اواخر بهمن خانواده مرد جوانی به نام میلاد به اداره آمدند، ادعا کردند فرزندشان گم شده است. رئیس اداره من را صدا کرد و با گفتن شرح پرونده، خواست تا مسئول رسیدگی شوم.خانواده میلاد ادعا کردند که دو روز است او گم شده و هرچه دنبالش میگردند، اثری از پسرشان نیست. در تحقیقات اولیه، همسر میلاد گفت که او با مرد جوانی به نام ناصر اختلاف داشته و کتک مفصلی از او و فامیلهایش خورده است.در ابتدا به همسرش مشکوک شدم، نامحسوس تحقیق کردم و متوجه شدم او در گم شدن همسرش بیتقصیر است. چند جایی را گشتم اما خبری از مرد جوان نبود. البته همه تایید میکردند که میلاد از ناصر کتک مفصلی خورده بود.روز هفتم گم شدن مرد جوان، خبر دادند که جسدش از داخل رودخانه مرکز شهر پیدا شده است. سریع به محل اعلامشده رفتم. چند روز از مرگ گذشته بود و به دلیل فساد جسد، علت مرگ مشخص نبود.پزشک قانونی بعد از معاینه جسد گفت که میلاد براثر خفگی داخل آب مرده اما اثرات ضرب و شتم روی بدنش مشخص است. دستور انتقال جسد را دادم.حالا من بودم و یک جسد و یک پرونده مشکوک. با بازپرس شهر صحبت کردم و خواستم دستور بازداشت ناصر و دو پسرعمویش را طبق گفتههای اهالی صادرکند.صبح فردا با حکم قضایی مرد جوان و دو پسرعمویش را بازداشت کردم.میدانستم اگر اول از ناصر بازجویی کنم، همه چیز را انکار میکند؛ برای همین از دو پسرعمویس خواستم شروع به حرف زدن کنند وواقعیت رابگویند.آنها مدعی شدند به درخواست ناصربا مرد جوان درگیر شده، او را کتک زده وبعداززخمی شدنش آنجاراترک کردهاند.نوبت بازجویی از ناصرشدکه اوهم حرفهای پسرعموهایش را زد و گفت از مرگ میلاد خبرندارد.هرچه او را بازجویی کردیم،همان حرفهای قبلی رامیزد.پرونده را تکمیل و تحویل بازپرس دادیم.بعد متوجه شدم ناصر به زندان و تبعید محکوم شده است.
کم کم پرونده را فراموش کردم، تا اینکه هفت سال بعد همکارانم من را صدا کردند و گفتند مرد جوانی آمده و حرفهای عجیبی میزند. او را به اتاقم بردم. ترس درچهرهاش مشخص بود، او را آرام کردم و گفتم نگران چیزی نباشد، حرف بزند و هرچه میگوید، بین خودمان میماند.مرد ۲۴ ساله بعد از آرامشدن شروع به حرف زدن کرد و گفت: هفت سال قبل شاهد یک قتل بودم و از ترس قاتل نتوانستم موضوع را به کسی بگویم. همیشه ترس همراهم بود تا اینکه با همسر و خانوادهام مشورت کردم که آنها گفتند موضوع را به پلیس اطلاع دهم.از او خواستم از چیزی که دیده، سخن بگوید. او در تشریح ماجرا گفت: جناب سرهنگ آن روز تنها از خانه خواهرم برمی گشتم که کنار کانال آب چند مرد را دیدم که با جوانی درگیر شده بودند. دو نفر از آنها پس از ضرب و شتم وی محل را ترک کردند اما یکی از مردان خشن که ناصر نام داشت در محل ماند و مرد جوان را در حالی که کمک میخواست و فریاد میزد به داخل کانال آب انداخت. پسر جوان فریاد میزد و میگفت شنا بلد نیست. آن زمان با دیدن صحنه قتل؛ تصمیم گرفتم موضوع را به پلیس خبر دهم اما از ناصر که به نظر مرد شرور و خطرناکی بود، ترسیدم. او بدون توجه به التماسهای مرد جوان آنقدر صبر کرد تا او غرق شد.در تمام این سالها، صدای کمک خواستنهای مقتول در ذهنم میپیچید و کابوسهایم در این سالها ادامه داشت. با شنیدن حرفهایش مطمئن شدم پرونده مرگ میلاد است. اظهاراتش را ثبت کردم و با بازپرس جنایی صحبت کردم و موضوع را گفتم که دستور دستگیری ناصر را صادر کرد.
