شناسهٔ خبر: 68879858 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: ایرنا | لینک خبر

مجیدجان! بخندیم یا گریه کنیم؟

تهران- ایرنا- شیرین‌کاری‌ها و خاطرات یکی از جانبازان دفاع مقدس در دوران جنگ که در کتاب «مجید و قصه‌های جنگ» به قلم روان و زیبای نویسنده روایت شده، علاوه بر زنده کردن یاد و خاطره شهدا و رزمندگان، شاید خواننده را به یاد فیلم «لیلی با من است» بیاندازد و نداند به داستان‌های مجید بخندد یا گریه کند. 

صاحب‌خبر -

به گزارش ایرنا، چهل‌وچهارمین بزرگداشت هفته دفاع مقدس را درحالی پشت سر گذاشتیم که هرقدر از ایثار و جانفشانی‌های رزمندگان بگوییم و بنویسیم باز هم کم است. در این میان برخی از نویسندگان دست به قلم شده و خاطرات رزمندگان و جانبازان و آزادگان یا خانواده های آنها را برای نسل‌های بعد به یادگار می‌گذارند و در سال‌های اخیر نیز رشادت‌های مدافعان حرم و امنیت و سلامت را روایت می‌کنند.

فاطمه نودهی یکی از نویسندگانی است که با قلم روان و زیبای خود زندگی نامه داستانی مجید تاجیک جانباز دفاع مقدس را روایت کرده و برای این که بتواند حق مطلب را ادا کند، داستان را از دهه ۲۰ و کودکی مادر مجید آغاز کرده که چگونه پدر و مادر مجید با مشکلات دست و پنجه نرم کرده و خدا، پس از فوت چندین فرزند، مجید را به آنها می‌دهد.

زندگی‌نامه داستانی جانباز دفاع مقدس مجید تاجیک به قلم فاطمه نودهی در هزار نسخه و در ۲۳۵ صفحه به همت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی تهران و سپاه حضرت سیدالشهدا(ع) از سوی انتشارات دهم منتشر شده است.

مجید تاجیک از همان کودکی شیطنت می‌کرد؛ گاهی حال برادرش را می‌گرفت؛ گاهی سر به سر همکلاسان خود می‌گذاشت و در جبهه هم با رزمندگان و فرماندهان شوخی می کرد.

مجیدجان! بخندیم یا گریه کنیم؟

او اهل ورامین بود ولی اهل شکم هم بود. یک بار که قورمه سبزی و بورانی اسفناج و فسنجان را با هم خورده بود و راهی بیمارستان شده بود، دکتر جراح بالا سر مجید آمد. همان طور که او را معاینه می کرد، پرسید «مدرسه می‌ری پسرم؟» مجید با بی حالی جواب داد بله و دکتر پرسید «کدوم مدرسه؟» دکتر این سوال را که پرسید، فشاری به شکم او آورد. مجید داد زد: آخ آخ.

اشک در چشمان زهرا جمع شد. زیر لب گفت: ننه بمیره برات.

- نگفتی کدوم مدرسه می ری؟

- مدرسه قبرستونی آقای دکتر.

دکتر خندید: مگه مرده‌ها هم مدرسه دارن که می‌گی مدرسه قبرستونی؟ چه عجیب! مگه مدرسه قحطه که می ری مدرسه قبرستونی؟

- اسمش کوششه آقا ولی بهش می گن مدرسه قبرستونی. آخ دلم...

این جمله را با بی حالی گفت. دکتر بعد از معاینه رو به محمدحسین و زهرا کرد و گفت: احتمالا آپاندیسه و باید عمل بشه ولی چیزی که عجیبه اینه که آپاندیس سمت راسته ولی پسر شما سمت چپش درد می کنه. (صفحه ۷۱)

مجید یک بار در نوجوانی که خواست از دیوار خانه شان بالا برود و درِ خانه باز کند، طوری زمین خورد که وقتی دکتر وضعیت او را دید گفت «می بردیش بهشت زهرا. مرده واسه من آوردی که زنده کنم؟»

در دوره نوجوانی برای این که بتواند کفش کتانی نو بپوشد با دوز و کلک پدرش را راضی به خریدن کتانی کرد و به دوستانش هم یاد داد که چگونه کفش های خود را نو کنند یا هر وقت که می خواست از جواب دادن سوالات معلم در کلاس فرار کند، قبل از سایر دانش آموزان می گفت «آقا اجازه ما بگیم» ولی بالاخره روزی دستش رو شد و معلم فهمید و آن روز مجید را فلک کرد.

