شناسهٔ خبر: 68213198 - سرویس استانی
نسخه قابل چاپ منبع: طبنا | لینک خبر

وقتی برای صلح جنگیده باشی

قلبم به تپش افتاده بود، در موزه شهدا قدم میزدم اینجا پر است از خاطراتی که با خود نبرده اند.

صاحب‌خبر -

وقتی برای صلح، جنگیده باشی

به گزارش خبرگزاری سلامت(طبنا)مازندران، آه، نفسم به شماره افتاده، قلبم به تپش افتاده بود، در موزه شهدا قدم میزدم اینجا پر است از خاطراتی که با خود نبرده اند.

دفترچه، پلاک، پوتین، سربند و برخی قهرمانان ورزشی بودند و لباس ورزشی‌شان آویزان بود، همانکه با ان عکس داشتند و در ویترین بما نگاه می‌کردند و کلاهی سوراخ شده که از تیری که به سر خورده بود و از جایش نور می‌آمد.

وصیتنامه که شهیدی نوشته بود،" از ناحیه سینه زخمی شدم و گلوله از سمت ریه وارد و از کتف چپم خارج شد".

آه، حس کردم کتفم درد می‌کند ریه ام سنگین شد.

اشک امانی نگذاشته بود، دلم هرجا که پهنه‌ی عشق باشد نفس می‌کشد،

فکه، شلمچه، ضاحیه یا هویزه ندارد.

دل اگر دل باشد، هزار تکه می‌شود، باید نامه‌ها و وصیت نامه های شهدا انقدر خوانده شود که از بر شویم.

 اشک به پهنه‌ی صورت رسید و هق هقی که بند نمی‌آید، در کنجی از مزار شهدای خوشنام بنشینی و هی حرفهاشان را در گوش خود تداعی کنی تا مبادا حکایت "در و دروازه" شود.

شما شهدا الگوی راستین ما هستید و به واقع مهمانی کنار شما زیباترین مهمانی هاست.

هنوز خیره به عکس شهیدم، چه بزرگوارانه در راه اسلام و وطن رفتید،

اما نه! شما همیشه هستید... 

گاهی از خودم می‌پرسم اگر من هم بودم می رفتم، دلم که می‌خواست اما جگر می‌خواهد جلوی توپ و تانک رفتن، کار هرکسی نیست.

یاد پارک موزه شهدا بنیاد حفظ آثار ‌و ارزش‌های دفاع مقدس، افتادم، چه نام زیبایی، "دفاع مقدس"... و چقدر مقدس است به واقع این دفاع...

داشتم می‌گفتم، به پارک موزه رسیده بودم برای بازدید هلیکوپتر، جیپ، تفنگ همه چیزکافی بود تا صحنه ها را یاد آوری کند. 

در خیابان خاکی محوطه قدم‌که می زدم ناگهان به تانکی رسیدم، با زنجیر ها و چرخ‌های زنگ زده، اما ناگهان سرم زا به بالا اوردم، لوله تانک به سمتم بود، خودم را در جبهه جنگ و مقابل تانک تصور کردم.

گمان کنم اگر در انجا بودم از ترس قبض روح می‌شدم و سکته را زده بودم حتی پیش از آنکه تیری به من بخورد، ما کجا و رشادت شهدا کجا؟

آهی روانه اسمان می‌کنم و دستانم را به خاک زیر تانک می رسانم، همان خاکی که شهدا خاکی شدند اما خاکی به هوا کردند که بیا و ببین...‌

چشمم دوباره به تسبیح شهید در پشت ویترین می افتد، قصه‌ی این شهید فداکار چیست؟ لای وصیت نامه از پشت شیشه دوباره در رشادت این شهید غرق شدم، نمی‌شود بی خیالش شد، بازوی تیر خورده ‌ی کسی که برای صلح جنگید.

وقتی برای صلح جنگیده باشی...

درباره به فاز غم و اشک رفتم، بی اختیار است خودش می ریزد، لب ولوچه های آویزان و بینی قرمز شده، دستمال هم دیگر جوابگو نیست.

بسم رب الشهدا در زبانم جاری شد و از دهانم نمی‌افتد، سعادتی بود که نصیبم شد، اوضاعم هنوز خوب نیست، قسمت بود به موزه شهدا در روستای قایمشهر بروم ان هم تصادفی، که حالیم شود حرف اینکه دلمان میخواست شهید شویم کجا و عمل این جماعت عاشق کجا؟...

خبرنگار: راضیه عنایتی

نظر شما