قزوین_به گزارش بسیج، ۳۷ سالی است که یادگاری جبهه را با همه سختیها و مشکلاتش به همراه دارد. متولد سال ۱۳۴۶ در خانواده مذهبی - روستای یحییآباد قاقازان بوده و در سال ۱۳۶۵ در سن ۱۹ سالگی عازم مناطق جنگی شده و بعد از گذشت ۱۸ ماه، سیام آبان سال ۱۳۶۶ از ناحیه دو پا و یک دست جانباز شده است.
خودش میگوید: خانواده مخالف رفتنم به جبهه بودند. برایم زن گرفتند تا سرگرم زن و بچه بشوم، اما تصمیم گرفته بودم و بعد از گذشت ۶ ماه از عروسیام به جبهه اعزام شدم. نامش اسدالله آشوری است که با توجه به وضعیت مجروحیتش امروز یک جانباز موفق بوده و در عرصههایی مانند ورزش در رشته رالی مقامهای برتر استانی و کشوری را از آن خود کرده است.
وی از خودش میگوید: چهار برادر و چهار خواهر بودیم، شغل پدرم کشاورزی و دامداری بود و شرایط اقتصادی خوبی داشتیم. در دوران کودکی توپ بازی، هفت سنگ بازی و بادبادک هوا میکردیم. طی این دوران بیشتر وقتها مادرم برای انجام کارهای خانه مانند کشیدن آب از چاه یا نان پختن، من را نزد پیرزنی میگذاشت. ایشان من را بزرگ کرد. همیشه به یادش هستم و برایش فاتحه و صلوات میفرستم. تحصیلاتم را تا پنجم ابتدایی ادامه دادم. سپس درس را رها کردم. البته بعد از رسیدن به درجه جانبازی درس را ادامه داده و مدرک کارشناسی را گرفتم.
حضور فعال در راهپیماییهای علیه رژیم شاهنشاهی
این جانباز بزرگوار از روزهای انقلاب اسلامی میگوید: ۱۲ - ۱۳ ساله بودم که دوران انقلاب اسلامی شروع شد. در آن زمان، فعالیتهای مختلفی انجام میدادم به عنوان مثال در راهپیمایهای علیه رژیم شاهنشاهی به همراه دوستانم در قزوین و تاکستان شرکت میکردم.
من به همراه اهالی روستا یک مینیبوس میشدیم. راننده مینیبوس رمضانعلی محمدی بسیجی بود. بعدا فوت کرد و جزو شهدا نشد. ایشان هر کجا راهپیمایی بود اهالی روستا را میبرد. در راهپیماییها که مردم شرکت میکردند، یخ به خانه عمو میآوردیم و داخل قابلمه بزرگ میگذاشتیم و به مردم خسته و تشنه آب میدادیم. در راهپیماییهای علیه رژیم شاهنشاهی، یکی - دو بار هم با عمویم به تهران رفتیم تا اینکه انقلاب پیروز شد.
قبل از پیروزی انقلاب، مردم وسیلههای پاسگاهها را تخلیه کرده بودند، اما امام خمینی(ره) گفت این وسیلهها برای بیتالمال بوده و برای شخص و شاه نیست و برای کشور است، لذا همه وسیلههای پاسگاهها با دادن یک دستور امام راحل دوباره به سرجایش برگشت.
روزی که امام خمینی(ره) به ایران آمد من در روستا بودم. پدرم با عمویم دو نفری جهت استقبال از امام به تهران رفته بودند. من هم گلایه کردم و گفتم شما به استقبال امام رفتید من را نبردید، من را هم ببرید. روز بعد با داییام به تهران رفتم. روز ۲۲ بهمن که انقلاب پیروز شد، امام دستور داد همه دیوارها را که شعار نوشته شده بود، تمیز و پاکسازی کنند. هر خانواده باید دیوار خانه خودش رو میشست؛ لذا مردم همه دیوارها را شستند.
