شناسهٔ خبر: 67919711 - سرویس سیاسی
نسخه قابل چاپ منبع: روزنامه شهروند | لینک خبر

خاطرات 2400روز اسارت رزمنده آزاده، فرج‌الله رازقی

20سالم بود که اسیر شدم

صاحب‌خبر -

ماه مرداد که فرا می‌رسد خاطرات تلخ و شیرینی برای مردم ایران زنده می‌شود؛ به‌ویژه آنهایی که عزیزی در جبهه داشتند و از او بی‌اطلاع بودند. درباره این روزها آزادگان فراوانی سخن گفته‌اند که ازجمله آنها می‌توان به فرج‌الله رازقی اشاره کرد. او 2هزار و 400روز را در اسارت گذراند و آنچه در ادامه می‌خوانید بخش‌هایی از خاطراتش است در گفت‌وگو با تسنیم.

اعزام از دانشگاه
سال 42در روستای «رستم کلا» بین شهرستان نکا و بهشهر در استان مازندران به دنیا آمدم. روستای ما جمعیتی حدود 7-6هزار نفر داشت که زیاد نبود. برای همین وقتی به سن دانشگاه رفتن می‌رسیدیم، مجبور بودیم در شهرهای دیگر ادامه تحصیل بدهیم. من در دانشگاه تربیت معلم شهید بهشتی مشهد مقدس، رشته زبان انگلیسی خواندم. دانشگاه تربیت معلم هر چند وقت یک بار، نیرو به جبهه اعزام می‌کرد. من هم با توجه به سخنان امام خمینی (ره)، آبان سال 62، وقتی آخرین بار به روستای‌مان برگشتم، با خانواده خداحافظی کردم. برادر بزرگ‌ترم هم جبهه بود.

اسارت در دشت‌های «العزیر»
عملیات خیبر، 4اسفند آغاز شروع شد. من بیسیم‌چی بودم. وقتی وارد مناطق عملیاتی شدیم، ابوالفضل رفیعی، شخصیت مهمی بود که به همراه گردان قهار فرستادند جلو. او جانشین لشکر 5نصر و بسیار آدم خوبی بود. هم پاسدار و هم روحانی بود. من یک‌متر و 80سانتی‌متر قدم بود و جثه خوبی هم داشتم. قبل از ما بچه‌های لشکر 25کربلا، عملیات ایذایی برای سرگرم کردن دشمن انجام داده بودند؛ عملیاتی تحت عنوان والفجر 6. حدود 200شهید هم داده بودند. ما هم حدود 10کیلومتر از خشکی وارد خاک عراق شدیم و به نوعی عملیات ما هم ایذایی بود. مکان اصلی و هدف اصلی منطقه مجنون بود تا دو جزیره را بگیرند که نفت‌خیز بود. می‌خواستند عقبه دشمن را ببندند. تا نزدیک صبح پیاده رفتیم و رسیدیم پل «العزیر» روی رودخانه دجله. این پل، العماره را به بصره وصل می‌کرد. پس از مدتی نیروهای دشمن به ما نزدیک شدند و ما را دوره کردند. حدود 10نفر بودیم. دست ما را بستند و اسارت ما در دشت‌های العزیر آغاز شد.

20سالم بود که اسیر شدم
20سالم بود که اسیر شدم. آن لحظه اکثر دوستان فکر می‌کردند به‌زودی برمی‌گردند. برخی هم می‌گفتند شهید می‌شویم اما کمتر کسی به اسارت فکر می‌کرد. اگر هم فکر می‌کرد، نهایت یک سال یا دو سال اسیری در ذهنش بود. یادم هست وقتی ما را بردند اردوگاه. از اسرای قدیمی می‌پرسیدیم چند سال است اینجا هستید؟ می‌گفتند: «سه سال.» بسیار تعجب می‌کردیم. سه سال یعنی 36ماه و هر ماه 30روز. خیلی طاقت‌فرسا بود. نهایت من 78ماه در اسارت بودم.

تونل وحشت و پذیرایی از ما!
بعد از چند روز ما را آوردند به سمت العماره و بغداد و بعد آمدیم شمال عراق در موصل. وقتی اسرا از ماشین پیاده می‌شدند، تونل وحشت شروع می‌شد. بعضاً در فیلم‌ها دیده‌اید. دو طرف نیروهای عراقی با باتوم و شلاق ایستاده بودند و کارشان فقط زدن بود. اکثراً کسانی بودند که دوستان‌شان را در جنگ از دست داده بودند یا در اسارت ایرانی‌ها بودند. خودشان هم حزب بعثی بودند. این تونل حدود 40متر بود. داخل این تونل وحشت، خیلی از دوستان مجروح هم مجبور بودند، بروند. آنجا بچه‌هایی که سالم بودند سعی می‌کردند خود را سپر بلای مجروح‌ها بکنند تا لااقل کمتر کتک بخورند. کتک خوردن تا داخل آسایشگاه ادامه داشت.

