جوان آنلاین: کانال «اندکی تفکر» در پیامرسان «ایتا» حکایتی را به نقل از حجتالاسلام قرائتی به اشتراک گذاشت. ایشان نقل کردهاند: روزی به مسجدی رفتیم امام مسجد که دوست پدرم بود، گفت: داستان بنا شدن این مسجد در این شهر قصه عجیبی دارد. روزی شخص ثروتمندی یک من انگور [یه مقدار انگور]خرید و به خدمتکار خود گفت انگور را به خانه ببر و به همسرم بده و خود به سر کاری که داشت رفت. عصر که به خانه برگشت، به اهل و عیالش گفت لطفاً انگور را بیاورید تا با بچهها انگور بخوریم. همسرش با خنده گفت من و فرزندانت همه انگورها را خوردیم، خیلی هم خوشمزه و شیرین بود. مرد با تعجب گفت: «تمامش را خوردید؟!» و زن لبخند دیگری زد و گفت: «بله تمامش را!»
مرد ناراحت شد و گفت: «یک من انگور خریدم یک حبه اون رو هم برای من نگذاشتهاید! الان هم داری میخندی، جالب است!»
خیلی ناراحت شد و بعد از اندکی که به فکر فرو رفت. ناگهان از جا برخاسته از خانه خارج شد. همسرش که از رفتار خودش شرمنده شده بود، او را صدا زد، ولی جوابی نشنید، مرد ناراحت، اما متفکر رفت سراغ کسی که املاک خوبی در آن شهر داشت. به او گفت: یک قطعه زمین میخواهم در یک جای این شهر که مردمش به مسجد نیاز داشته باشند و آن را نقداً خریداری کرد. سپس نزد معمار شهر رفته و از او جهت ساخت مسجد دعوت به کار کرد و او را با خود بر سر زمینی که خریده بود برد و به او گفت: میخواهم مسجدی برای اهل این محل بنا کنید و همین الان هم جلوی چشمانم ساخت آن شروع شود. معمار هم وقتی عجله مرد را دید، تمام وسایل و کارگران را آورده و شروع به کار ساخت و مسجد کرد.
مرد ثروتمند وقتی از شروع کار مطمئن شد به خانهاش برگشت. همسرش به او گفت: «کجا رفتی مرد؟! چرا بیجواب و بیخبر؟!»
مرد در جواب همسرش گفت: «هیچ، رفته بودم یک حبه انگور از یک من مالی که در این دنیا دارم، برای سرای باقی خودم کنار بگذارم و اگر همین الان هم بمیرم، دیگر خیالم راحت است که حداقل یک حبه انگور ذخیره دارم.»
همسرش گفت: «چطور؟ مگر چه شده؟! اگر بابت انگورها ناراحت شدید، حق با شما بوده، ما کم لطفی کردیم، معذرت میخواهم.»
در جواب زن، مرد با ناراحتی گفت: «شما حتی با یک دانه از یک من انگور هم به یاد من نبودید و فراموشم کردید، البته این خاصیت این دنیاست و تقصیر شما نیست! جالب این است که این اتفاق در صورتی افتاده که من هنوز بین شما زندهام. چگونه انتظار داشته باشم، بعد از مرگم مرا بیاد بیاورید و برایم صدقه دهید؟!» و بعد قصه خرید زمین و ساخت مسجد را برای همسرش تعریف کرد.
امام جماعت تعریف میکرد که طبق این نقل مشهور بین مردم شهر الان ۴۰۰ سال است که این مسجد بنا شده. ۴۰۰ سال است این مسجد صدقه جاریه برای آن مرد میباشد، چون از یک دانه انگور درس و عبرت گرفت.ای انسان قبل از مرگ برای خود عمل خیر انجام بده و به انتظار کسی منشین که بعد از مرگت کار خیری برایت انجام دهد. محبوبترین افرادت هم تو را فراموش میکنند، حتی اگر فرزندانت باشند.
* پینوشت: عکس تزئینی است.
حبه انگوری که مسبب ساخت مسجدی شد
مرد ناراحت شد و گفت: «یک من انگور خریدم یک حبه اون رو هم برای من نگذاشتهاید! الان هم داری میخندی، جالب است!»
صاحبخبر -
∎