خاطرهای از شهید پورجعفری درباره یک روز از زندگی شهیدحاج قاسم سلیمانی؛ این روزها در شبکههای اجتماعی دستبهدست میشود. شهید پورجعفری از شهدای مدافعان حرم و یکی از همرزمان شهیدحاج قاسم سلیمانی در زمان مبارزه با داعش بود. او بیش از ۴۰ سال از عمر ۵۶ ساله خود را در خدمت خورشیدی بود که به یقین و معرفت کامل بشری رسیده بود. پورجعفری هرچند خود میتوانست به یک خورشید تبدیل شود اما خودخواسته و فروتنانه ستاره بودن در گِرد خورشید قاسم سلیمانی را ترجیح داد و همواره مردی در سایه، اما محبوب بود. شهید پورجعفری را کمتر کسی از عامه مردم قبل از فاجعه ۱۳ دی ماه سال ۹۸ میشناخت درحالیکه او سایه مراد و فرمانده خود، حاج قاسم، بود و از همان عنفوان جوانی و در بحبوحه جنگ تحمیلی، قرین و همرزم سردار جنگیده بود. در ادامه خاطرهای مشترک از او و شهید سلیمانی آوردهایم.
تا بیرون آمدیم، خانه منجر شد!
من فقط یک روز از زندگی حاج قاسم را برایتان تعریف میکنم که ایکاش وقت داشتیم و مینشستم بیشتر میگفتم. یک روز رفتیم کردستان عراق که داعش آنجا آمده بود. مردم، خانهها را خالی کرده و رفته بودند. در خانهای مستقر شدیم و صبحانه خوردیم. حاج قاسم دوربین را برداشت و در منطقه راه افتادیم. روی پشتبام یک خانه کنار بالکن، دوربین را گذاشت و شروع به شناسایی منطقه کرد. من دیدم بلوکی آن کنار افتاده است. این بلوک را برداشتم و روی بالکن گذاشتم تا وی از سوراخهای بلوک، منطقه را دید بزند تا تکتیراندازهای داعش ما را نزنند. هنوز بلوک را نگذاشته بودم روی بالکن که تکتیرانداز تیر زد و خردههای بلوک روی من و حاج قاسم پاشید. از این خانه به پشتبام خانه دیگری برای شناسایی رفتیم. آنجا هم تیری زدند و آن هم از کنار گوش حاجقاسم رد شد و داخل دیوار رفت. از آنجا هم رفتیم. حاج قاسم به من گفت: «حسین، برو ببین اینجا سرویس بهداشتی کجا هست؟ جایی تمیز که در آن وضو بگیریم و آبی بهصورت بزنیم.» رفتم و گشتم، اما جای تمیزی نبود در نتیجه به حاج قاسم گفتم به بغداد برویم، اینجا سرویس تمیز نیست. حاج قاسم گفت: «تا بغداد ۱۸۰ کیلومتر راه هست. میرویم خانهای که امروز آنجا صبحانه خوردیم و من قبول کردم.» وقتی رسیدیم، من نشستم و حاج قاسم رفت وضو بگیرد. احساس کردم که دلم شور میزند و استرس دارم. دنبال او رفتم تا ببینم کجا رفت. دیدم وضو گرفته است و اورکتش روی دست راستش و جورابهایش هم در دست چپش هستند و دارد میآید. گفتم: «حاجی، از اینجا برویم.» گفت: «حسین، امروز چی شده؟» از او خواستم که برویم. گفت بگذار جورابهایم را بپوشم. گفتم داخل ماشین بپوش. با زحمت او را سوار ماشین کردم و در را بستم و راه افتادیم. ۱۰۰ متری که از آن خانه فاصله گرفتیم، تمام خانه با ۱۷ نفر از نیروهای خودی که داخلش بودند، منفجر شد.
سه بار تا شهادت...
در زمان دیگری برای شناسایی و ارتباط با بچهها و دوستانمان رفتیم. سوار ماشین بودیم که یک مرتبه شنیدیم بچهها داد زدند: «بایست، بایست و جلوتر نیا». ایستادیم. در جاده یک بمب کار گذاشته بودند که چاشنی کششی داشت و ۲۰ سانتیمتر دیگر مانده بود تا ماشین ما روی آن برود و منفجر شود. شب که برای استراحت به بغداد رفتیم، فقط حاج قاسم یک کلام گفت: «عجب؛ امروز دو سه بار میخواستیم شهید شویم، اما نشدیم.» سردار سعدی در آخر این خاطره گفت: «تمام زندگی حاج قاسم استرس، خطر، ریسک، تلاش و کار و دستوپنجه نرم کردن با مرگ بود.» (منبع / خبرگزاری دفاع مقدس)
∎
نظر شما