شناسهٔ خبر: 69425411 - سرویس سیاسی
نسخه قابل چاپ منبع: جوان | لینک خبر

برداشتن شاخه تنها راه است

روزنامه جوان

مردم اروپایی گیج و خسته دنبال یک وصله هویتی می‌گشتند که برهنگی ذهنیشان را بپوشاند و دو گروه، بهترین مشتریان ایدئولوژی‌های فاشیستی و نژادپرستانه بودند

صاحب‌خبر -

 جوان آنلاین: کوروش علیانی در رشته توئیتی نوشت: سال ۱۳۶۸، هنوز آلمان دو تا بود و من عضوی از تیم المپیاد ریاضی ایران بودم که برای مسابقات جهانی به آلمان غربی رفتم. غِژ و غِژ چرخ پیر زنگ‌زده بلوک شرق درآمده بود و کم و بیش نهضت‌های ملی‌گرا، نژادپرست و فاشیست در اروپا در حال سر برآوردن بودند. مردم اروپایی گیج و خسته دنبال یک وصله هویتی می‌گشتند که برهنگی ذهنیشان را بپوشاند و دو گروه، بهترین مشتریان ایدئولوژی‌های فاشیستی و نژادپرستانه بودند: پیرانی که سعی می‌کردند خاطرات طلایی زمانی دور را به یاد بیاورند و نوجوانان نادان بی‌تجربه. یکی دو روز مانده به مسابقات، در التهاب شدید رقابت، با دو نفر از دوستان به پارکی در برانشوایگ رفتیم که کمی آرام بگیریم. پارک پردرخت و پر فراز و نشیب کاملاً خلوت بود و ما سه نفر هیچ‌کس را جز خودمان آنجا نیافتیم. خب چه بهتر، آرامش نیاز داشتیم و این هم آرامش. بعد از ۱۵، ۱۰ دقیقه قدم زدن از دور صدای فریاد شنیدیم. سه نوجوان کله طلایی، سه نوجوان کله سیاه دیده بودند و فریاد می‌زدند. چیزی نگفتیم. دور بودند. اول آرام آرام نزدیک شدند، کم‌کم سرعت گرفتند و از زمانی شروع کردند دویدن. ترسناک بود. البته هنوز زنده‌سوزی ۱۹۹۳ زولینگن رخ نداده بود، اما به هر حال خبر‌هایی از حمله‌های نژادپرستانه می‌شنیدیم. ما هم شروع کردیم تلاش کنیم مؤدب و متین باشیم و از آن‌ها فاصله بگیریم. من حتی سعی کردم لبخند بزنم که خب خیلی دور بودند و فایده‌ای نداشت. البته اگر نزدیک بودند هم شاید فایده‌ای نمی‌داشت. در نهایت واقعاً فاصله کم‌تر شد چاره‌ای نداشتیم جز دویدن و فرار کردن. ما که شروع کردیم بدویم فریاد‌ها و سرعت آن‌ها هم یکباره افزایش یافت. ترس و التهاب آن روز را نمی‌توان نوشت یا من بلد نیستم بنویسم. پس خودتان لطفاً تصور کنید؛ و در میان آن ترس و التهاب (که بنا شد لطفاً خودتان تصورش کنید) یک جا کم آوردیم، از نفس افتادیم، یکی ایستاد و در حالی که نفس‌نفس می‌زد تکه چوبی را از زمین برداشت. ناگهان همه چیز عوض شد. آن‌ها هم ایستادند. به شاخه خشک توی دست رفیق ما چشم دوختند، صدایشان فرو نشست و تبدیل به غرغر شد و بعد از مدتی مسیرشان را کج کردند و رفتند. ممکن بود چنین نشود. ممکن بود سراغمان بیایند. منظورم این نیست که تا شاخه را برداری آن آدم‌خوار‌ها راه خودشان را کج خواهند کرد. منظورم این است که برداشتن شاخه تنها راه است. اگر همچنان فرار کنی و از نفس بیفتی و از پشت بهت برسند، هیچ چیز آن‌ها را از کشتنت باز نخواهد داشت. 
لزومی دارد با وضع کنونی تطبیق دهم؟

نظر شما