گلپر نگاهی به ساعت مچیاش انداخت و گفت: خیلی کارداشتم. اصلا متوجه گذر زمان نشدم. تو برو، من چند دقیقه دیگه میام. نغمه بالای سر گلپر آمد و سعی کرد او را از روی صندلی بلند کند. گلپر خندید و گفت: باشه بابا، الان با هم میریم. گلپر و نغمه با هم به ناهارخوری کارخانه رفتند و غذایشان را گرفتند. گلپر هنوز اولین قاشق غذا را در دهانش نگذاشته بود که تلفنهمراهش زنگخورد. پدرش بود. گلپر جواب تلفن را داد و با پدر احوالپرسی کرد، اما صدای پدر مثل همیشه نبود. خسته یا ناراحت به نظر میرسید.
پدر گفت: میدونستم الان ساعت ناهاریه. برای همین زنگ زدم بابا. خستهنباشی دخترم.
گلپر نگران شد و گفت: ممنون. چیزی شده بابا؟ شما حالتون خوبه؟
پدر گفت: آره عزیزم خوبم. فقط خواستم بگم ببخش اگه من بابای خوبی برات نبودم و توی زندگی برات کمگذاشتم. توانم همین قدر بود.
گلپر با تعجب گفت: این حرفا چیه بابا. شب میام خونه صحبت میکنیم. نگرانم کردین.
پدر گفت: باشه. فقط خواستم بدونی خیلی دوستت دارم عزیزم. مراقب خودت باش. نگران من هم نباش.
پدر این جمله را گفت و تلفن را قطع کرد. گلپر نگران شد.
نغمه پرسید: چی شده؟
گلپر گفت: نمیدونم. بابا بود، اما یهجوری حرف زد که نگران شدم.
نغمه پرسید: مگه چی گفت؟
گلپر به فکر فرورفت و پاسخ نغمه را نداد. بدون اینکه غذایش را بخورد، از روی صندلی بلند شد و گفت: من باید برم. میتونی برام مرخصی رد کنی؟
نغمه نگران شد و گفت: آره، اما بگو چی شده؟
گلپر گفت: ساعت چنده؟
نغمه گفت: خودت که ساعت داری!
گلپر به ساعت مچیاش نگاه کرد.۱۰دقیقه به ۲ بود. بدون اینکه از نغمه خداحافظی کند، ازناهارخوری خارج شدوبه اتاقش رفت وبدون اینکه حتی لپتاپش راخاموش کند، ازآنجاخارج شد وبه سمت پارکینگ رفت.داخل کیفش دنبال سوئیچ گشت.هول شده بود وسوئیچ را پیدا نمیکرد. میخواست ماشینش را از پارک دربیاورد، اما کسی ماشینش را جوری مقابل او پارک کرده بود که نمیتوانست خارج شود. پیش مسئول پارکینگ رفت و از او سراغ صاحب ماشین را گرفت. متوجه شد متعلق به یکی از مهمانان رئیس کارخانه است که چند دقیقهای میشود وارد کارخانه شده و نمیتواند از او بخواهد که ماشینش را جابهجا کند. از خیر ماشین گذشت و با گوشی سعی کرد تاکسیاینترنتی بگیرد. کارخانه خارج از شهر بود و بهسختی توانست ماشین بگیرد. ترافیک هم باعث شد تا یکساعتی معطل شود تا به خانه برسد. همین که به در ساختمان رسید، در کیفش دنبال کلید گشت. آن را پیدا کرد و وارد ساختمان شد. آسانسور طبقه پنجم بود و گلپر نمیتوانست منتظر بماند. تصمیمگرفت از پلهها بالا برود. گلپر و پدرش در طبقه چهارم سکونت داشتند. خودش را به خانه رساند. در را باز کرد و پدرش را صدا زد. به اتاق پدر رفت. بعد هم اتاق خودش و دستشویی و هرجایی که به نظرش رسید را گشت، اما پدرش در خانه نبود. نگران و مضطرب شد. یکباره فکر کرد شاید پدرش در انباری ساختمان است ومثل همیشه با خرتوپرتهای انباری سرش را گرم میکند.بهسرعت ازپلهها پایینرفت و خودش را به انباری رساند. در نیمهباز بود. از بیرون پدرش را صدا زد،اما پاسخی نشنید.همین که درانباری را باز کرد، خشکش زد. پدرش را دید که دور گردنش طنابی حلقه خورده، چشمانش بسته شده و آویزان است. تعادلش بههمخورد و روی زمین نشست. چند دقیقه شوکه بود و حرفی نزد. یکباره از ته دل فریاد زد. تا جایی که همسایهها سراسیمه به سمت پارکینگ و انباری آمدند و متوجه شدند پدر گلپر خودش را دار زده است. یکی از همسایهها با پلیس تماس گرفت و خانمها هم سعی کردند گلپر را که با صدای بلند گریه میکرد، دلداری دهند. هیچکسی جرات نمیکرد به سمت جسد برود و او را پایین بیاورد. همه بیرون انباری جمع شده بودند. چند دقیقهای طول کشید تا پلیس و آمبولانس از راه رسید. گلپر بیهوش شده بود و همسایهها سعی میکردند با پاشیدن آب روی صورتش، او را بههوش بیاورند. سرگرد نامور همراه همکارانش وارد انباری شدند و با احتیاط و درحالیکه دستکش در دست داشتند، جسد را پایینآوردند. یکی از امدادگران اورژانس او را معاینه کرد. بعد هم پارچه سفیدی روی او کشیدند و جسد را به آمبولانس منتقل کردند. سرگرد پرسید کسی وارد انباری شده یا نه که متوجه شد کسی جرات نکرده وارد شود. او از همکارانش خواست که کار انگشتنگاری را انجام دهند وهمه چیز را بادقت بررسی کنند.سلطانی، دستیار وپسردایی نامور،سعی کرد دستورات مافوش را اجرا کند و حواسش به همه چیز بود.