مجید برادرش محسن را مجبور می کرد علاوه بر مشق های خودش، مشق های او را هم بنویسد و کافی بود محسن «نه» بیاورد تا خانه به میدان جنگ تبدیل شود؛ میدانی که اسلحه اش بالشت و جوارب های گلوله شده بود. (صفحه۱۰۷)

او سال ۶۱ وارد مقطع راهنمایی شد اما سه چهار ماه بیشتر از آغاز سال تحصیل نگذشته بود که به خاطر شرایط حاکم بر ایران و پیکر شهدایی که می آوردند او با دو نفر از دوستانش تصمیم گرفتند مدرسه را رها کرده و به جبهه بروند. مجید که برای رفتن به جبهه یک سال کوچک بود، شناسنامه اش را دست کاری کرد تا بزرگ تر نشان داده شود. (صفحه۱۰۷)

مجید موقع غذا خوردن «نه» نمی گفت. یک بار به دوستش گفته بود «مگه میشه نیام! پای غذا در میون باشه و پای آقامجید نه!» (صفحه۱۱۱) یک روز در جبهه که پس از مدت ها یک قیمه چرب و نرم داخل پلاستیک فریزر گذاشته و هر پلاستیک را به چهار رزمنده می دادند، مجید و همرزمانش مشغول خوردن شدند که دشمن یک خمپاره در نزدیکی آنان زد و صدای مهیبی بلند شد. گرد و خاک زیادی به هوا برخاست و روی سر و صورت و غذای آن ها نشست. مجید گفت «بچه ها! با خیال راحت بخورین. چون خمپاره همیشه هست؛ غذاست که همیشه نیست» (صفحه۱۳۸)

مجیدجان! بخندیم یا گریه کنیم؟ عکس تزیینی است

شیطنت های مجید تمامی نداشت. یک بار در پادگان ابوذر در سرپل ذهاب که دوره آموزشی را پشت سر می گذاشت، یکی از نیروها موقع وارسی اسلحه ها گفته بود «اگر سر سربی فشنگا رو برداریم و به جاش دستمال کاغذی بذاریم، می تونیم به هم تیر مشقی شلیک کنیم، یه حالی می ده!» و همین شیطنت باعث شده بود تا یک نفر اسلحه را به سمت مجید بگیرد و غافل از این که تیر جنگی داخل اسلحه است، به سمت او شلیک کند و مجید داد زد «سوختم، ای خداااا» او را به بیمارستان بردند ولی آنجا هم دست از شیطنت برنمی داشت.

مجید چند روزی در بیمارستان پادگان ابوذر بود که یک روز اعلام کردند «چون تعداد مجروحین زیاده، نیاز به خون داریم» پیرزنی لنگ لنگان وارد اتاق مجید و هم اتاقی هایش شد که مادر شهید بود و آمده بود تا از رزمندگان مجروح عیادت کند. وقتی مجید متوجه ناراحتی پیرزن شد که به دلیل این که وزنش کم بوده از او خون نمی گیرند، به او گفت «مادر یه راه بهت یاد می دم بیست بیست. این جوری ازت خون می گیرن» پیرزن اشک هایش را پاک کرد و گفت «چه راهی؟» مجید گفت «چند تا کمپوت بذار زیر چادرت و بر روی وزنه» پیرزن خندید و گفت «آفرین پسر باهوشم» نیم ساعت بعد صدای جیغ و داد بلند شد و مجید از پرستار علت را جویا شد که پرستار گفت «یک خانم پیر با اصرار اومده بود، خون بده؛ خون نداده بیهوش شد.» مجید خندید اما بلافاصله لب پایینش را گاز گرفت. (صفحه ۱۱۶)

