و دستههای روی هم چیده شده کتابهای کاهی، دیوانهام میکند. پاهایم مشتاقانه به این طرف و آن طرف میدوند. آنقدر همه جا کتاب است که نمیدانم از کجا شروع کنم. یک پیادهراهِ ۳۳۰ متریِ پر از کتاب و نور و زندگی. به آدمها نگاه میکنم. هزار شکل و هزار زبان و هزار فکر! تعجب میکنم که یک پیادهراه چطور میتواند این همه ملیت را دور خودش جمع کند و راضی راهیشان کند.
جلوی هر کتابفروشی چند نفر ایستادهاند که یا سر قیمت کتاب چک و چانه میزنند و یا با کیسههای پر از کتاب و خیالِ راحت از یک خرید خوب، به سمت حرم حضرت معصومه سلام الله میروند. اینجا همه چیز فقط کتاب است و بس. انگار که روح «آیتالله سید شهابالدین مرعشی نجفی» هنوز همین جا پرسه میزند، کنار کتابفروشها و خریداران کتاب!
مردمان اینجا ارادت خاص و عجیبی به آیتالله مرعشی دارند. هر وقت گذرم به شهر مقدس قم میافتد دلم پَر میکشد برای سر زدن به مزار مردی که گفت «من را کنار کتابهایم دفن کنید!» انگار پیوندی قدیمی و صمیمی، من و شاید همه عاشقان کتاب را به ایشان پیوند میزند. اصلا چه فکر خوبی بود که اسم این راه پیادهراهِ کتاب، شد پیادهراه آیتالله مرعشی نجفی. ناخودآگاه به سمت کتابخانه والبته آرامگاه مطهراش میروم.
ساختمان کتابخانه آجری است؛ آن هم با کلی پنجره منبتکاری شده چوبی که همهشان رو به آبیِ آسمان باز میشوند. هیجانزدهام. اصلا حس اینکه میخواهم بایستم بالای قبر یک آدم مُرده را ندارم. آیتالله وصیت کرده بود بعد از مرگاش وسط کتابخانهاش آرام بگیرد و حالا که دارم به مزارش نگاه میکنم چقدر حسودیام میشود! ایشان آنقدر که عاشق و شیفته کتابها بود، حتی خانه ابدیاش را هم جایی انتخاب کرد که دلش هیچوقت برای کتابها تنگ نمیشود.
از پلههای مرمری کتابخانه بالا میروم. روبهروی هر قفسهای که میایستم، کتابها دستم را میگیرند برای بُردن به خاطرهای دور. آیتالله برای خرید هر کدام از این کتابها، یک جهان رنج میکشد. کتاب «کشف اللغات و الاصطلاحات» را از بالاترین قفسه بیرون میکشم. آیتالله مرعشی عادت داشته روی صفحه اول هر کتابی، رنج رسیدن به وصال آن کتاب را بنویسد.
جلد سختش را باز میکنم و چند صفحه اول را ورق میزنم. دستخط آنقدر زنده است که انگار همین امروز نوشته شده! «در صبح روز بیست و یک ذوالقعده، به مبلغ بیست روپیه (اجرت دو سال نماز به نیابت از مرحوم میرزا محمد بزاز تهرانی) این کتاب را خریدم و در حالی این جملات را مینویسم که گرسنهام و بیست ساعت است نتوانستهام چیزی برای خوردن تهیه کنم. فرج الله عن کل مکروب.»
اشکها از جانم ریشه میزنند و تا چشمهایم بالا میآیند. نمیتوانم جلوی بغض نیمه ترکیدهام را بگیرم. کتاب را میبندم و پلهها را دو تا یکی، پایین میآیم. و دوباره روبهروی مزار آیتالله به ادب، روی زانو مینشینم و به ایشان سلام میدهم. آیتالله انگار روبهرویم نشسته! دقیقا در ورودی کتابخانهاش. پیرمردی با عمامهای مشکی و محاسنی به سفیدی برف و خندهای به سرخی دانههای یاقوتی انار. دستی به قاب خندان عکس ایشان میکشم و از کتابخانه بیرون میآیم.
چند قدم جلوتر و سمت چپ پیادهراه، یک حجره کتابفروشی قدیمی است که کتابها را کیلویی میخرد اما با عشق میفروشد. این حجره پاتوق کتابهای قدیمیِ از نفس افتاده است. همانها که تا بادی به بیدشان میخورَد میلرزند و کاغذهایش پودر میشوند. اما مگر میتوان از حتی یک کلمه اینها هم گذشت؟
چند طلبه جوان، با ذوقی که بین انگشتهای یخزدهشان جریان دارد نیمخیز روی زمین نشستهاند و بین کتابهای قدیمی دنبال نور میگردند. آقای کتابفروش از بین سنگر ستونهای کتاب داخل مغازه سرش را بالا میآوَرَد و مثل یک افسر راهنمایی و رانندگی به اشاره هدایتشان میکند. فکر نمیکردم به کتابشان برسند اما توی این پیادهراه، کتابی نیست که پیدا نشود.
روی یکی از نیمکتهای زیر درختِ یک نفس زرد شدهای مینشینم و کتابهایی که خریدهام را بغل میکنم. زندهاند و در آغوششان زندهتر میشوم. حس شیرینِ عشق. همیشه با کتابها عاشقتر میشوم. چشمهایم را میبندم و تا ده میشمارم و دوباره بازشان میکنم. پیادهراه شبیه یک رویای زیبای تمام نشدنی است که سیصد و سی متر طول میکشد. وسطاش نشستهام و کلی کتابفروشی دیگر مانده که باید به آنها سر بزنم. اسماش را هر چیزی میتوان گذاشت؛ جنون، خیرهسری، حوصله زیادی؛ اما توی این پیادهراه، آدم تا ابد از تماشای کتابها سیر نمیشود ... .
∎