شناسهٔ خبر: 67632772 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: ایمنا | لینک خبر

آقای خامنه‌ای؛ بگویید دیگر روضه حضرت قاسم نخوانند!

خودش را از اردبیل به تهران رسانده بود تا به حضرت آیت‌الله خامنه‌ای بگوید :«آقا! خواهش می‌کنم به آقایان روحانی و مداحان دستور بدهید که دیگر روضه حضرت قاسم (ع) نخوانند!؛ حضرت قاسم (ع) ۱۳ ساله بود که امام حسین (ع) به او اجازه داد برود در میدان و بجنگد، من هم ۱۳ ساله‌ام...»

صاحب‌خبر -

به گزارش خبرگزاری ایمنا، در یکی از روزهای سال ۱۳۶۲ زمانی که حضرت آیت‌الله خامنه‌ای رئیس‌جمهور وقت برای شرکت در مراسمی از ساختمان ریاست جمهوری، واقع در خیابان پاستور خارج می‌شدند در مسیر حرکتش تا خودرو، متوجه سر و صدایی شدند که از همان نزدیکی شنیده می‌شد؛ صدا از طرف محافظ‌ها بود که چندتایشان دور کسی حلقه زده بودند و چیزهایی می‌گفتند، صدای جیغ مانندی هم دائم فریاد می‌زد: «آقای رئیس‌جمهور! آقای خامنه‌ای! من باید شما را ببینم»

رهبر انقلاب از پاسداری که نزدیکشان بودند پرسیدند: «چی شده؟ کیه این بنده خدا؟» پاسدار گفت: «نمی‌دانم حاج آقا! موندم چطور تا اینجا تونسته بیاد جلو» پاسدار که ظاهراً مسئول تیم محافظان بود، وقتی دید آقا خودشان به سمت سر و صدا به راه افتاده‌اند، سریع جلوی ایشان رفت و گفت: «حاج آقا شما وایستید، من میرم ببینم چه خبره» بعد هم با اشاره به دو همراهش، آن‌ها را نزدیک رهبر انقلاب مستقر کرده و خودش به طرف شلوغی می‌رود.

کمتر از یک دقیقه طول کشید تا برگردد و گفت: «حاج آقا! یه بچه است میگه از اردبیل کوبیده اومده اینجا و با شما کار واجب داره؛ بچه‌ها می‌گن با التماس خودش را رسونده تا اینجا؛ گفته فقط می‌خوام آقای خامنه‌ای رو ببینم، حالا می‌گه می‌خوام باهاش حرف هم بزنم» و ایشان هم در جواب فرمودند «بذار بیاد حرفش رو بزنه وقت هست».

آقای خامنه‌ای؛ بگویید دیگر روضه حضرت قاسم نخوانند!

لحظاتی بعد پسرکی ۱۲-۱۳ ساله از میان حلقه محافظان بیرون آمده و همراه با سرتیم محافظان، خودش را به حضرت آیت‌الله خامنه‌ای رساند؛ صورت سرخ و سرما زده‌اش خیس اشک بود، در میانه راه حضرت‌آقا دست چپش را دراز کرده و با صدای بلند فرمودند: «سلام بابا جان! خوش آمدی» و پسرک با صدایی که از بغض و هیجان می‌لرزیده به لهجه غلیظ آذری گفت: «سلام آقا جان! حالتان خوب است؟» و آیت‌الله خامنه‌ای دست سرد و خشکه زده پسرک را در دست گرفت و فرمودند: «سلام پسرم! حالت چطوره؟» پسر به جای جواب تنها سر تکان داد و رهبر انقلاب از مکث طولانی پسرک فهمیدند زبانش قفل شده و سرتیم محافظان گفت: «اینم آقای خامنه‌ای! بگو دیگر حرفت را» ناگهان حضرت‌آقا با زبان آذری سلیسی فرمودند: «شما اسمت چیه پسرم؟»

پسرک که با شنیدن گویش مادری‌اش انگار جان گرفته بود، با هیجان و به ترکی گفت: «آقاجان! من مرحمت هستم از اردبیل تنها اومدم تهران که شما را ببینم.» و حضرت آیت‌الله خامنه‌ای دست او را رها کرد و دست روی شانه‌اش گذاشت و فرمودند: «افتخار دادی پسرم صفا آوردی چرا این قدر زحمت کشیدی؟ بچه کجای اردبیل هستی؟» و پاسخ داد: «انگوت کندی آقا جان!»؛ رهبر انقلاب پاسخ دادند «از چای گرمی؟» و پسرک هم که انگار هم ولایتی پیدا کرده باشد زود گفت: «بله آقاجان! من پسر حضرتقلی هستم؛ از اردبیل آمدم تا اینجا که یک خواهشی از شما بکنم.»

