"شرح سیلی" سروده ای به مناسبت شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها از مرجع ولایی آیت الله العظمی صافی گلپایگانی (قدس سره) تقدیم مخاطبان عزیز می شود.
ای دخـــت گــرامـی پـیمبر ای سرّ رســول در تو مـضمر
در بـیت شریف وحی، خاتون بــر چــرخ رفــیع مَجد اختر
ای شبه نبیّ به خلق و اوصاف ای نــور مـجسّــم مــصـوّر
ای خـــادم خــانه تـو حوّا و ای حاجــب درگه تو هاجر
در طــورِ لــقا یــگانـه بانو در مُـلک وجود زیب و زیور
بــا شــیر خــدا عـلیّ عالی هـمسنگر و همپیام و همسر
مانند تو زن جهان ندیده است غــمـخوار و نـگاهبانِ شوهر
ای عــین کمال و جان بینش ای شخص شخیص عصمت و فرّ
بـر رفـعت قدر تو گواه است بــیت و حجر و مقام و مشعر
ای ســیّــده زنــان عــالـم ای بــضــعه حــضرت پیمبر
تـو اصلی و دیگران همه فرع تــو جـانی و دیگران چو پیکر
در مُـــلــک وَلا ولـیّهالله بـر نــخلِ وجــود احمدی بَر
قــرآن بــه فـضیلت تو نازل بــرهان تــو مــحکم و مقرّر
روی تــو جــمال کــبریایی کــوی تــو رواق قُرب داور
از جوی تو شبنمی است زمزم و از بحر تو شعبهای است کوثر
زان خـطبه آتشین که پیچید در ارض و سـما بسان تنـدر
محکوم شد آن نظام و گردید حــق روشن و غالب و مظفّر
مـن عاجزم از بــیان وصفت تـو بحری و من ز قطره کمتر
ای اُمّ مــحـامـد و مـعــالی ای از تــو مــشام جان معطّر
بــا اینهمه عزّ و رفعت شأن بـا آنهمه فخر بیحد و مرّ
از ظــلـم مــنافـقین امّــت شــد قـلـب مـنیر تـو مکدّر
آن را کــه نـمود حقّ مقدّم کـــردند مــعانــدان مـؤخّر
بردند فدک به غصب و بسـتند بــربـاب تو گفتهای مـزوّر
افسوس شکست دشمـن دین پـهلوی تو را به ضربـتِ در
بــازوی تـو را به تازیــانه زد قــنفذ مــلحد سـتـمگر
از سیلی و شـرح آن نگویم کافتد بـه دل از بیانش آذر
در مــاتم مـحسن شهیدت ماییم به سوگ و ناله اندر
بر «لطفی صافی» از سر لطف بنگر که بُوَد پریش و مضطر
بس فخر از آن کند که دارد بر سـر ز سـتایش تو افسر
"شرح سیلی" سروده ای به مناسبت شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها از مرجع ولایی آیت الله العظمی صافی گلپایگانی (قدس سره) تقدیم مخاطبان عزیز می شود.
ای دخـــت گــرامـی پـیمبر ای سرّ رســول در تو مـضمر
در بـیت شریف وحی، خاتون بــر چــرخ رفــیع مَجد اختر
ای شبه نبیّ به خلق و اوصاف ای نــور مـجسّــم مــصـوّر
ای خـــادم خــانه تـو حوّا و ای حاجــب درگه تو هاجر
در طــورِ لــقا یــگانـه بانو در مُـلک وجود زیب و زیور
بــا شــیر خــدا عـلیّ عالی هـمسنگر و همپیام و همسر
مانند تو زن جهان ندیده است غــمـخوار و نـگاهبانِ شوهر
ای عــین کمال و جان بینش ای شخص شخیص عصمت و فرّ
بـر رفـعت قدر تو گواه است بــیت و حجر و مقام و مشعر
ای ســیّــده زنــان عــالـم ای بــضــعه حــضرت پیمبر
تـو اصلی و دیگران همه فرع تــو جـانی و دیگران چو پیکر
در مُـــلــک وَلا ولـیّهالله بـر نــخلِ وجــود احمدی بَر
قــرآن بــه فـضیلت تو نازل بــرهان تــو مــحکم و مقرّر
روی تــو جــمال کــبریایی کــوی تــو رواق قُرب داور
از جوی تو شبنمی است زمزم و از بحر تو شعبهای است کوثر
زان خـطبه آتشین که پیچید در ارض و سـما بسان تنـدر
محکوم شد آن نظام و گردید حــق روشن و غالب و مظفّر
مـن عاجزم از بــیان وصفت تـو بحری و من ز قطره کمتر
ای اُمّ مــحـامـد و مـعــالی ای از تــو مــشام جان معطّر
بــا اینهمه عزّ و رفعت شأن بـا آنهمه فخر بیحد و مرّ
از ظــلـم مــنافـقین امّــت شــد قـلـب مـنیر تـو مکدّر
آن را کــه نـمود حقّ مقدّم کـــردند مــعانــدان مـؤخّر
بردند فدک به غصب و بسـتند بــربـاب تو گفتهای مـزوّر
افسوس شکست دشمـن دین پـهلوی تو را به ضربـتِ در
بــازوی تـو را به تازیــانه زد قــنفذ مــلحد سـتـمگر
از سیلی و شـرح آن نگویم کافتد بـه دل از بیانش آذر
در مــاتم مـحسن شهیدت ماییم به سوگ و ناله اندر
بر «لطفی صافی» از سر لطف بنگر که بُوَد پریش و مضطر
بس فخر از آن کند که دارد بر سـر ز سـتایش تو افسر