شناسهٔ خبر: 68076143 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: روزنامه اعتماد | لینک خبر

كاتارسيس در بزرگ‌ترين پسركشي شاهنامه

تنهايي رستم و داغ سهراب

صاحب‌خبر -

فائزه‌سادات صادقي

 در اين مقاله به بررسي كاتارسيس در داستان نبرد رستم و سهراب شاهنامه فردوسي مي‌پردازيم. ما به دنبال اين هستيم كه بدانيم تاثير رخدادهاي اين واقعه بر شكل‌گيري كاتارسيس به چه صورت است. عناصري از داستان در به وجود آوردن كاتارسيس يا پالايش رواني دخيل هستند كه با بررسي آنها در روايت كشتن سهراب به دست رستم شاهنامه به كاتارسيس دست پيدا مي‌كنيم. استفاده فردوسي از اين عناصر نشان مي‌دهد كه وي بر تاثيرگذاري بر مخاطب و ايجاد كاتارسيس توانمند بوده است. در اين مقاله براي فهم و تفسير بهتر موضوع از كتاب «داغ سهراب؛ سوگ سياوش» تاليف دكتر علي نيكويي كه در آن روايت‌هايي از شاهنامه را به نثر درآورده، استفاده خواهيم كرد.

روايت رستم و سهراب، روايت عجز و درماندگي انسان است در برابر سرنوشتي كه از آن گريزي نيست. روايت داغ سهراب است بر قلب رستم پهلوان. قدرت سرنوشت كه سرانجام پسر به دست پدر كشته مي‌شود و فاجعه رخ مي‌دهد. نبرد بين پدر و پسر و تراژدي آشناي پسركشي در اسطوره‌هاي جهان. سرنوشت محتوم و قضا و قدري كه باعث به وجود آمدن واقعه دردانگيز اين روايت است. اين فاجعه و واقعه دردانگيز سبب رنج و هلاكت قهرمان مي‌شود كه در داستان رستم و سهراب شاهنامه حضوري چشمگير دارد. 
ظهور كاتارسيس در تراژدي اما آنجايي به ميان مي‌آيد كه شفقت و هراس را برمي‌انگيزد تا تزكيه نفس را سبب شود. نوعي مواجهه كه در آن اعمال قهرمان و واقعه پيشرو، تاثيري شگرف بر روح و جان آدمي گذاشته و سبب كاتارسيس مي‌شود. جايي كه اين رويداد دراماتيك تبديل به رويارويي بااخلاق مي‌شود. همچنين مواجهه با رنج‌هاي بزرگ قهرمان تراژدي كه موجب افزايش توانايي نسبت به آسيب‌پذيري و حساسيت شده و منجر به استقامت عاطفي در مقابله با رنج‌هاي زندگي و تحمل ناكامي‌هاي‌مان مي‌شود. 
اعتدال ارسطويي نيز در اين ميان محصول همذات‌پنداري با قهرمان داستان است و ثمره تعديل عواطفي كه از كاتارسيس نشات‌ گرفته شده است. همسان‌سازي تجربه‌هاي قهرمان با تجربه‌هاي واقعي، بينش و خردي به همراه خواهد آورد كه مخاطب نسبت به مسووليت و وظايف خود در دنياي واقعي پيدا مي‌كند. در ادامه كاتارسيس با برون‌ريزي، پالايش و تخليه هيجاني به روشي امن و بي‌خطر احساسات فروخورده و واپس زده را تخليه كرده و باعث رسيدن به تعادل رواني شده كه اينها خود، در كنار حس درد، حس لذت‌بخشي را به وجود مي‌آورد.
 مخاطب در داستان رستم و سهراب فردوسي، سير واقعه را آنجا كه دو پهلوان شاهنامه بي‌خبر از طالع شوم‌شان رودرروي هم قرار مي‌گيرند به ‌خوبي از نظر مي‌گذراند. سرنوشت محتوم كه پيش‌فرض داستان رستم و سهراب است، اجباري است كه براي همه ما قابل ‌درك است؛ چراكه همه آن را درون خود بارها و بارها احساس كرده‌ايم.