به سمت نامور آمد و گفت: اینکه خودکشی کرده. اینقدر حساسیت لازمه؟ باز بوی جنایت به دماغت خورده؟
سرگرد هم بهآرامی پاسخش را داد و گفت: ما که مطمئن نیستیم.هرچیزی امکان داره. در این بین گلپربههوش آمد وبه اطراف نگاه کرد. یکباره همه چیز به یادش آمد و در آغوش یکی از خانمها گریست. سرگرد به طرف او آمد و گفت: خانم... ببخشید فامیلیتون چیه؟
گلپر همانطور که گریه میکرد گفت: آذری.
نامور گفت: خانم آذری، میدونم در شرایط خوبی نیستین، اما باید چند تا سؤال ازتون بپرسم.
گلپر خودش را جمعوجورومقنعهاش را مرتب کرد. سعی کرد روی پاهایش بایستد، اما توان ایستادن نداشت و یکی از خانمهای همسایه تکیهگاه او شد.
نامور پرسید: شما چه زمانی متوجه این اتفاق شدین؟
گلپر اشکهایش را پاک کرد و گفت: میخواستم ناهار بخورم که بابا زنگ زد و یهجورایی ازم خداحافظی کرد. آخه حرفهای عجیبی میزد. یهو یه چیزی توی دلم خالی شد و نگران شدم. تا رسیدم خونه دیدم...
گلپر گریست و نتوانست جملهاش را تمام کند. سرگرد گفت: همکارانمون شما رو میرسونن اداره. باید با هم صحبت کنیم.
گلپر با اشاره سر تایید کرد و خانم همسایه به او کمک کرد تا سوار ماشین پلیس شود. نگاه گلپر به همسایهها افتاد که با هم پچپچ میکردند. سرش را میان دستهایش گرفت و گریست. ماشین پلیس و آمبولانس هر دو آژیرکشان از آنجا دور شدند.
∎
پدر گفت: میدونستم الان ساعت ناهاریه. برای همین زنگ زدم بابا. خستهنباشی دخترم.
گلپر نگران شد و گفت: ممنون. چیزی شده بابا؟ شما حالتون خوبه؟
پدر گفت: آره عزیزم خوبم. فقط خواستم بگم ببخش اگه من بابای خوبی برات نبودم و توی زندگی برات کمگذاشتم. توانم همین قدر بود.
گلپر با تعجب گفت: این حرفا چیه بابا. شب میام خونه صحبت میکنیم. نگرانم کردین.
پدر گفت: باشه. فقط خواستم بدونی خیلی دوستت دارم عزیزم. مراقب خودت باش. نگران من هم نباش.
پدر این جمله را گفت و تلفن را قطع کرد. گلپر نگران شد.
نغمه پرسید: چی شده؟
گلپر گفت: نمیدونم. بابا بود، اما یهجوری حرف زد که نگران شدم.
نغمه پرسید: مگه چی گفت؟
گلپر به فکر فرورفت و پاسخ نغمه را نداد. بدون اینکه غذایش را بخورد، از روی صندلی بلند شد و گفت: من باید برم. میتونی برام مرخصی رد کنی؟
نغمه نگران شد و گفت: آره، اما بگو چی شده؟
گلپر گفت: ساعت چنده؟
نغمه گفت: خودت که ساعت داری!
