شناسهٔ خبر: 68980049 - سرویس استانی
نسخه قابل چاپ منبع: دفاع پرس | لینک خبر

داستان/ ابوالقاسم محمدزاده

ماهی با طعم باروت و خردل

آرامش حور با صدای انفجار بهم می‌ریزد و وقتی همه جا آرام می‌شود و آب از تلاطم می‌افتد محسن داد می‌زند؛ بفرمایید ماهی با طعم باروت. صدایش به لرزه می‌افتد. صورتش کبود می‌شود. صدایی در بلندگوی بیسیم طنین‌انداز می‌شود شیمیایی.

صاحب‌خبر -

گروه استان‌های دفاع‌پرس- «ابوالقاسم محمدزاده» پیشکسوت دفاع مقدس، آفتاب بی‌رمق، خودش را نشان می‌داد و نیزار هم از رقص افتاده بود. نه بادی بود و نه موجی، نه قایقی که میان آب راه حرکت کند و صدای موتورش توی خلوتی نیزار بپیچد و حرکت پروانه‌اش موج‌های سرگردان را با هدف و بی‌هدف نثار خشکی نماید.

همیشه، با سفر شب و آرام‌آرام خزیدن سپیده، کمی به دست و پا می‌افتادیم. نه تنها من، بلکه همانند نفری که توی چولان خوابیده بودیم. فرش‌مان نی‌های سبز تازه بود و سقف‌مان نی، نی‌هایی که آرام‌آرام پوست می‌انداخت و رنگ سبزش را زیر نور گاه داغ خورشید که مثل تیغ از آسمان برسرمان می‌بارید به سبز سوخته تحویل می‌داد.

هنوز نی‌ها پوست نینداخته بودند که سفیدی متمایل به زردشان خودنمایی کند. نی هم مثل ما آدم‌ها رنگ عوض می‌کنند، اما زبان ندارند که قفلش باز شود و نگفته٬هایشان را روی دایره بریزد و عریان حرف بزند. می‌ارزند به ما آدم‌های حراف و لج درآر، فقط می‌رقصند، شانه خم می‌کنند و در مقابل ناملایمات روزگار، می‌شکنند و از همان محل شکستگی جوانه می‌زنند. خودم این را به چشم دیده‌ام، وقتی آنها را درو می‌کردیم و سر می‌بریدیم، آرام‌آرام جوانه می‌زدند و برگ‌های تازه در می‌آوردند. اما با تمام سکوتی که داشتند خطرناک می‌شدند. نوک‌های تیز بریده شده و شکسته شده‌شان زیر برگ‌های تازه در آمده پنهان می‌شدند و گاهی که ناخواسته پا روی آنها می‌گذاشتیم از کف پوتین بالا می‌آمدند و زخم و درد تلفیق می‌شدند و عذاب و شکنجه شروع می‌شد.

زخم‌ها دهان باز می‌کردند و کف درونی پوتین لزج می‌شد. گرما، شرجی هوا، درد و خون معجونی می‌شدند که فقط باید دردش را به جان می‌خریدی و لب به دندان می‌گزیدی که صدای آخ‌ات را بغل دستی‌ات نفهمد، که روحیه نبازد، که طاقت بیاورد.

نور آفتاب بی‌رمق می‌تابد. شب تا صبح بیدار خوابی کشیدن و چشم به تاریکی نیزار دوختن و گوش به صدای جیرجیرک و وزغ سپردن، کاری بود که هرشب تکرار می‌شد و تنها پس از اقامه نماز صبح، فرصت خواب دست می‌داد. با بالا آمدن خورشید، جزیره و آدم‌هایش بیدار می‌شدند، پرواز پرنده‌هایش، نشان از بیداری روز می‌داد و غارغار و غورغور، شلپ‌شلوپ ماهی‌ها، آغاز زندگی جزیره بود و اهالی‌اش، گاهی ما به سمت آنها می‌رفتیم و گاهی آنها به سمت ما می‌آمدند. 

شنای صبح، لابه لای نیزار، آن هم در میان آب‌هایی که تن‌شان را به سرما شب سپرده بودند قابل توصیف نیست. باید آنجا باشی و تنت را به آب بزنی تا بفهمی یعنی چه! من همه اینها را زندگی کرده‌ام نه یک روز و دو روز، ۱۵ شبانه روز، گاهی سه ماه.

-هی قاسم! با توام.. اصلا می‌فهمی چی می‌گم. 
-آره بابا.. می‌فهمم.. کر که نیستم. برا کی روضه می‌خونی...

-روضه چیه پسر! اینا حقیقته... واقعیت زندگی تو هوره... باید مجنون باشی که تو مجنون زندگی کنی، دووم بیاری. 
-تا حالا که دووم آوردیم، نه مجنون بودیم، نه دیوونه. ما سربازیم، ولی گفته؛ جزایر باید حفظ بشن، موندیم..

-مگه من کفر گفتم؟ 
-نگفتی، ولی داری کفری می‌شی. روزی که اومدیم یادته؟

-هاکه یادمه. 
آخ، چه روزی بود، بوی دود و سپنج و صلوات. هیاهوی زن و بچه‌ها، اشک شوق و درد خداحافظی. مگه می‌شه فراموش بشه. نوحه؛ سوی دیار عاشقان، سوی دیار عاشقان، رو به خدا می‌رویم.

اشک جمع شده توی کاسه چشمش زیر نور تازه تابیده به صورتش، از لابه‌لای نی‌های چولان برق می‌زند. نگاهش که می‌کنم، بغضش را قورت می‌دهد. به پهلویش می‌زنم؛ هی! کجایی محسن؟

آخ آرامی می‌گوید، تا نفر بغل دستی که تازه از گشت برگشته و چشم برهم گذاشته بیدار نشود. همه بعد از نماز صبح که در همان جای تنگ، نشسته به جماعت خوانده بودیم خوابیده بودند الا نگهبان..، اما نور آفتابی که بالا آمده بود و از لای نی‌های قامت خمیده زیر پهنه آسمان و سقف بالای سرمان که به زور خودش را به درون چولان می‌کشاند راحتمان نمی‌گذاشت. صورت‌مان را با دست گرمش نوازش می‌کرد و پلک که از روی چشم برمی‌داشتیم آزار می‌داد. مگر می‌شد خوابید.

به ظهر که می‌رسیم باید قوتی بخوریم تا قوتی داشته باشیم. اما هیچ چیزی برای خوردن نیست. کوله‌ها از آذوقه خالی، به پهلویم سقلمه‌ای می‌زند:
- کجایی پسر؟

به خودم می‌آیم. آنچه درذهنم پرورانده بودم بهم می‌ریزد. مرغ افکارم پرپر می‌شود. صدای سوت توی نیزار می‌پیچد. آرامش حور با صدای انفجار بهم می‌ریزد و وقتی همه جا آرام می‌شود و آب از تلاطم می‌افتد محسن داد می‌زند؛

_بفرمایید ماهی.. با طعم باروت...
صدایش به لرزه می‌افتد. صورتش کبود می‌شود. صدایی در بلندگوی بیسیم طنین‌انداز می‌شود؛

_ شیمیایی... شیمیایی... یا ابوالفضل! 
-گاز خردل.. 
_ شی می‌یا‌ی ی‌ی ی...

انتهای پیام/

نظر شما