جملات پشت جلد کتاب نیز توجه هر خواننده ای را به خود جلب می کند و انگیزه بیشتری را برای خواندن خاطرات مجید به مخاطب می دهد: فرمانده اجازه نمی داد پرستارهای زن پانسمانش را عوض کنند. هر بار دختر جوان دانشجویی که برای رسیدگی به مجروحین و کمک به پرستارها می آمد، پای خاطرات مجید از جبهه که بیانی دلنشین داشت، هم می نشست. یک روز فرمانده از او پرسید «آقا مجید یه سوال دارم. شما چند وقت جبهه بودی؟» و مجید گفت «والله من تا حالا پایم به جبهه باز نشده، همون عقبه مجروح شدم.» فرمانده خندید؛ زخم هایش درد گرفت؛ گفت «آخ‌آخ. خدا نکشتت آقامجید. من از اول جنگ تو جبهه بودم، به اندازه تو این همه خاطره ندارم. تو هر بار یه خاطره می گی». (صفحه ۱۱۸)

مجیدجان! بخندیم یا گریه کنیم؟

البته گاهی وقت ها هم کسی گیر آقامجید می افتاد، مثل خودش. مثلا یک بار در جبهه یک پیرمرد پیش مجید رفت و گفت «بچه جون! باز که آتیش سوزوندی! حالا بگو مسواک داری؟»

- آره دارم. چطور؟

پیرمرد، فک پایینش را جلو و عقب کرد و گفت «بده به من»

- اولا اینجا نیست؛ توی چادره. دوما واسه چی می خواین؟

- می خوام دندون مصنوعی هامو باهاش بشورم.

کم مانده بود چشمان مجید از حدقه بیرون بزند «با مسواک من چی کار کنین؟»

پیرمرد کلاهی را که بر سر داشت، تا روی ابروهایش جلو کشید و گفت «دندونام رو بشورم»

- شرمنده. مسواکم رو به کسی نمی دم. چون یه وسیله شخصیه.

- برو بردار بیار لوس نکن خودتو.

یکی از دوستان مجید خندید: راست می گه حاجی، ناسلامتی رزمنده ای، لوس بازی درنیار. جبهه جای این کارا نیست. دندونای حاجی زرد شده، نیاز به شستشو داره.

مجید دندان هایش را روی هم فشار داد: بامزه! حالا نمک بریز. واست دارم. اصلا چرا خودت نمیدی؟

پیردمرد گفت: نه. مسواک این به دلم نمی شینه. آخه دندوناش زرده ولی تو معلومه دهنت تمیزه.

بچه های دیگر خندیدند. دوست مجید اخم هایش در هم رفت.

- حاجی! یعنی من کثیفم، ایشون تمیز؟ می خواستم مسواکم رو بهتون بدم ولی با این حرف تون دیگه نمی دم.

- کی مسواک تو رو خواست؟ مجید! برو بردار بیار.

مجید با جدیت گفت: تو دین اسلام گفته شده هر کس باید از وسایل شخصی خودش استفاده کنه. شرمنده.

دوستش پرسید: دقیقا کدوم آیه منظورته؟

مجید با آرنج توی پهلوی او کوبید.

پیرمرد اخم هایش در هم رفت: نیم وجبی! تو می خوای درس دین و اسلام بهم یاد بدی؟ دو روزه اومدی جبهه داری ادای آدمای خداشناس و دین شناس رو درمی آری؟ تو سن نوه من رو داری؛ اون وقت به «نه» می گی بخیل. نترس. اگه می دادی از موهای مسواکت کم نمی شد.

