شناسهٔ خبر: 67531156 - سرویس سیاسی
نسخه قابل چاپ منبع: جوان | لینک خبر

خاطره جالب یک رزمنده از عملیات کربلای یک در گفتگو با «جوان»

من و نفربر عراقی هر دو گمشده بودیم!

روزنامه جوان

عملیات کربلای یک برای آزادسازی شهر مهران انجام گرفت. من آن زمان نیروی لشکر ۲۷ بودم که بیشترین گردان‌ها را وارد این عملیات کرده بود

صاحب‌خبر -

جوان آنلاین: متن زیر خاطره علی‌محمد حمیدی، از عملیات کربلای یک است. در این عملیات که در تیرماه ۱۳۶۵ انجام گرفت، حمیدی تا مرز اسارت پیش رفته بود. خاطره جالب حمیدی را از زبان ایشان می‌خوانیم.
 
 به سوی مهران
عملیات کربلای یک برای آزادسازی شهر مهران انجام گرفت. من آن زمان نیروی لشکر ۲۷ بودم که بیشترین گردان‌ها را وارد این عملیات کرده بود. منطقه مهران در استان ایلام در ایام انجام عملیات کربلای یک بسیار گرم بود. این عملیات حدود ۱۰ روز طول کشید و موفقیت‌آمیز هم بود. تقریباً سه یا چهار روز از عملیات می‌گذشت که با عقب‌نشینی دشمن، ما توانستیم به حوالی مرز برسیم. یادم‌است یک منطقه‌ای بود به نام باغ کشاورزی که در آنجا هم درگیری‌های سنگینی انجام شد. خلاصه وقتی که مهران آزاد شد، بعثی‌ها همچنان پاتک می‌زدند و تا چند روز بعد عملیات برای دفع پاتک‌های دشمن ادامه داشت. در همین زمان بود که قرار شد من به عقبه برگردم و یکسری از کار‌ها را هماهنگ کنم و دوباره به منطقه عملیاتی بروم. ماجرای پیش رفتنم تا مرز اسارت از همینجا شروع شد.
 
 لاستیک عقب ترکید
سوار یک موتور سیلکت شدم و از سنگر به سمت جاده خاکی که همان حوالی بود رفتم. این جاده یک راه فرعی بود که با تردد بچه‌ها ایجاد شده بود. از روی این جاده فرعی تا رسیدن به جاده اصلی که همان جاده مهران- دهلران- ایلام می‌شد، چند کیلومتر راه بود. موتور روی پستی بلندی‌های جاده خاکی بالا و پایین می‌پرید و با اصابت خمپاره‌های دشمن در اطرافم، چند بار کم مانده بود پخش زمین شوم. یک بار که می‌خواستم از روی گودال کوچکی عبور کنم، انگار زیر چرخ‌های موتور یک چیزی منفجر شد. پرتاب شدم و روی زمین افتادم. وقتی از جایم بلند شدم دیدم لاستیک چرخ عقب موتور ترکیده است. حالا ترکش خورده بود یا چیز دیگری نمی‌دانم. خودم را نگاه کردم، طوری نشده بود. بعد دوباره جاده را گرفتم و پیاده راه افتادم. به امید اینکه در جاده اصلی کسی من را سوار کند. همینطور که می‌رفتم احساس کردم جاده خاکی کش آمده است! هرچه می‌رفتم تمام نمی‌شد. بعد احساس کردم انگار به جایی رسیده‌ام که قبلاً ندیده بودم. در همین زمان یک نفربر را دیدم که از رو به رو می‌آمد. خوشحال شدم و به طرفش رفتم. اما یکهو در جایم خشکم زد. 

 نفربر گمشده
خوب که نگاه کردم دیدم این نفربر برای نیرو‌های خودمان نیست. راننده نفربر من را دیده بود. چون داشت صاف به ستم می‌آمد. من آنموقع یک لباس پلنگی به تن داشتم که شبیه لباس کماندو‌های عراقی بود. نفربر آمد و به من که رسید یک نفر از آن بالا سرش را بیرون آورد و به عربی چیزی پرسید. هوری دلم ریخت پایین. فهمیدم این‌ها عراقی هستند و انگار من را با نیرو‌های خودشان اشتباه گرفته بودند. من اصلاً عربی بلد نبودم. اما همینقدر متوجه شدم که راننده از من آدرس می‌پرسد. انگار او هم راه را گم کرده بود. با دست اشاره کردم که زخمی شده‌ام و سرم گیج می‌رود. بعد همینطور یک سمتی را نشانش دادم تا برود و او هم بدون اینکه حرف دیگری بزند از همان مسیر رفت. همینطور که داشتم با نگاه رفتن نفربر را نگاه می‌کردم، ناگهان یک تیر غیبی آمد و نفربر را فرستاد روی هوا! پشت بندش یک ماشین جیپ آمد. رویش توپ ۱۰۶ نصب بود. داخل جیپ بچه‌های خودی بودند. من را که دیدند از ماهیتم پرسیدند و گفتم که نیروی فلان گردان هستم. یکی از بچه‌های داخل جیپ با خنده گفت: کم مونده بود اسیر بشی‌ها برادر. من هم با خنده در جوابش گفتم اگه اسیر می‌شدم من رو هم داخل نفربر می‌فرستادید روی هوا!

نظر شما