شناسهٔ خبر: 68488382 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: ایسنا | لینک خبر

اسیرهای صلیب ندیده‌ای که کوچ کردند

محمدرضا بختیاری

شاید هنوز ته دل‌ها نگران بود و یقین ۱۰۰درصدی به آزادی نداشتیم ولی اگر آن‌ها آزاد می‌شدند، از وجود ما خبر داشتند. آن‌ها اسم همه ما را می‌دانستند. وقتی پای‌شان به ایران می‌رسید، حتماً به مسئولان می‌گفتند که یک عده دیگر هنوز در عراق هستند و این برای ما کافی بود. با این که صلیب ما را ندیده بود ولی عراقی‌ها دیگر نمی‌توانستند ما را نگه‌دارند.

صاحب‌خبر -

به گزارش ایسنا، حمید احمدی‌نیا از آزادگان دوران هشت سال دفاع مقدس روایت می‌کند:معمولاً هر دو سه روز یک‌بار برای آشپزخانه مواد غذایی خام می‌آوردند ولی چند روزی بود که هچ باروبنه‌ای نیاورده بودند و این موضوع همه را مشکوک کرده بود. یعنی می‌خواهند آشپزخانه ما را جمع کنند!؟

چهارم یا پنجم شهریور از طرف بچه‌های آشپزخانه خبر عجیبی رسید. خبر رسید که بین بچه‌های اردوگاه بغلی یعنی بندهای یک و دو سه و چهار ولوله افتاده. ولوله یعنی چی!؟ ولوله برای چی!؟ برای این که بین‌شان لباس نو پخش کرده بودند! این خبر مثل بمب بین بچه‌های ملحق ترکید. خبر خیلی بی‌قرارمان کرد. یعنی لباس نو داده بودند برای آزادی!؟ شاید عراقی‌ها می‌خواستند اسرا را نون وار و با یک ظاهر آبرومند بفرستند ایران.

شبِ بعد خبر نفس‌گیرتری باز دهان به دهان گشت. بچه‌ها می‌گفتند اتوبوس آمده برای بردن اسرای اردوگاه بغلی. اسرای ملحق، دیگر از شدت بی‌خبری، کلافه و سردرگم شده بودند. در هم موج می‌خوردند و بی‌تابی می‌کردند.

فردا صبح، وقتی طاقت‌ها طاق شد، چند نفر قلاب ‌گرفتند تا یک نفر برود بالا و از شیشه‌های مشجر نزدیک سقف آسایشگاه که شکسته بودند، دید بزند بلکه بفهمد بیرون چه خبر است. کسی که رفته بود بالا از همان‌جا با صدای بلند گفت که اتوبوس‌ها را می‌بیند که آماده‌اند. برای همه مسجل بود که اگر بچه‌های تکریت ۱۱ بروند، رفتن ملحقی‌ها هم حتمی است.

شاید هنوز ته دل‌ها نگران بود و یقین ۱۰۰درصدی به آزادی نداشتیم ولی اگر آن‌ها آزاد می‌شدند، از وجود ما خبر داشتند. آن‌ها اسم همه ما را می‌دانستند. وقتی پای‌شان به ایران می‌رسید، حتماً به مسئولان می‌گفتند که یک عده دیگر هنوز در عراق هستند و این برای ما کافی بود. با این که صلیب ما را ندیده بود ولی عراقی‌ها دیگر نمی‌توانستند ما را نگه‌دارند.

با رسیدن خبر زنده بودن ما قطعاً از ایران پیگیری می‌کردند و ما هم آزاد می‌شدیم. این حرف‌ها مثل چتر، سایه انداخته بود روی جمع‌های نگران ما. بچه‌های اردوگاه بغلی بالاخره رفتند بیرون از محوطه اردوگاه‌شان و سوار اتوبوس‌ها شدند و رفتند ولی ما هم‌چنان بی‌قرار و چشم انتظار بودیم. یکی دو روز بعدی فقط خدا می‌داند به ما چه گذشت.

عصر ششم شهریور بود که ما دیدیم درِ اردوگاه ما باز شد و نگهبان‌ها با بغل‌های پر آمدند تو. ای وای! برای ما هم لباس نو آورده بودند! دیگر قلب‌ها آمده بودند بالا تا دم حنجره‌ها و تاپ‌تاپ می‌کردند. به هر نفر یکی یک‌دست لباس کرم‌رنگ با آستین‌های کوتاه دادند که البته جنسش به گونی بیش‌تر شباهت داشت تا پارچه. جوراب و کفش هم دادند. نگهبان‌ها لباس‌ها را ‌دادند و گفتند فردا صبح با همین‌ها بیایید سر صف آمار. این لباس‌ها امیدمان را به یقین نزدیک ‌کرد. دیگر تقریباً همه مطمئن بودیم که فردا رفتنی هستیم. عراقی‌ها بعد از دادن لباس‌ها آمار گرفتند و غذاها را توزیع کردند و رفتند.

بعد از رفتن نگهبان‌ها بچه‌ها دیگر از شدت خوشحالی روی پا بند نبودند. همه شاد بودند و سرحال. لباس‌ها را برانداز می‌کردند و سروصدا و شوخی و خنده‌شان به راه بود. لباس‌ها تقریباً اندازه هیچ‌کدام‌مان نبود. بعضی‌ها دست به کار شدند و شروع کردند به کوتاه کردن و کوک زدن و اندازه کردن لباس‌ها در حد امکان. بعضی از بچه‌ها لباس‌های زرد اسارت را زیر همین لباس‌ها می‌پوشیدند که ببینند لباس‌های جدید اندازه‌تر می‌شوند یا نه. شلوارها هم گشاد بودند و از کمرها سُر می‌خوردند و می‌آمدند پایین. با بریدن یک نوار باریک از لباس‌های اضافه و بستن روی شلوار به جای کمربند، مشکل حل می‌شد. لباس من هم بزرگ بود ولی نه طوری که زشت باشد. یعنی آن‌قدر شور و شوق داشتم که این چیزها برایم اهمیتی نداشت.

هنوز عراقی‌ها به‌طور قطعی به ما نگفته بودند که فردا آزادمان می‌کنند برویم ولی آن شب، بازار آدرس دادن و حلالیت طلبیدن حسابی داغ شده بود. هر کس هم هر چیزی داشت از بیسکویت و شیرینی شیرخشک آورد وسط و پخش کرد بین بقیه. همه دست و دلباز شده بودند. حالت بچه‌ها مثل کسی بود که قرار است کوچ کند. برای کوچ، باید سبک‌بار باشی. همه هرچه را می‌شد، ‌بخشیدند و بقیه خرت‌وپرت‌ها را هم فروکردند تو کیسه‌های انفرادی که اگر نگهبان‌ها گذاشتند، با خودشان ببرند ایران. بعضی هم دست‌نوشته‌ها یا آدرس‌های‌شان را در لباس‌های جدید جاسازی می‌کردند مبادا دم رفتن، نگهبان‌ها بگیرند و دست‌شان از دوست و رفیق‌شان کوتاه بشود.

انتهای پیام

نظر شما