حالا بماند که مجید چگونه از آن پیرمرد انتقام گرفت و نیروی جدیدی را که به دنبال آب خنک می گشت، راهنمایی کرد تا لیوانی را سر بکشد که به جای یخ، دندان های آن پیرمرد داخلش بود و هنگامی که رزمنده جوان لیوان را تکان می داد، تصور می کرد، یخ ها به دیواره لیوان می خورد. (صفحه۱۲۹)

خاطره دیگر مربوط به روزهای قبل از عملیات والفجر ۲ است که نفوذی ها در غذای رزمندگان ریکا ریختند تا همه مسموم شوند و عملیات صورت نگیرد. کمی بعد از خوردن غذا که مرغ بود، صفی طولانی جلوی دستشویی ها بسته شد. بچه ها از دل درد به خود می پیچیدند. مجید بعد از هر بار دستشویی به ته صف می رفت و دوباره در صف می ایستاد اما بلافاصله پشتش پر از آدم می شد.

جانشین گردان آقای نوری تا مجید را میانه صف دید، پیشش رفت و پرسید: تاجیک جان! چی شده؟ چرا واسه دستشویی صف به این طولانی بستین؟

- حاجی مگه شما مرغ نخوردین؟

- چرا اتفاقا همین ۱۰ دقیقه پیش خوردم.

مجید این پا و اون پا کرد؛ دو دست را روی دلش گذاشت و گفت: شما حالتون خوبه؟

- الحمدلله

نگاهی به صف انداخت: نگفتی اینجا چه خبره؟

- ببخشید ولی فکر کنم معده شما از سنگه که بی خبری چه اتفاقی افتاده.

آقای نوری دست روی دلش گذاشت و گفت: آخ! نمی دونم چرا دلم یه جوری شد!

- نه پس دلتون از سنگ نیست. مرغه به قدقد افتاده.

- آخ‌آخ. تاجیک جان یک کم برو جلو، پشت تو وایستم.

مجید خندید و گفت: حاجی! یه نگاه به قیافه بچه ها بندازین. متوجه می شین یه نفرم براشون یه نفره. با تموم احترامی که براتون قائلم ولی برید ته صف. شما که دوست ندارین حق کسی ضایع بشه! (صفحه ۱۳۳)

برخی از خاطرات مجید نیز درسی است که می تواند تجربه ای برای مواجهه با هر دشمنی باشد. یک روز چند هواپیمای دشمن بر فراز آسمان پادگان پیرانشهر جولان دادند و شروع به بمباران کردند. رزمندگان که همیشه گوش به زنگ بودند، به دفاع پرداختند و توانستند یکی از هواپیماها را بزنند. بقیه هواپیماها هم فرار را بر قرار ترجیح دادند اما چتربازهایی را پیاده کردند. بچه ها بدون ترس ولی با احتیاط به محل پیاده شدن آن ها رفتند و متوجه شدند، چترباز نیستند، ماکت هایی هستند شبیه چتربازها. دشمن از هر ترفندی برای تضعیف روحیه و ترساندن آن ها استفاده می کرد. (صفحه ۱۴۲)

مجیدجان! بخندیم یا گریه کنیم؟ عکس تزیینی است

برخی خاطرات در لابلای شیرین کاری های مجید، خواننده را به یاد رزمندگانی می اندازد که دیر آمدند ولی زود رفتند. مثلا در یکی از خاطرات مجید آمده است: اطراف محلی که رزمندگان گردان حضرت قاسم (ع) حضور داشتند، رودخانه ای جریان داشت. صبح زود که هنوز آفتاب درنیامده، بچه ها قبل از آن که به خط بزنند، چند دبه پیدا کردند. تصمیم گرفتند با آب رودخانه غسل شهادت انجام دهند. یکی از بچه ها به نام امیرخون که خلق لوطی گری داشت، مجید را صدا زد.

- عمو مجید! آی مجید! بیا این دبه رو بگیر، روی ما آب بریز.

- می خوای خودت رو بشوری؟

- دِ دِ عمو! شستشو چیه تو این اوضاع قاراش میش! می خوام غسل کن؛ غسل شهادت.

مجید به یقه باز او و گردن کلفتش نگاه کرد، خندید:

- این طوری که غسل درست نیست.

- واس چی؟

- چون هر کی می خواد غسل کنه باید خودش رو خودش آب بریزه.

دبه را طرف او گرفت: تو بریز. غمت نباشه. خدای ما از ما قبول می کنه.

