شناسهٔ خبر: 69621865 - سرویس اجتماعی
نسخه قابل چاپ منبع: روزنامه شهروند | لینک خبر

گفت وگوی «شهروند» با امدادگری که جانش را کف دستش گذاشت تا یک راننده تریلی را نجات دهد

از جان گذشتگی در بین گازهای شیمیایی

نجاتگر هلال‌احمر شهرستان دهلران به خاطر این ماموریت، تندیس فداکاری گرفت

صاحب‌خبر -

  [ سیما فراهانی]  10 سالی می‌شود که در هلال‌احمر، خدمت به مردم را پیشه راه خود قرار داده است. با عشق، به دل حادثه می‌زند و بدون اینکه ذره‌ای به جان خود فکر کند، نجات دیگری را اولویت کار خود قرار می‌دهد. این اشتیاق برای نجات را از هلال‌احمر یاد گرفت و در این 10 سال هر زخم از حادثه‌های مختلف که روی بدنش ماند را نمادی برای انسانیت و خدمت بشردوستانه، دانست. در هیچ ماموریتی به فکر جان خودش نبود. نجاتگر هلال‌احمر شهرستان دهلران آنقدر در ماموریت‌های مختلف، از جان گذشتگی کرد که در نهایت در سیزدهمین مراسم اعطای تندیس ملی فداکاری که در دانشگاه تهران برگزار شد، توانست تندیس فداکاری را کسب کند. او در حادثه‌ای که در تابستان امسال رخ داد، در حالیکه در ماموریت نبود و لباس امدادی به تن نداشت، چند دقیقه وحشتناک را با گاز مسموم، گذراند تا بتواند راننده تریلی را نجات دهد. راننده‌ای که همانجا تلفنی داشت از مادرش حلالیت می طلبید. نجاتگر هلال‌احمر اما دقایقی را در تریلی ماند و عملیات خارج‌سازی را آغاز کرد. خودرویی که حتی کسی نمی‌توانست از کنار آن رد شود. خودش دچار مشکل تنفسی شد، ولی در نهایت توانست راننده تریلی را نجات دهد و از آن مهلکه مرگبار خارج کند.

این ماجرا به تابستان امسال برمی‌گردد. در یک ظهر بسیار گرم در شهرستان دهلران، تریلی حامل گازهای شیمیایی، تصادف کرد. صحنه بسیار ترسناکی بود. بوی گاز تا شعاع چند کیلومتری از خودرو حس می‌شد. ولی صحنه تلخ‌تر، راننده تریلی بود که پایش شکسته و بین در، گیر کرده بود.

شدت گازهای شیمایی آنقدر زیاد بود که نمی شد از کنار خودرو  رد شد
ورود به تریلی بسیار سخت و تقریبا غیرممکن بود. با این حال، نجاتگران هلال‌احمر سعی کردند به آن خودرو وارد شوند، ولی هرکدام پس از ثانیه‌ای تنفس در میان گازهای شیمیایی، حالشان بد می‌شد. تا اینکه مهرشاد قیصریان، امدادگری که در آن ماموریت حضور نداشت و فقط از همان حوالی رد می‌شد، به کمک همکارانش شتافت. او در این باره به خبرنگار «شهروند» می‌گوید: «من فقط داشتم از آنجا رد می‌شدم. برای یک کار اداری به جایی رفته بودم که هنگام برگشت، این صحنه را دیدم. حادثه جایی بین ایلام و دهلران رخ داده بود. تریلی تصادف کرده بود و بچه‌های امدادگر پایگاه بیشه‌دراز به این صحنه رفته بودند. وقتی این صحنه را دیدم، جلو رفتم تا ببینم اگر کمکی از دستم برمی‌آید انجام دهم. همکارانم را دیدم که حالشان خوب نبود. نای نفس کشیدن نداشتند. گازهای شیمیایی آن حوالی به شدت منتشر شده بود و حتی نمی‌شد از کنار خودروی تریلی، رد شد. متوجه شدم که راننده تریلی پایش شکسته و لای در خودرو گیر کرده بود و امکان خارج شدن نداشت و باید در را می‌بریدیم. بچه‌ها، دو سه دقیقه، داخل خودرو می‌شدند، ولی دوام نمی‌آوردند. حتی با ماسک هم فایده‌ای نداشت. همان لحظه، اکسیژن اورژانس را گرفتم داخل کابین تریلی رفتم. با لباس شخصی بودم. با خودم گفتم هرطور شده اجازه نمی‌دهم این راننده بمیرد.»

