شناسهٔ خبر: 68378003 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: ایمنا | لینک خبر

مادرانه‌های یک پرستار در مشایه؛

مادر، دختری به سمت دریا

رفتیم خانه یک پدر شهید نورانی، گفتم: «حاج‌آقا به من می‌گویند کربلا نرو، گرم است، بچه مریض می‌شود»؛ پاسخ داد: «دخترم بچه شما که عزیزتر از جگرگوشه امام حسین (ع) نیست، حسین (ع) خودش همه چیز را جور می‌کند.»

صاحب‌خبر -

به گزارش خبرگزاری ایمنا، درست ۱۴ روز قبل اربعین به دنیا آمد، ۱۴ روزه بود که رفتیم پیاده‌روی جاماندگان اربعین؛ شیر نذر کرده بودم، درست شیر نمی‌خورد، نذر کرده بودم اگر شیر بخورد در پیاده‌روی اربعین شیر نذر بدهیم؛ راه رفتن سخت بود، اما به هر سختی که بود تا گلستان شهدای اصفهان را پیاده رفتیم، در راه عکس گرفتیم، در دلم گفتم «خدایا…یعنی می‌شود سال دیگر این قاب سه نفره در مسیر نجف به کربلا باشد؟»

مادر، دختری به سمت دریا

به قاب سه نفره مان نگاه کردم، یاد نجوا و حرف‌های دلی خودم با خدا در سال گذشته افتادم؛ الحمدلله رب‌العالمین، ما در مسیر بودیم عمود ۴۰؛ راستش قصد آمدن نداشتم، یعنی مانده بودم بروم یا نروم، نکند بروم دخترم مریض شود؟ نکند مریض شود بقیه بگویند چه مادر خودخواهی، چه مادر بی‌مسئولیتی و چه مادر بدی؟

سعی می‌کردم خطرات و مشکلات سفر را روزانه به همسرم یادآوری کنم که مثلاً او بگوید خب نرویم! و من با قلبی آرام، نفسی راحت بکشم که همسرم مخالفت کرد، اما حسین همسرم می‌دانست که من برای چه از خطرات و مشکلات می‌گویم؛ او می‌دانست که من ترسیده‌ام، سعی می‌کرد به من آرامش بدهد و وقتی می‌دید نمی‌شود، می‌گفت اصلاً امسال معلوم نیست بشود برویم.

دهه اول محرم در مسجد رضوی پای منبر حاج‌آقا معمار نشسته بودم، انگار که فقط من در مسجد بودم و حاج‌آقا برای من سخن می‌گفت، انگار که فقط من مخاطب خاص سخنانش بودم؛ می‌گفت برادران نکند بخاطر پول کربلا نروید، خواهران نکند بخاطر بچه و گرما کربلا نروید، اگر می‌خواهید غنی شوید کربلا بروید.

حسین (ع) خودش همه چیز را جور می‌کند

چند شب بعدش رفتیم خانه یک پدر شهید نورانی، به قول همسرم آیت‌الله ناصری شماره دو! چهره و نوع حرف زدنشان خیلی شبیه مرحوم آیت‌الله ناصری بود، از کربلا آمده بودند، به سختی رفته بودند، اما انگار که آخرین کاری که در این دنیا باید انجام می‌داد را انجام داده بود و بسیار خوشحال بود.

از همیشه سرحال‌تر به نظر می‌رسید، گفتم حاج آقا، به من می‌گویند کربلا نرو، گرم است، بچه مریض می‌شود، من چکار کنم؟ گفتند: دخترم بچه شما که عزیزتر از جگرگوشه امام حسین (ع) نیست، حسین خودش همه چیز را جور می‌کند، اگر قسمتتان باشد می‌روید اگر هم نه نمی‌روید؛ وقت اذان که شد با واکر و قد خمیده رفت وضو بگیرد، وضو گرفت و با قد خمیده ایستاد به نماز.