عکس حرم امام حسین(ع) در روزنامه انگلیسی!
اوایل اسارت، در آسایشگاه 14بودیم. 160نفر آنجا با هم زندگی می‌کردیم. بچه‌های کوچک ما هنوز کنار ما بودند و به اردوگاه اطفال منتقل نشده بودند. روزنامه الجمهوری، الثوره و یک روزنامه انگلیسی می‌آوردند و ما می‌خواندیم. شب‌های بدی بود. ساعت 9چراغ خاموش بود و کسی جرأت حرف زدن نداشت. تجمع سه نفر بیشتر هم ممنوع. پشت یکی از صفحات روزنامه به انگلیسی عکس حرم امام حسین(ع) بود. بچه‌ها با دیدن این عکس یک حالی شدند. از ما خواستند ببینم چه نوشته در مورد حرم آقا. همه این رزمندگان به نیت آزادی راه کربلا به جبهه آمده بودند. مطلب چیزی مانند صلوات بود. اشک از چشم بچه‌ها جاری شد. یک دفعه یکی از سربازهای عراقی به نام محمد حانوتی گفت: «مسئول آسایشگاه کجاست؟» مسعود پناه آبادی گفت: «بله.» اشاره کرد که متفرق شوید. اسم ما را هم پرسید و نوشت. من و علی حسین‌زاده.

این‌قدر زدند که از حال رفتم...
فردای آن روز وقتی آمار اسرا را گرفتند، دیدیم اسم ما دو نفر را خواندند. بردند وسط اردوگاه «چهارراه پلنگی». «چهارراه پلنگی»، افسر بدذات و شکنجه‌گر و ظالم و دیکتاتوری بود، با اینکه درجه‌اش هم پایین بود اما درجه بالاترها هم از او می‌ترسیدند. اسرا به یاد او، نام آنجا را گذاشته بودند «چهارراه پلنگی». ما دو نفر را مثل یک تکه گوشت پرت کردند و چهار پنج نفری شروع کردند ما را زدن. بهترین ملجاء ما یاد ائمه بود. نام ائمه را صدا می‌کردیم و همزمان شلاق می‌خوردیم. می‌پرسیدند چه می‌گفتید؟ و از نوک پا تا کف سر می‌زدند. یکی از بهترین لحظات زندگی من همان چند ساعت بود که شکنجه شدم و از حال رفتم و نام ائمه را صدا می‌زدم. حدود 200شلاق خوردم که در برابر شکنجه بعضی دیگر، این صفر بود.

ادامه‌دهندگان راه یزید..
چهارشنبه 25مرداد 1369خبر آزادی‌مان به گوش‌مان رسید. روز پنجشنبه هم دومین گروهی بودیم که سمت مرزهای‌مان روانه شدیم. صدام و سربازان بعثی در مسیر رفتن ما هم همچنان ادامه‌دهندگان راه یزید بودند. نفری یک قرآن به ما دادند و در عوض حدود 48ساعت در عراق که منتظر بودیم برویم، آب را روی بچه‌ها بستند. در مرز خسروی هم که قرار بود تبادل انجام شود، خیلی تبلیغات کرده بودند. رقاصه‌ها را آورده بودند و می‌کوبیدند. بچه‌ها هم بلند تکبیر می‌گفتند و این صدا در دشت می‌پیچید تا صدای رقاصه‌ها شنیده نشود. یعنی تا لحظه آخر دست از سر بچه‌ها برنداشتند.

وقتی برادرانم را نشناختم!
30مرداد رسیدم روستای‌مان. بسیار همه‌‌چیز تغییر کرده بود. خانه‌ها عوض شده بود. برادرانم را نشناختم، از بس تغییر کردند. بهترین لحظه برایم پابوسی پدر و مادرم بود. البته قبل از آمدن به خانه خواستم مرا به مزار دوستان شهیدم ببرند. شب اول که به خانه آمدم راحت خوابیدم اما از فردا خاطرات زجرآور شروع شد. خانواده‌ها می‌آمدند با عکس فرزندان و شوهران‌شان و سراغ آنها را می‌گرفتند، چون مفقود بودند. آنقدر شرمنده می‌شدم که اذیتم می‌کرد. من بی‌خبر بودم و آن لحظات خیلی سخت بود.

نظر شما