«رستم و سهراب به درون ميدان رزم درآمدند؛ رستم بود كه بر شمشير پسر ضربه مي‌زد و سهراب بود كه بر شمشير پدر ضربه مي‌زد؛ دو پهلوان بي‌خبر از بخت بدي كه بر فراز سرشان در پرواز بود اسبان خود را دوباره بر سنگ بستند و به كشتي ‌گرفتن روي نهادند.» وقايع يك ‌به ‌يك به سمت آن واقعه دردانگيز در حركت است. «رستم كه در انديشه بود دست پيش انداخت و كمر آن پلنگ جنگي را بگرفت و ناگهان نيرويي به دستش بياورد و سهراب لختي درنگ كرد و تهمتن چون شير نر سهراب را بر زمين كوفت. چون باد تيغ تيزش را از ميان بركشيد بر پهلوي سهراب فرو كرد. 
سهراب از درد بر خود پيچيد و آهي بلند كشيد و روي به تهمتن گفت: بودنم در اين رزمگه به آن سبب بود كه مادرم از پهلواني‌هاي پدرم گفت و در دلم مهر او افتاد و براي يافتنش سپاه تركان را به ايران كشيدم. از ميان اين پهلوانان ايران‌زمين كسي هم پيدا مي‌شود كه خبر به رستم جهان‌پهلوان برد كه سهرابت را كشتند و بر خاك كشيدند! آن وقت پدرم رستم، تو را خواهد خواست. رستم كه اين بشنيد مات و مبهوت خيره گشت.»
 واقعه اتفاق افتاد و ترس قهرمان كه همانا ترس از روبه‌رو شدن با سرنوشت و تقدير محتوم خويش است سراغ ما هم آمده است. ما با ترس رستم سهيم و همداستان مي‌شويم. آنجا كه رستم پهلوان «رو به سهراب زخم‌خورده و نالان فرياد كشيد: چه نشاني از رستم داري كه نامش كم شود از جهان و سهراب مهره‌اي را كه مادرش به بازويش بست و گفت اين نشان پدرت است را به رستم نشان مي‌دهد.» احساس حيرت و حسرت و شفقت كه از رنج و اندوه رستم پس از شناختن سهراب و كنار رفتن پرده حقيقت اتفاق مي‌افتد، ما را قدم ‌به قدم به كاتارسيس نزديك مي‌كند. درك اين اندوه براي قهرمان ما رستم كه به عنوان اميد و نجات‌بخش ايران و ايرانيان بود، سراسر وجودمان را فرا مي‌گيرد.
«رستم چون لباس سهراب را درآورد بر بازويش مهره‌اي را ديد كه خود آن را به همسرش داده بود. رستم خروشيد و صورتش پر خون گرديد. سهراب رو به پدر گفت اكنون از اين خود زدن‌ها و خويشتن كشتن‌ها چه سود؟ سرنوشت من چنين بود.» حقيقت آشكار و حس ترحم ما متوجه رستم مي‌شود. ترحمي كه به ‌واسطه اين مصيبت ناعادلانه براي قهرمان‌مان اتفاق افتاده است. قهرماني كه در رويارويي با واقعيت، شاهد رنج ‌بردنش هستيم و وحشتي كه از اين ترحم نصيب‌مان مي‌شود. نگون‌بختي كه بر سر رستم آمده است. تحسين و ستايشي كه ‌بايد براي عمل قهرمانانه‌اش در خود حس كنيم، ناگه به ترحم و رنج بدل شده است.
 «رستم از بزرگي اندوهي كه بر دلش بود خنجر كشيد تا بر گلوي خود بكشد و سر خود را ببرد كه يلان و پهلوانان ايران‌زمين بر دست و بازويش افتادند تا از اين بلا نگهش دارند.» در نتيجه سقوط و دگرگوني قهرمان ما رستم، شعور و آگاهي در ما رخ مي‌دهد كه با او همذات‌پنداري كرده و متحول شويم. ادراكي جديد در ما شكل مي‌گيرد و وصف بي‌قراري رستم و بزرگي اندوهش باعث حس دلسوزي و شفقت در ما مي‌شود.