نجات در دقایق آخر
مهرشاد قیصریان وقتی وارد کابین خودرو شد، صحنه تلخی را دید. صحنه‌ای که باعث شد عزم خود را جزم کند تا بتواند راننده را سالم از آنجا نجات دهد. او ادامه می‌دهد: «وقتی وارد خودرو شدم، دیدم راننده، تلفنی با مادرش صحبت می‌کند. گوشی را روی آیفو ن گذاشته بود و داشت با مادرش خداحافظی می‌کرد. مادرش هم گریه می‌کرد. صدای گریه مادرش، باعث شد که بیشتر مصمم شوم. با خودم گفتم هرطور شده اجازه نمی‌دهم این مرد بمیرد. به او گفت سه چهار دقیقه حرف نزن، من تو را نجات می‌دهم. با استفاده از دستگاه، در را بریدم. 5 یا 6 دقیقه طول کشید. اما به اندازه یک عمر بود. به زور تنفس می‌کردم. از چشمانم اشک سرازیر شده بود. نای نفس کشیدن نداشتم. فقط به گریه مادرش فکر می‌کردم و اینکه نباید اجازه دهم او بمیرد. برای اینکه به کار سرعت ببخشم، با زور و سختی زیاد در را بریدم. برای همین دستانم هم زخم شدند. تا اینکه در را باز کردم و راننده را خارج کردم. بچه‌ها را صدا زدم و خودم روی زمین افتادم. نیمه هوشیار بودم. مرا به بیمارستان بردند و اکسیژن تراپی شدم. تا یک هفته سرفه‌های شدید داشتم و به دارو متوسل شده بودم. نمی‌توانستم درست نفس بکشم. مرتب به بیمارستان می‌رفتم. ولی حالم خوب بود، چون توانستم آن راننده را نجات دهم. او اگر چند دقیقه دیگر می‌ماند، قطعا فوت می‌شد. نمی‌دانم داخل خودرو چه گازی بود، ولی انقدر فشار آن زیاد بود که هر لحظه امکان بیهوشی و مرگ وجود داشت. خیلی وحشتناک بود. از طرفی تابستان بود و گرمای هوا طاقت‌فرسا. گرما هم سختی این کار را دو برابر کرده بود. ولی هرچه بود، با موفقیت انجام شد و همین برای من اهمیت داشت.»

روز به روز آموزش هایمان را ارتقاء می دهیم
نجاتگر 30 ساله هلال‌احمر از ماموریت‌های دیگرش می‌گوید و ادامه می‌دهد: «نقطه به نقطه بدنم زخم است. بعد از هر حادثه و ماموریتی که سر صحنه می‌روم، یک یادگاری در بدنم می‌ماند. ولی برایم مهم نیست. شهید محسن جاویدی، که از شهدای غواص کشورمان است، بدنش را ماهی‌ها خورده بودند. آنها فداکار اصلی هستند، ما کاری نمی‌کنیم. فقط به وظیفه خود عمل می‌کنیم. حالا یک هفته هم به خاطر نجات فردی، دچار مشکلات تنفسی شوم. اتفاقی نمی‌افتد. مهم این است که فردی به زندگی بازگشت. به نظر من عبادت یعنی خدمت به خلق. این خصلت را از پدرم یاد  گرفتم. از بچگی، پدرم هر تصادفی می‌دید می‌ایستاد و کمک می‌کرد. سال 87 بود که در جاده پدرم خودرویی را دید که چپ کرده بود. ایستاد و جلوی خونریزی فرد زخمی را گرفت تا اورژانس برسد. من هم سعی کردم مثل پدرم باشم. فقط نام نیک را دوست دارم. از طرفی، جمعیت هلال‌احمر تنها سازمانی است که داوطلبانه در هر بحرانی حضور پیدا می‌کند. امدادونجات بدون هیچ چشمداشتی با کمترین دستمزد صورت می‌گیرد. این یعنی فقط عشق خدمت به خلق در بین امدادگران وجود دارد. وقتی جان کسی را نجات می‌دهیم، حس غیرقابل وصفی داریم. از  طرفی صحنه‌های تلخ هم داریم. مثلا من خودم یک جوان 18  ساله را که در رودخانه 10 کیلومتری دهلران غرق شده بود را در حالیکه نفس نمی‌کشید از آب بیرون آوردم. دیدن این صحنه‌ها هم از لحاظ روحی حالم را بد می‌کند. برای همین روز به روز اطلاعات و آموزش‌هایمان را بالا می‌بریم تا بتوانیم بهتر نجات دهیم. همه عاشق این کار هستیم.»

مأموریت نجات با دست  زخمی
این نجاتگر پر تلاش که در حال حاضر عضو تیم واکنش سریع استان ایلام است، در پایان صحبت‌هایش می‌گوید: «سال 1401 بود که ساعت سه شب در دشت عباس به ما خبر دادند، یک اتوبوس با یک خودروی تیبا تصادف کرده است. وقتی به ما اطلاع دادند گفتند آتش‌سوزی است. ما 9 دقیقه بعد، سر صحنه رسیدیم. زیر لاستیک‌های اتوبوس جرقه می‌زد و آتش گرفته بود. هرلحظه امکان داشت کل اتوبوس آتش بگیرد. چند مسافر داخل مانده بودند. من و بچه‌ها وارد شدیم. شیشه را شکستیم و مسافران را خارج کردیم. در آن ماموریت دستم با شیشه برید و بخیه خورد. مجبور شدیم، از دو سه طرف شیشه‌ها را بشکنیم، تا مسافران را تخلیه کنیم. من با دست بریده این ماموریت را به پایان رساندم و توانستیم مسافران را سالم خارج کنیم. البته راننده تیبا گیر کرد و در آتش سوخت. من عاشق این کارم. حتی به خانواده‌ام گفتم. وقتی یک روز شیفتم جابه‌جا می‌شود حسرت می‌خورم که چرا نرفتم. مادرم مرتب استرس دارد، ولی با این حال الان بهتر شده و عادت کرده است. الان هم که این جایزه را گرفتم، خیلی برایم مهم نیست. من به خاطر جایزه این کار را انجام نمی‌دهم. به خاطر عشق به نجات مردم انجام می‌دهم. هر نجات برای من یک جایزه و تندیس محسوب می‌شود.»

نظر شما