گروه ایرنا زندگی- سیده حکیمه نظیری: شربت را که هم میزدم تخم شربتی ها با موج آب اینور و آنور می رفتند وتوی دل پارچ تکان میخوردند. بغض من هم داشت کم کم تکان می خورد. قیف را از توی کابینت درآوردم و شربت را از پارچ سر دادم توی بطری کوچک. تخم شربتیها هنوز هم روی موجهای شیرین شربت سر میخوردند و از حرکت نایستاده بودند. همینطور که لیوان پسرم را پر میکردم به همه زائرانی فکر کردم که افتاده بودند توی شربت شهد اربعین و موجهای گلاب و بیدمشک زیارت با خودش می بردشان. به زحمت بطری شربت را از دست پسرکم نجات دادم و گذاشتم توی فریزر یخ بزند. یک ساعتی بیشتر نمانده بود باید همه کارها را میکردم تا مسافر ما هم به سلامت راهی شود. در فریزر را که بستم چشم دوختم به کتبیه روی دیوار که اول محرم بابایی با بچه ها زده بودند. من هم شده بودم مامور صافی و کجی و نظارت. وقتی کتیبه را زدیم دخترم دور خانه میدوید و خوشحالی اش را می پاشید روی فرشها. مداحی گذاشته بودیم و وقتی محمود کریمی میخواند : «سینه زنت آرزوشه...» ما به اربعین فکر میکردیم. به همه موکبهایی که چای عراقی میدادند و شربت آبلیمویشان حرف نداشت. به همه شبهایی که جفت زائران دیگر میخوابیدیم و بی فکر وخیال خوابمان می برد. به همه اشکهایی که وقتی توی گرمای موکب تن خسته مان را می سپردیم به زمین سفت و موکت شده، راه میگرفت کنار چشممان. روضه ای بود برای خودش اربعین رفتن...
توی جیب چندم جا میشوم!؟
رفتم سراغ کوله همسرم. جیبهایش باز بود و این یعنی بله! بچه ها قبل از من حسابی لوازم بابا را بررسی کرده بودند که یک وقت چیزی کم و کسر نباشد. دوباره همه را نگاه کردم و زیپها را بستم. وازلین و داروی امام کاظم علیه السلام سرجایش بود. عطر و شارژر هم توی جیب دیگر جا گرفته بودند. چفیه همسرم را بالاتر از همه چیزهایش گذاشته بودم که همه جوره به کارش میآمد. حالا وقتش بود آخرین چیز را جا بدهم و کوله را بگذارم جایی که دست بچه ها نرسد. بغضم را فرستادم آن پس و پشتهای وجودم و «قلبم» را یک جایی توی جیب کوچک کوله گذاشتم. نمیشد که من نروم. میشد؟! باید میرفتم و میدیدم که توی این گرما بابای بچه های من هم میرود و به آقا و مولایمان عرض ادب میکند. باید میرفتم و خودم قاطی زنها، توی گرمای سوزان بیابان، ضجه هایم را پیشکش میکردم به محضر بانویی که آفتاب بغض توی گلویش را هربار چنگ میانداخت. باید میرفتم و با دیدن هردختر بچه ای اشکم راه میافتاد روی صورتم. باید میرفتم حتی شده با پای دل و اینطوری. توی جیبهای کوله همسرم...
موکب داری ام بد نیست!
قرآن گرفتیم روی سر بابایی. بچه ها هزار بار از بغلش بالا رفتند و پایین آمدند. هی بغض مرا جابجا کردند و تکان دادند و هی اشک توی چشمهایم پرپر زد که بریزد اما نگذاشتم. بابای بچه ها دم آخر که میخواست برود گفت :« مثل همیشه قوی باش!» فکر کردم همیشه...کدام همیشه!؟راست میگفت. این سال سوم بود که من میماندم و او میرفت. جای دوتاییمان قدم برمیداشت. جای دوتاییمان توی موکبها جاگیر میشد و رفت و آمد زائران اباعبدالله طوری نگاه میکرد انگار آمده بهشت. سال سوم بود که من میماندم و موکب خانه مان را برای دوتا بچه آب و جارو میکردم. پر از بازی و سرگرمی و حتی غذاهای نذری میکردم. موکب داری ام بد نبود. سال قبل می بردمشان مهمانی و پارک و خانه بازی حتی که کمتر نبودن بابا به چشمشان و شاید هم به چشم خودم بیاید. امسال هم قرار گذاشته ام بگویم همسایه مان بیاید و بچه ها با هم بازی کنند. اتفاقا موکبمان هم شلوغ تر میشود ثواب دارد.
همسرم رفت و ما دم در،هنوز داشتیم به راهرو نگاه میکردیم. دلم گرفته بود. دیگر بغض عین خشت خیس چسبیده بود به سقف کامم. راه فراری نبود؟! بود...بچه ها را آوردم تو و رفتم سراغ سینک پر از ظرف. از عمد نشسته بودم که وقتی بابای بچه ها رفت بیایم بغضم را اینجا بسابم. سیاهی و خستگی دلم را اینجا با کف همین ظرفها بشورم و سه سال نرفتنم را توی پرزهای اسکاج قایم کنم تا بلکه اینبار هم دوام بیاورم. اسکاج آبی را میکشیدم روی ظرفها و سوالهای دخترم شروع شده بود، بغضم را خیلی بد قورت میدادم و حرف میزدم :
مامان بابا کجا رفته؟!
- کربلا!
کربلا دوره مامان؟!
- آره خیلی دوره مامانی. طول میکشه تا بابا برگرده
مامان، بابا چرا رفته کربلا؟!
دیگر اشک نمیگذاشت ببینم کدام ظرف توی دستم است : «رفته پیش امام حسین علیه السلام دخترم! مثل امام رضا علیه السلام که رفتیم پیشش، تو ضریحشو بوس کردی یادته؟! دعا کن یه روزی مام بریم کربلا. به امام حسین علیه السلام سلام بدیم.»