 «رستم با چشماني اشكبار روي به گودرز كرد و گفت: ‌اي پهلوان روشندل، به سراپرده شاه ايران برو و به كاووس شاه بگو من چه بلايي با دست خود بر سر خود آوردم؛ به شهريار بگو آن‌ همه كارهايي كه براي تو كردم اگر در خاطرت هست براي آرامش روحم يك كار كن! از آن نوشدارويي كه در گنج شاهان ايران است كه افتادگان و بيماران را تيمار مي‌كند، قدري در پياله شرابي ريز و به من بده؛ اميد كه فرزندم به دست تو بهتر گردد و من تا آخرين روز زندگي‌ام پيش تخت شاهي‌ات چاكري كنم. كاووس شاه قدري انديشيد و به گودرز گفت: اگر چنين پيل‌تني زنده ماند و پشت رستم به او گرم شود كدام يل و پهلواني ديگر مي‌تواند جلودار آن دو باشد. رستم به سوي سراپرده شاه ايران شد. چندي پيش نرفته بود كه مردي دوان‌دوان از پشت سر به رستم رسيد و آوا داد: سهراب از اين جهان به سراي جاودان رفت و اينك از تو ديگر طلب نوشدارو ندارد، به فكر تابوت برايش باش!» قهرمان تنهاست.
 تنهايي رستم را هنگامي كه از شاهنشاه نوشدارويي براي سهراب طلب مي‌كند و جوابي نمي‌گيرد، به‌ خوبي احساس مي‌كنيم. سقوطش لحظه‌ به ‌لحظه ترسناك‌تر و ترحم‌انگيزتر مي‌شود. واكنش عاطفي قوي كه با مرگ سهراب در ما برانگيخته شده و اندوه رستم، اندوه ماست. قهرمان اگر تنها نمي‌بود، كاتارسيس به اين شدت به نمايش درنمي‌آمد.
 «رستم به زمين نشست و آهي سرد كشيد و چشمانش را ببست و گفت: ‌اي فرزند به جواني نرسيده‌ام؛ پس با خود ناليد: آه ‌اي رستم! جز خاك سرد و تيره جايگاهي بيشتر بر تو سزاوار نيست! كدامين پدر چنين زشتي كرده كه من كرده‌ام؟! از امروز هر كس بر من دشنام دهد، سزاوار هستم! آخر كدام پدري در جهان فرزند دلير و جوان و خردمند خود را كشته كه من اين كار كردم؟!» قهرمان محزون ما رستم، قرباني است كه گناهانش را به جان مي‌خرد. از اينكه در آن لحظه در جايگاه رستم قرار نداريم تا اين حس پشيماني عميق را تجربه كنيم، احساس سبك‌شدگي روحي را تجربه مي‌كنيم.
 نتيجه اشتباهي بزرگ باعث به وجود آمدن فاجعه شده و با اين فاجعه كاتارسيس را درون روح خود احساس مي‌كنيم. اين تزكيه و تطهير كه حاصل اشتباه رستم و ايجاد وحشت و هراس و حس ترحم در ماست. كاتارسيس روح ما را از آنچه خطا و اشتباه قهرمان مي‌دانيم، تطهير كرده و باعث تزكيه نفس ما مي‌شود. نتيجه همذات‌پنداري ما با قهرمان شاهنامه، تطهير و تزكيه روح‌مان از آنچه اشتباه مي‌پنداريم، شده و سرانجام كاتارسيس رخ مي‌دهد. در اين فرآيند فرصتي براي رويارويي در آينه تقديري كه در آن تجارب تلخ قهرمان را به نظاره نشسته‌ايم، پيدا كرده و با طيفي از تجربه‌هاي كاتارتيك عاطفي به سمت لذت تعالي اخلاقي و رشد و اصلاح خويشتن حركت مي‌كنيم.
روانشناس