آقای خامنه‌ای؛ بگویید دیگر روضه حضرت قاسم نخوانند!

رهبر انقلاب عبایشان را که از شانه راستش سر خورده بود درست کرده و فرمودند: «بگو پسرم. چه خواهشی؟» که پاسخ داد: «آقا! خواهش می‌کنم به آقایان روحانی و مداحان دستور بدهید که دیگر روضه حضرت قاسم (ع) نخوانند!؛حضرت قاسم (ع) ۱۳ ساله بود که امام حسین (ع) به او اجازه داد برود در میدان و بجنگد، من هم ۱۳ ساله‌ام ولی فرمانده سپاه اردبیل اجازه نمی‌دهد به جبهه بروم هر چه التماسش می‌کنم, می‌گوید ۱۳ ساله‌ها را نمی‌فرستیم, اگر رفتن ۱۳ ساله‌ها به جنگ بد است، پس این همه روضه حضرت قاسم (ع) را چرا می‌خوانند؟»

حضرت آیت‌الله خامنه‌ای دستشان را دوباره روی شانه شهید بالازاده گذاشته و فرمودند: «پسرم! شما مگر درس و مدرسه نداری؟ درس خواندن هم خودش یک جور جهاد است» مرحمت هیچ چیز نگفت، فقط گریه می‌کرد و رهبر انقلاب او را جلو کشیده و در آغوش گرفت و رو به سرتیم محافظانش کرده و فرمودند: «یک زحمتی بکش با آقای ملکوتی (امام جمعه وقت تبریز) تماس بگیر بگو فلانی گفت این آقا مرحمت رفیق ما است؛ هر کاری دارد راه بیاندازید و هر کجا هم خودش خواست ببریدش، بعد هم یک ترتیبی بدهید برایش ماشین بگیرند تا برگردد اردبیل, نتیجه را هم به من بگویید»

آقای خامنه‌ای؛ بگویید دیگر روضه حضرت قاسم نخوانند!

مرحمت بالازاده به اردبیل بازگشت و با نشان دادن مجوز آقا، وارد تیپ عاشورا شد و حدود سه سال در جبهه‌های جنگ حق علیه باطل با دشمن جنگید و خیلی کم به خانه و نزد خانواده‌اش می‌رفت و هر وقت هم که چند روزی به مرخصی می‌آمد، در مساجد و منابر و مجالس، روز و شب به تبلیغ و جذب نیروی داوطلب بسیجی برای اعزام به جبهه می‌پرداخت و حتی راضی نبود که پدر و مادرش متوجه مجروحیت و آثار زخم‌های دشمن بر بدن نحیف و ظریفش شوند شب‌ها در کنار پدر و مادر با لباس رزم می‌خوابید، تا مبادا پدر و مادرش متوجه ناراحتی‌ها و آثار مجروحیت او شوند.

شجاعت و درایت را با هم داشت و همه در حیرت که این همه در یک نوجوان ۱۳ ساله چگونه جمع شده است؛ بچه‌های تیپ عاشورا چهره مهربان و جدی شهید بالازاده را از یاد نمی‌برند بیشتر اوقات کنار فرمانده‌اش شهید «مهدی باکری» دیده می‌شد؛ سرانجام مرحمت بالازاده روز ۲۱ اسفند ۱۳۶۳ در جزیره مجنون در عملیات بدر، با فاصله بسیار کمی از شهادت مرادش یعنی شهید مهدی باکری، بال در بال ملائک گشود و میهمان سفره حضرت قاسم (ع) شد.

نظر شما