تصمیمم را گرفتم، امسال می‌رویم، اگر امام حسین (ع) بطلبد می‌رویم، حتی زمینی، حتی با اتوبوس؛ انگار که این تصمیم و این ایمان به رفتن را از پدر شهید گرفتم، از همان لحظه کربلایی شدنم را مدیون ایشان دانستم؛ شهادت حضرت رقیه (س) از دنیا رفت؛ مظلومانه اما امام حسینی، امام حسینی از دنیا رفت.

خانه مادر که مخفی است، خانه پدر را باید دوچندان زیارت کرد

ما عمود ۴۰ بودیم، اما دلم هنوز در نجف بود؛ خانه پدری… امید بچه‌ها خانه پدر و مادرشان است، خانه مادر که مخفی است، خانه پدر را باید دو چندان زیارت کرد؛ اربعین جای زیارت نیست، مخصوصاً با بچه کوچک، همسرم دوست داشت من زیارت کنم، به اصرار خودش دخترم را به او سپردم و کفش‌هایم درآوردم و به سمت ابوتراب پرواز کردم، انگار که پاهایم روی زمین نبود.

مادر، دختری به سمت دریا

دلتنگ انگورهای ضریح پدر

قرارمان نیم ساعت بود، وقتی به صف طولانی و فشرده درب ضریح رسیدم فقط ۵ دقیقه تا پایان قرار با همسرم مانده بود، عقب‌تر ایستادم و سلام دادم، چشمانم تار شد، قطره‌های اشک پایین آمد؛ گفتم و گفتم و گفتم…از تمام دلتنگی‌هایم از تمام لحظه‌های سخت، آدم این حرف‌ها را به پدرش نگوید به که بگوید؟

دلم می‌خواست انگورهای ضریح را می‌دیدم، اما در ذهنم این جمله که اربعین جای زیارت نیست را تکرار می‌کردم، از مولا خواستم که زیارت غیر اربعین هم نصیبم کند، ما باید بچسبیم به ضریح و دست بیندازیم در شبکه‌های ضریح که باورمان شود زیارتمان درست است.

ما عمود ۴۰؛ هوا گرم، از ساعت ۸ صبح به بعد نمی‌شود در مشایه راه رفت، به خصوص با بچه کوچک، از ساعت ۸ صبح تا ۶ بعد ازظهر در موکبی استراحت می‌کردیم، این برنامه هر روز بود.

مادر، دختری به سمت دریا

قرار بود خودمان را برسانیم عمود ۵۲۷ و اگر خدا بخواهد و مسئولین درمانگاه اجازه بدهند، به خدمت زائرین مشغول شویم؛ سر از پا نمی‌شناختم وقتی به عمود ۵۲۷ رسیدیم، ساعت ۷ صبح بود و اکثراً خواب بودند، هنوز درمانگاه راه نیفتاده بود، صحبت کردیم، گفتند بمانید، قند در دلم آب شد.

۳ شیفت به من دادند، از قبل با همسرم برای نگهداری دخترمان صحبت کرده بودم، شیفت اول ۴ ساعت دوم را رفتم، نمی‌دانستم ۴ ساعت اول که من در شیفتم، یادشان رفته بود اسم من راهم در برنامه بنویسند.

شیفت دوم شب بود، از ساعت ۱۲ شب تا ۸ صبح، ساعت ۱ که شد به من گفتند برو بخواب و ساعت ۳و نیم بیا، فعلاً خلوت است، تا دخترت خواب است توهم بخواب، دلم نیامد سمت استراحتگاه بروم، رفتم سمت مشایه، به خودم آمدم دیدم حدود ۴۰ عمود جلو رفته‌ام، برگشتم، خلاف جهت حرکت دریا حرکت کردم.

مادر، دختری به سمت دریا

وقتی برخلاف مسیر دریا، دل به آب می‌زنی

چه ابهتی، چه شوکتی…این سیل عظیم را چه کسی روانه کرده است؟ وقتی خلاف جهت حرکت دریا شنا کنی تازه می‌فهمی که چقدر حجم آب زیاد است، مسیر دلدادگی و نوکری برای حسین (ع) چقدر آدم دارد.