گلپر به ساعت مچیاش نگاه کرد.۱۰دقیقه به ۲ بود. بدون اینکه از نغمه خداحافظی کند، ازناهارخوری خارج شدوبه اتاقش رفت وبدون اینکه حتی لپتاپش راخاموش کند، ازآنجاخارج شد وبه سمت پارکینگ رفت.داخل کیفش دنبال سوئیچ گشت.هول شده بود وسوئیچ را پیدا نمیکرد. میخواست ماشینش را از پارک دربیاورد، اما کسی ماشینش را جوری مقابل او پارک کرده بود که نمیتوانست خارج شود. پیش مسئول پارکینگ رفت و از او سراغ صاحب ماشین را گرفت. متوجه شد متعلق به یکی از مهمانان رئیس کارخانه است که چند دقیقهای میشود وارد کارخانه شده و نمیتواند از او بخواهد که ماشینش را جابهجا کند. از خیر ماشین گذشت و با گوشی سعی کرد تاکسیاینترنتی بگیرد. کارخانه خارج از شهر بود و بهسختی توانست ماشین بگیرد. ترافیک هم باعث شد تا یکساعتی معطل شود تا به خانه برسد. همین که به در ساختمان رسید، در کیفش دنبال کلید گشت. آن را پیدا کرد و وارد ساختمان شد. آسانسور طبقه پنجم بود و گلپر نمیتوانست منتظر بماند. تصمیمگرفت از پلهها بالا برود. گلپر و پدرش در طبقه چهارم سکونت داشتند. خودش را به خانه رساند. در را باز کرد و پدرش را صدا زد. به اتاق پدر رفت. بعد هم اتاق خودش و دستشویی و هرجایی که به نظرش رسید را گشت، اما پدرش در خانه نبود. نگران و مضطرب شد. یکباره فکر کرد شاید پدرش در انباری ساختمان است ومثل همیشه با خرتوپرتهای انباری سرش را گرم میکند.بهسرعت ازپلهها پایینرفت و خودش را به انباری رساند. در نیمهباز بود. از بیرون پدرش را صدا زد،اما پاسخی نشنید.همین که درانباری را باز کرد، خشکش زد. پدرش را دید که دور گردنش طنابی حلقه خورده، چشمانش بسته شده و آویزان است. تعادلش بههمخورد و روی زمین نشست. چند دقیقه شوکه بود و حرفی نزد. یکباره از ته دل فریاد زد. تا جایی که همسایهها سراسیمه به سمت پارکینگ و انباری آمدند و متوجه شدند پدر گلپر خودش را دار زده است. یکی از همسایهها با پلیس تماس گرفت و خانمها هم سعی کردند گلپر را که با صدای بلند گریه میکرد، دلداری دهند. هیچکسی جرات نمیکرد به سمت جسد برود و او را پایین بیاورد. همه بیرون انباری جمع شده بودند. چند دقیقهای طول کشید تا پلیس و آمبولانس از راه رسید. گلپر بیهوش شده بود و همسایهها سعی میکردند با پاشیدن آب روی صورتش، او را بههوش بیاورند. سرگرد نامور همراه همکارانش وارد انباری شدند و با احتیاط و درحالیکه دستکش در دست داشتند، جسد را پایینآوردند. یکی از امدادگران اورژانس او را معاینه کرد. بعد هم پارچه سفیدی روی او کشیدند و جسد را به آمبولانس منتقل کردند. سرگرد پرسید کسی وارد انباری شده یا نه که متوجه شد کسی جرات نکرده وارد شود. او از همکارانش خواست که کار انگشتنگاری را انجام دهند وهمه چیز را بادقت بررسی کنند.سلطانی، دستیار وپسردایی نامور،سعی کرد دستورات مافوش را اجرا کند و حواسش به همه چیز بود.
به سمت نامور آمد و گفت: اینکه خودکشی کرده. اینقدر حساسیت لازمه؟ باز بوی جنایت به دماغت خورده؟
سرگرد هم بهآرامی پاسخش را داد و گفت: ما که مطمئن نیستیم.هرچیزی امکان داره. در این بین گلپربههوش آمد وبه اطراف نگاه کرد. یکباره همه چیز به یادش آمد و در آغوش یکی از خانمها گریست. سرگرد به طرف او آمد و گفت: خانم... ببخشید فامیلیتون چیه؟
گلپر همانطور که گریه میکرد گفت: آذری.
نامور گفت: خانم آذری، میدونم در شرایط خوبی نیستین، اما باید چند تا سؤال ازتون بپرسم.
گلپر خودش را جمعوجورومقنعهاش را مرتب کرد. سعی کرد روی پاهایش بایستد، اما توان ایستادن نداشت و یکی از خانمهای همسایه تکیهگاه او شد.
نامور پرسید: شما چه زمانی متوجه این اتفاق شدین؟
گلپر اشکهایش را پاک کرد و گفت: میخواستم ناهار بخورم که بابا زنگ زد و یهجورایی ازم خداحافظی کرد. آخه حرفهای عجیبی میزد. یهو یه چیزی توی دلم خالی شد و نگران شدم. تا رسیدم خونه دیدم...
گلپر گریست و نتوانست جملهاش را تمام کند. سرگرد گفت: همکارانمون شما رو میرسونن اداره. باید با هم صحبت کنیم.
گلپر با اشاره سر تایید کرد و خانم همسایه به او کمک کرد تا سوار ماشین پلیس شود. نگاه گلپر به همسایهها افتاد که با هم پچپچ میکردند. سرش را میان دستهایش گرفت و گریست. ماشین پلیس و آمبولانس هر دو آژیرکشان از آنجا دور شدند.
نظر شما