مجید دبه را گرفت. امیرخون لباس هایش را درآورد. مجید به پشت او که پر بود از خالکوبی های مختلف نگاه کرد و گفت «جون عمو، با این خالکوبی هات حتما شهید می شی!»

امیرخون لبخند زد. مجید نگاهش کرد:

- نوربالا که نمی زنی، توقع شهادتم داری؟

- به دل ما یه چیزایی برات شده. باز هر چی خواست اوس کریمه.

مجید دبه را پر از آب کرد و ریخت روی او.

بعد از آن که اکثر بچه ها غسل شهادت کردند، تقریبا ساعت ۶ صبح آماده شدند تا توی کانال بروند. هلی کوپتر دشمن در آسمان منطقه ظاهر شد. فرمانده گردان مرتضی حمزه دولابی داد زد «پناه بگیرین. پناه بگیرین. دشمن. پناه...» هنوز جمله اش تمام نشده بود که هلی کوپتر شروع به تیراندازی کرد. رزمنده ها در سینه خاکریزی پناه گرفتند. دو نفر از رزمنده ها پشت تیربار نشستند و دشمن را به رگبار بستند. هلی کوپتر ارتفاعش را بیشتر کرد. دست از تیراندازی برداشت و فرار کرد.

مدتی بعد منطقه که کمی آرام شد، رزمنده ها یکی یکی توی کانالی که اطرافش نیزار بود، رفتند. دشمن تبراندازی را شروع کرد. رزمنده ها هم به دفاع پرداختند. امیرخونی که در حال رفتن به کانل بود، تیر خورد و روی زمین افتاد. جویی از خون راه افتاد. مجید تا پیکر در خون غلتیده او را دید، دوید. سرش را در بغل گرفت. صدایش زد اما تیر دشمن کار خودش را کرده بود. یاد آخرین حرف هایش افتاد، چشمانش بارانی شد. چفیه ای روی صورت او انداخت تا مبادا دوستان دیگر، پیکرش را ببینند. (صفحه۱۵۴)

یک بار که مجید به خاطر شیطنت و شیرین کاری هایش با گرینوف دشمن روی زمین افتاد و خون از شکمش فواره زد، نالان گفت «اشهد ان لا...» موسی شهباز کنارش نشست و گفت «چرا داری اشهدت رو می خونی؟ پاشو یاالله پاشو. تو که شهید بشو نیستی. اگه این جا بمونی تیکه بزرگت گوشِتِه» مجید فشاری به خود آورد تا بلند شود ولی نتوانست. داد کشید «نمی تونم، نمی تونم. من دیگه رفتنی...» موسی نگاهی به زخم او انداخت به دو تا از بچه ها گفت «نه. مثل این که بد از پا افتاده، کمک کنین برگرده عقب» (صفحه ۱۵۵)

مجیدجان! بخندیم یا گریه کنیم؟

یک روز که مجید درد داشت و روی تخت بیمارستان دراز کشیده بود، تازه چمشانش گرم شده بود که متوجه شد کسی او را صدا می زند «آقا مجید، آقا مجید!» چشمانش را باز کرد. روحانی سبزپوشی را همراه دو نفر در حالی که لباس سبز سپاه به تن داشتند، دید. رنگش پرید و به لکنت افتاد «س‌س‌س سلام» روحانی دستی بر سر او کشید و گفت «خوبی آقا مجید! بهتری الحمدلله؟»

- نه. یعنی بله. خوبم

- درد نداری؟

مجید چشم هایش را که از تعجب گرد شده بود، مالید «درد؟ بله دارم»

- چرا تعجب کردی آقا جان؟

مجید نشست و گفت «من مُردم؟ الان تو اون دنیاییم؟

- نه. شما زنده ای.

- آخه شما... مگه شما مال اون دنیا نیستین؟

آن ها خندیدند: نه مال همین دنیاییم.

روحانی گفت «نه آقا مجید. من برادر آیت الله (شهید) دستغیب هستم. این دو عزیز بزرگواری هم که می بینی همراهان بنده هستن. ما اینجا اومدیم تا از مجروحین احوالپرسی کنیم.» یکی از همراهان گفت «ایشون امام جمعه شیراز هستن»

- آخه اینجا هیچ کس اسم کوچیک من رو نمی دونه. دیدم شما اسم کوچیکم رو صدا می زنین و لباس سبز پوشیدین. فکر کردم شاید تو اون دنیام.