آن شب تا صبح نخوابیدم، دخترم داشت مروارید دوم و سومش را باهم در می‌آورد و بسیار بی‌قرار بود، به شیفت نرسیدم؛ خیلی اعصابم بهم ریخته بود، می‌گفتم این همه آمدی اینجا خدمت کنی، نشد، بی‌لیاقتی هم حدی دارد، همه می‌گفتند نگران نباش، شیفت خلوت بوده و دخترت مهم‌تر است، نگه داشتن دخترت واجب‌تر است.

مادر، دختری به سمت دریا

با اینکه حرفشان درست بود، اما در دلم غوغایی بود؛ روز بعد رفتم برای شیفت آخر، هرکسی در اتاق تزریقات وارد می‌شد، زودتر از همه می‌رفتم نسخه‌اش را از دستش می‌قاپیدم و کارش را راه می‌انداختم، مسئول شیفت با تعجب نگاهم می‌کرد، سرمان که خلوت‌تر شد برایش توضیح دادم که من امروز قرار است بروم، شما تا ۸ روز دیگر اینجا هستید و فرصت خادمی دارید، اما من دارم می‌روم، اجازه بدهید کار زوار را من راه بیندازم؛ بنده خدا با خنده نگاهم کرد و گفت اشکالی ندارد عزیزم، حتی مریض‌های بعدی را هم خودش به من ارجاع می‌داد؛ قبلاً برایش از دلتنگی‌ام به حرفه‌مان پرستاری و بالین گفته بودم و می‌گفت برایش قابل درک است.

مادر، دختری به سمت دریا

مشایه منتظر قدم‌های توست

وقت رفتن شد، دلم قصد ماندن داشت ولی پاهایم می‌گفت مشایه منتظر قدم‌های توست؛ به راه افتادیم.

در میان راه، متنی نظرم را جلب کرد: «این روزها آب که می‌نوشم، فکرم به دنبال رباب است، نمی‌دانم، چه می‌کشد از دردِ فراق، حتماً دیگر چشمانی برای گریه هم ندارد، آب بنوشی و بتوانی کودکی را شیر بدهی، ولی کودکت نباشد و تو گریه نکنی؟ مگر می‌شود؟ روزها، شیرخواره‌ات در گهواره خاکی‌اش آرام گرفته باشد و تو با خیالش سَر کنی، این‌ها در ذهنت مجسم شَود و تو گریه نکنی؟ مگر می‌شود؟ گهواره کودک‌ت را در بازار ببینی

که مادری آن را می‌خرد برای نوزادش، تو این‌ها را ببینی و گریه نکنی؟ مگر می‌شود؟ این‌ها بگذرد، اصلاً مگر می‌شود سر کودکِ شیرخوارت را بر بالای نی ببینی و گریه نکنی؟ رباب چشمانی برای گریه هم دیگر نداشت، امان از دل رباب»

مادر، دختری به سمت دریا

سه شب بود که درست نخوابیده بودم، هرچه جلوتر می‌رفتیم موکب‌ها در شب شلوغ‌تر بود و جای خواب کمتر پیدا می‌شد، بالاخره یک خانه برای استراحت پیدا کردیم، بیهوش شدیم و ساعت ۳ نصف شب دوباره به راه افتادیم؛ تا ۶ صبح راه رفتیم، دیگر توان نبود، ماندیم در موکبی و مشغول استراحت، یکی از سخت‌ترین قسمت‌های سفر موقعی بود که ما برای خواب به موکبی می‌رفتیم و دخترم در کالسکه خواب‌هایش را رفته بود و موقع استراحت ما او می‌خواست بازی کند.

به همسرم پیشنهاد دادم بقیه مسیر را با ماشین برویم، اول قبول نمی‌کرد، دوست داشت همه مسیر را پیاده برویم، اما خستگی من و بی‌قراری‌های دخترمان مجابش کرد که ماشین بگیریم؛ برای نماز مغرب رسیدیم کربلا، ماه در آسمان کامل بود، عباس بن علی (ع) در آسمان کربلا نمایان بود.

نظر شما