شناسهٔ خبر: 67700805 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: ایبنا | لینک خبر

دفاع مقدس در قالب ادبیات؛

سفری برای شکار ماه

«شکارچیان ماه» نوشته محمدرضا بایرامی، رمانی است درباره جنگ تحمیلی که با محوریت شخصیتی از همان سال‌ها، با نگاهی از زمان ما به آن دوره روایت می‌شود. داستان رزمنده‌ای که ظاهراً به زندگی عادی برگشته، اما تجربیات گذشته رهایش نمی‌کنند.

صاحب‌خبر -

سرویس فرهنگ مقاومت خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا): «پیوستن به جان‌نثاران هم البته گویی در جست‌وجوی یوسف رفتن بود. به نوعی. شنیده بود که سری اول بچه‌های مسجد، گروهی داشته‌اند به نام جان‌بازان که یوسف هم جزء آن بوده و حالا تقریباً همه‌شان رفته بودند جنگ. بعد گروه دوم تشکیل شده بود. با اسم جدید و نه چندان دور از اولی. صبح‌ها برای رزم و دویدن، می‌رفتند ورزش‌گاه. قبل از روشن شدن هوا. او باید راه درازی را می‌پیمود، آن هم به تنهایی. یک‌بار سگ‌های ولگرد حمله کردند بهش… معلوم نشد از کجا هجوم آوردند. صدای‌شان همه جا را برداشته بود. از ته کوچه می‌آمدند. با سرعتی تمام. و شاید اگر همان وقت بیش‌تر فکر کرده بود به مکان، به راه دیگری می‌رفت. ولی یک حمله ساده را چرا باید هشداری می‌گرفت از آینده؟»

«شکارچیان ماه» نوشته محمدرضا بایرامی، رمانی است درباره جنگ تحمیلی که با محوریت شخصیتی از همان سال‌ها، با نگاهی از زمان ما به آن دوره روایت می‌شود. نامش صابر است، صابر سلوکی. و این نام، حتماً قرار است معنایی را به ذهن‌مان تداعی کند و چیزی بیشتر از اسمی ساده برای شخصیت اصلی داستان باشد. صابر، انقلابی و رزمنده بوده و انقلاب و جنگ را به چشم دیده است. آن تجربیات را از سر گذرانده و بعد به زندگی عادی‌اش برگشته است. هرچند این اصطلاح، یعنی «زندگی عادی» برای مردی چون او کار نمی‌کند. جنگ رهایش نکرده است. نه فقط خاطرات به جای مانده از آن روزها، که جغرافیا نیز در بازگشت او به حال‌وهوای جنگ تأثیر دارد.

می‌خوانیم: «طوفان گرد و خاک شروع شده بود و رمل‌های ریز با خودش می‌آورد. ماشین‌ها به سختی دیده می‎‌شدند. برگشت به جایی که جنازه پیدا شده بود. دیگر بوی خوشی نمی‌آمد و یا او احساسش نمی‌کرد. این پاره‌های استخوان از آنکه بود؟ شاید اصلاً نظامی نبود و رهگذری بود راه گم کرده که در همین جا عمرش تمام شده بود. اما چه کسی دفنش کرده بود؟ و چرا تا حالا سراغش را نگرفته بودند. شاید مردی بود که در حال عبور ناگهان گرفتار خمپاره سرگردانی شده بود در جایی پرتی، بی آنکه کسی از سرنوشتش اطلاع پیدا کرده باشد. رو به قبله خوابیدنش اما نشان می‌داد که او را دفن کرده‌اند. اگر کسی کشته بودش، دلیلی نداشت که رو به قبله دفنش کند.»

صابر سال‌ها پس از جنگ، دوباره به هور برمی‌گردد. این بار، آنجا را چیزی متفاوت با خاطراتش می‌بیند. می‌بیند که همه‌چیز – یا حداقل بسیاری چیزها – تغییر کرده‌اند و جهانی که او می‌شناخته و در ذهن حفظ کرده بوده، زیرورو شده است. صابر را که باور کنیم، آن تلخی و غمی را که بر قلبش سنگینی می‌کند می‌فهمیم. جنگ برای او و برای مردمی که او یکی از آن‌هاست تمام شده است، اما نبردها هنوز ادامه دارند. صداهای گذشته در سرش زنده‌اند و عملیات‌ها در افکار او بارها و بارها تکرار می‌شوند. او در جنگ، به ظاهر در حاشیه بوده، اما متن ماجرا را، با جزئیات و به‌وضوح به یاد می‌آورد. داستان او، یا درواقع داستانی که بایرامی برای‌مان روایت می‌کند، قصه جوانی عادی است که در ماجرایی بزرگ درگیر می‌شود و بعد از پایان ماجرا، همچنان درگیر آن تجربه می‌ماند.

نویسنده، بارها و بارها، ما را به درون ذهن شخصیت اصلی داستان می‌برد و افکار – گاهی مبهم و آشفته و گاهی روشن و منسجم – او را برای‌مان زیرورو می‌کند. بخش زیادی از رمان در ذهن و لابه‌لای اندیشه‌های صابر می‌گذرد و بایرامی می‌کوشد از این مسیر – که مسیر پرپیچ‌وخمی هم هست – به حقیقت برسد و با آن چشم در چشم شود. او داستان‌نویس است و از تخیل کمک می‌گیرد، اما مدام به تاریخ تلنگر می‌زند و بر حدیث انسان ایرانی درنگ می‌کند.

نظر شما