وی با بیان اینکه سال ۶۵ به عنوان سرباز از سپاه ناحیه قزوین به جبهه اعزام شده است، به نحوه کسب اجازه از خانواده برای رفتن به جبهه اشاره میکند و میگوید: پدرم یک مقدار تندمزاج بود به همین دلیل به ایشان نگفتم میخواهم جبهه بروم. برادرم و پدرم به اطراف کرج میرفتند و گاو میخریدند. صبح به برادرم گفتم به پدرم بگوید که من میخواهم اسمم را برای جبهه (خدمت وظیفه) بنویسم. برادرم گفت صبر کن. گفتم من میروم دفترچه خدمت را میگیرم، دو روز طول کشید تا دفترچهام را بگیرم.
برادرم به پدرم موضوع جبهه رفتنم را گفت، اما پدر مخالفت میکند. برادرم به پدرم پیشنهاد میدهد برای اسدالله زن بگیرید تا با تشکیل خانواده و بچهدار شدن، رفتن به جبهه را از یاد ببرد. خانواده پیشنهاد زن گرفتن را به من دادند، اما من گفتم زن بگیرم یا نگیرم من جبهه میروم. با این وجود برایم خواستگاری رفتند. در آن زمان، چشم و هم چشمی نبود. عروس نمیگفت من سکه به تاریخ تولد میخواهم، اصلا از تشریفات خبری نبود، چهار ریش سفید، مهریه و شیربها که رسم و رسوم روستا بود مینوشتند و امضا میکردند، خانواده داماد و عروس به آنچه نوشته شده، اعتراض نمیکردند. در روستای یحییآباد مهریه ۳۶ تومان و شیربها ۲۰ تومان بود؛ و خانوادهام طبق این رسم عمل کردند و نزدیک به یکی - دو ماه مراسم عروسیام را در سال ۶۴ برگزار کردند. زندگی مشترکمان در همان خانه پدری آغاز شد.
یک ساختمانی بود که هر پسری ازدواج میکرد در یک اتاق ساکن میشد و ناهار و شام، سر سفره جمع میشدیم.
پدرم تلاش کرد از رفتن پشیمانم کند اما نتیجه نداشت
از عروسیام ۶ ماه گذشت، من به همسرم گفتم میخواهم به جبهه بروم و همه کارهایم را در سپاه انجام دادم و فردا صبح قرار است اعزام شوم. همسرم مخالف رفتنم به جبهه نبود و رضایت داشت اما به پدرم حرفی نزدم، میدانستم اگر بگویم نخواهد گذاشت بروم. از این موضوع محمود پسرعمهام خبر داشت. ایشان به مادرش گفته بود. عمهام به خانه پدرم آمد و زمان اعزام به جبهه را به پدرم گفت. پدرم تعجب کرد و باورش نشد. وقتی به خانه پدرم رفتم تا کیفم را بردارم و از سپاه به جبهه اعزام شوم، او ناراحت و عصبانی بود، با من حرف زد که چرا به ایشان نگفتم. تلاش کرد از رفتن پشیمانم کند، اما نتیجه نداشت. سرانجام راضی شد خودش به همراه بردارم با ماشین من را به سپاه ببرند تا اعزام شوم.
نمیدانم چه مشکلی پیش آمد که آن روز برنامه اعزام به جبهه لغو شد و گفتند بروید دو روز دیگر بیایید؛ لذا به همراه خانواده به خانه برگشتیم. خانواده اصرار داشتند از ارتش به جبهه اعزام شوم، اما من، چون امام خمینی(ره) فرمان داده بودند، دوست داشتم از سوی سپاه بروم و سرانجام هم رفتم.
خانواده از ابتدای انقلاب اسلامی، در جریان فعالیتهای انقلابی بود. از تلویزیون هم آغاز جنگ تحمیلی را مطلع شدند و اوضاع جنگ را باخبر میشدند. همچنین شهید محمد قزوینی و سردار حیدر حاجعلی یا حسینعلی دولتی از بچههای روستا عضو سپاه شده بودند و به جبهه میرفتند. شهید محمد قزوینی در کردستان به دست کوملهها شهید شد و جوانهای روستا با ادامه دادن راه شهدا به جبههها میرفتند. اولین شهید استان قزوین، محمد قزوینی، شهید علیاکبر محمدی، شهید صفر محمدی و شهید جلال محمدی از دوستان شهیدم هستند. همچنین شهید حسین آشوری پسردایی مادرم بود.
انتهای پیام/۱۰۱۰