شناسهٔ خبر: 68317547 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: تابناک | لینک خبر

او همه‌فن‌حریف بود: پزشک، نویسنده، فعال سیاسی

چشم همه به مطب دکتر ساعدی بود؛ هم بیماران، هم ساواک

روز پزشک برای اهالی ادبیات یادآور دکتر غلامحسین ساعدی و داستان‌هایش نیز است. اما در مطب ساعدی چه می‌گذشت؟

صاحب‌خبر -

 حورا نژادصداقت؛ اول شهریور روز پزشک است و بین اهالی ادبیات ایرانی، غلامحسین ساعدی است که هم پزشک بود و هم اهل سیاست و هم اهل هنر و هم اهل نوشتن. خاطرات او از درمان‌هایش چندان زیاد به دست ما نرسیده. اما در مصاحبه مفصلی که حدود 40 سال پیش انجام شده و حالا در پروژه تاریخ شفاهی هاروارد در دسترس است، از مطب و ماجرای درمان‌هایش صحبت کرده.  

 

نامه نوشتن در میدان تیر پادگان 

ساعدی در خانواده‌ای کارمند و نسبتا فقیر به دنیا آمد، در سال 1314 در تبریز، که در دانشگاه همانجا هم طب خوانده بود. حوالی سال 1340 برای گرفتن تخصص به تهران می‌آید و مدتی در قسمت روانپزشکی بیمارستان روزبه مشغول کار می‌شود. هرچند همزمان با تلاش‌های او ساواک هم بیکار ننشسته بود. تا حدی که باعث شدند دیگر دکتر ساعدی نتواند در دانشگاه بماند. دلیلش هم ساده اما کمی عجیب است. ساعدی وقتی با بیمارانش در روزبه حرف می‌زد، ریشه اختلال‌های روانی را صرفا در عوامل بیوشیمیک نمی‌دانست و عوامل اجتماعی هم برایش مهم بوده. و این نگاه، باعث شده بود تا ساواک خیال کند ساعدی در کلاس‌هایش قصد دارد نوعی مکتب فکری را به افراد تبلیغ کند و خب، کم‌کم ماجرای تحت تعقیب قرارگفتن‌ها و زندان‌ها و شکنجه‌هایش هم شروع شد. اما در این میان یک برهه متفاوت را هم از سر گذراند. 

همان موقع که به تهران آمد، اول رفت خدمت سربازی. در دورانی که سرباز بود، برای معشوقش، طاهره کوزه‌گرانی نامه هم می‌نوشت. این نامه‌ها در کتابی با نام «نامه‌های غلامحسین ساعدی به طاهره کوزه‌گرانی» در نشر مشکی منتشر شده است. نامه‌هایی آمیخته به ابراز دلتنگی و غم و شکایت از کم‌محلی‌های محبوب و حتی توصیف اوضاع پادگان. مثلا در نامه‌ای به تاریخ 4 بهمن 1340 نوشته: 

«طاهره عزیزم 

مدت یک هفته یا شاید بیتشر است که نتوانسته‌ام برایت نامه بنویسم. حال من هیچ فرقی نکرده، در زیر خدمت حسابی خسته و کوفته می‌شوم و ناراحتی را به خاطر روزهای تازه و روشن تحمل می‌کنم. و این روزها نمی‌دانم کی فراخواهد رسید. این نامه را در میدان تیر برایت می‌نویسم. پنج دقیقه استراحت داده‌اند و من کاغذ و مداد همراه آورده‌ام تا برایت نامه بنویسم...» 

چند خطی احوالش را توضیح می‌دهد و در انتهای نامه می‌نویسد: «آدرس من: پادگان سلطنت‌آباد، گروهان سوم پزشکی. غ-س» 

 

چشم همه به مطب دکتر ساعدی بود؛ هم بیماران، هم ساواک

 

وقتی ساعدی نوزاد مرده‌ای را زنده کرد! 

زمانی که پزشک عمومی بود و مطبش در دلگشا، اتفاقات عجیب و غریبی برایش رخ می‌داد و گاهی این اتفاق‌ها را برای دوستان دیگرش مثل جلال آل احمد تعریف می‌کرد و بعدها تبدیل به داستان می‌شدند. مثل یک شب، کسی آمد در مطبش را زد و دکتر ساعدی به خیال این که مریض بدحالی دارند، به حرف او اعتماد می‌کند و به خانه‌شان می‌رود. اما اصلا مریضی در کار نبوده. آنجا یک خانم در حال زایمان در اتاق خوابیده بود و کلی پیرزن اطرافش، که همه گریه می‌کردند. ساعدی قبل از هر چیز همه خانم‌ها را از آن اتاق خیلی گرم و درب و داغان بیرون می‌کند. بعد می‌بیند که سر بچه از بدن مادر بیرون است اما بند ناف به دور گردنش پیچیده و سیاه شده. مادر هم که حالش خراب. با بیشترین سرعت، نعش بچه را بیرون می‌کشد و به مادر تنفس مصنوعی می‌دهد و جفت بچه را هم به سختی خارج می‌کند. در تمام آن لحظات می‌دانست که اوضاع خیلی وخیم است. به اینجا که می‌رسد با خودش می‌گوید الان سریع بدوم بیرون تا دوا و درمان بیاورم که از یک طرف چشمش می‌خورد به همه کسانی که از پشت پنجره داشتند او را تماشا می‌کردند و از طرف دیگر به بچه‌ای که بند ناف دور گردنش بود و کنار اتاق افتاده بود. دوباره بچه را برمی‌دارد و بند ناف را از گردنش باز می‌کند و خیلی سریع شروع می‌کند به زدن بچه. همان‌طور که در اتاق‌های عمل این کار را می‌کنند. و ناگهان نوزاد جیغ می‌زند! دکتر ساعدی خودش آن لحظه را این طور توصیف می‌کند: «یک دفعه جیغ زد و من در عمرم برای بار اول شادی را حس کردم... من وقتی به طرف مطبم می‌دویدم آنچنان از شادی اشک به پهنای صورتم می‌ریختم... برای بار اول و برای بار آخر، آن موقع احساس خلاقیت کردم. بعد هم برگشتم...» 

بامزه اینجاست که بعدها همین بچه را که اسمش را گذاشته بودند، مصطفی چند باری می‌بیند. اهالی همان خانه به مصطفی گفته بودند که تو را غلامحسین ساعدی زنده کرد و به زندگی برگرداند.

 

در این مطب، نه تنها اتفاقات عجیب و غریبی برای خود دکتر ساعدی رخ داده، بلکه، همانجا به پاتوق روشنفکرهای آن زمان مثل آل‌احمد و شاملو و سیروس طاهباز و... تبدیل شده بود که اتفاقا همین دورهمی‌ها نظر ساواک را جلب می‌کند و مدام دکتر ساعدی توی هچل می‌افتد و زندان‌های مختلف و شکنجه‌های فراوان را تجربه می‌کند.

نظر شما