روحانی زیر لب ذکر خواند. سپس گفت «اسمت رو از توی پرونده خوندم» مجید نفس عمیقی کشید. (صفحه۱۶۱)

مجیدجان! بخندیم یا گریه کنیم؟

گاهی صحنه هایی غیر از شیرین کاری های مجید در کتاب آمده که دل انسان را به درد می آورد. یک روز که مجید در بیمارستان بستری بود، جوانی که چهره مهربانی داشت، بالای سرش آمد، سلام کرد. قرآن را باز کرد و با صوت شیرینی خواند «بسم الله الرحمن الرحیم الذین کفروا و صدوا عن سبیل الله اضل اعمالهم...» مجید، گوش جان سپرد به آیات قرآن. جوان که قرآنش را خواند، بلند شد و گفت «برم یه سر به مجروحین تازه بزنم»

او که رفت، مجید از هم اتاقی اش پرسید «این آقا کی بود؟ شما می شناسیش؟» هم اتاقی گفت «این بنده خدا یکی از رزمنده هاییه که موجی شده و حالش خیلی وخیمه» مجید گفت «الان که خوب بود!» هم اتاقی گفت «همیشه این جوری نیست. گاهی بد جوری کنترلش رو از دست می ده. خیلی بد. مثل این که به خاطر همین موضوع، خانواده اش دیگه نمی خوانش.»

غم، چشمان مجید را پر کرد و پرسید «نمی خوانش؟» و جواب شنید «آره. یه مدتیه تو بیمارستان بستریه. می خوان حالش که بهتر شد، بفرستنش آسایشگاه» مجید پرسید «خودش می دونه خانواده ش...» و اشک از چشمانش راه باز کرد و دیگر ادامه نداد.

- نه. نمی دونه. حتی گاهی بچه هایی که مرخص می شن، می رن زنگ می زنن ایستگاه پرستاری و خودشون رو جای فامیلش جا می زنن و باهاش حرف می زنن. مبادا از موضوع باخبر بشه و غصه بخوره».

- چرا اومد بالای سر من قرآن خوند؟

- به نیت شفای هر مجروح تازه وارد، می ره بالا سرش قرآن می خونه. (صفحه ۱۶۵)

مجیدجان! بخندیم یا گریه کنیم؟

قصه های مجید تمامی ندارد، همانگونه که خودش گفته بود هنوز پایش به جبهه باز نشده بود که کلی خاطره داشت. روزی که ساکش را به خانه آوردند و به مادرش دادند یا زمانی که قرار بود موهای رزمنده تازه دامادی را کوتاه کند، چه بلایی بر سر او آورد. بعد از جنگ هم برای یکی از همکارانش اعلامیه ختم درست کرده و به تابلوی اعلانات اداره چسبانده بود. همه این شیرین کاری ها و خاطرات تلخ و شیرین این جانباز دفاع مقدس را در کتاب مجید و قصه های بخوانید.

مجید در سال ۷۴ قرار بود بازنشسته شود ولی بخشنامه ای صادر شد و او دوباره در سپاه مشغول به کار شد. بعد از بازنشستگی در سال ۸۱ تصمیم گرفت تا یک سال در میان با کاروان به کربلا برود و از سال ۸۹ تا ۹۳ در اردوهای راهیان نور برای دانش آموزان و دانشجویان خاطرات دفاع مقدس را تعریف می کرد، به گونه ای که همه با پوست و گوشت و استخوان خاطرات را لمس می کردند. در سال های ۹۵ و ۹۶ در بازسازی صحن حضرت زهرا (س) در جنوب حرم حضرت علی(ع) شرکت کرد. چند سالی است که در ایام اربعین همراه گروهی در پیاده روی حضور پیدا می کند و چند سال است که در یکی از موکب های اربعین حسینی خدمت می کند.

نظر شما