سریع با همکاران در شهر به دنبال ناصر رفتیم اما انگار آب شده و در زمین رفته بود. هیچ ردی از او در شهر نبود. یک ماه بعد رد او را در تهران زدیم و متوجه شدیم بعد از آزادی از زندان به تهران رفته و مخفیانه زندگی میکند. آدرسش را پیدا کردیم و راهی شرق تهران شدیم. او را دستگیر کردیم و به اداره آگاهی آوردیم.صبح زود او را برای بازجویی از بازداشتگاه تحویل گرفتم. شوکه بود و نمیدانست رازش لو رفته است.از ناصر خواستم واقعیت را بگوید که شروع به صحبت کرد. جناب سرهنگ من نقشی در قتل ندارم. بعد از حبس هم به تهران رفتم و در ترهبار مشغول کار شدم، سرم به زندگی گرم است. چرا من را بازداشت کردید، من بیگناهم.اظهاراتش را گرفتم و او را راهی بازداشتگاه کردم. یک هفته با او کاری نداشتم تا اینکه درخواست کرد او را ببینم. وقتی روبهرویم نشست، دیگر از آن ناصر شرور خبری نبود.شروع کرد مثل بلبل حرف زدن؛ «جناب سرهنگ من و میلاد اختلاف داشتیم. آن روز بعد از اینکه درگیر شدیم، کتک مفصلی از من و پسرعموهایم خورد. بعد رفتن پسرعموهایم بلند شد و دوباره فحاشی کرد، من هم عصبانی شدم و او را داخل رودخانه انداختم، فکر نمیکردم بمیرد. او شنا بلد نبود و من بیتقصیرم.»
اظهاراتش را ثبت و برای بازپرس فرستادم. ناصر را هم تحویل زندان دادم. برایم جالب بود که خون بیگناه بعد از هفت سال از جنایت، بالاخره با رساندن یک شاهد، قاتل را گیر انداخت و واقعیت را روشن کرد.
کم کم پرونده را فراموش کردم، تا اینکه هفت سال بعد همکارانم من را صدا کردند و گفتند مرد جوانی آمده و حرفهای عجیبی میزند. او را به اتاقم بردم. ترس درچهرهاش مشخص بود، او را آرام کردم و گفتم نگران چیزی نباشد، حرف بزند و هرچه میگوید، بین خودمان میماند.مرد ۲۴ ساله بعد از آرامشدن شروع به حرف زدن کرد و گفت: هفت سال قبل شاهد یک قتل بودم و از ترس قاتل نتوانستم موضوع را به کسی بگویم. همیشه ترس همراهم بود تا اینکه با همسر و خانوادهام مشورت کردم که آنها گفتند موضوع را به پلیس اطلاع دهم.از او خواستم از چیزی که دیده، سخن بگوید. او در تشریح ماجرا گفت: جناب سرهنگ آن روز تنها از خانه خواهرم برمی گشتم که کنار کانال آب چند مرد را دیدم که با جوانی درگیر شده بودند. دو نفر از آنها پس از ضرب و شتم وی محل را ترک کردند اما یکی از مردان خشن که ناصر نام داشت در محل ماند و مرد جوان را در حالی که کمک میخواست و فریاد میزد به داخل کانال آب انداخت. پسر جوان فریاد میزد و میگفت شنا بلد نیست. آن زمان با دیدن صحنه قتل؛ تصمیم گرفتم موضوع را به پلیس خبر دهم اما از ناصر که به نظر مرد شرور و خطرناکی بود، ترسیدم. او بدون توجه به التماسهای مرد جوان آنقدر صبر کرد تا او غرق شد.در تمام این سالها، صدای کمک خواستنهای مقتول در ذهنم میپیچید و کابوسهایم در این سالها ادامه داشت. با شنیدن حرفهایش مطمئن شدم پرونده مرگ میلاد است. اظهاراتش را ثبت کردم و با بازپرس جنایی صحبت کردم و موضوع را گفتم که دستور دستگیری ناصر را صادر کرد.
سریع با همکاران در شهر به دنبال ناصر رفتیم اما انگار آب شده و در زمین رفته بود. هیچ ردی از او در شهر نبود. یک ماه بعد رد او را در تهران زدیم و متوجه شدیم بعد از آزادی از زندان به تهران رفته و مخفیانه زندگی میکند. آدرسش را پیدا کردیم و راهی شرق تهران شدیم. او را دستگیر کردیم و به اداره آگاهی آوردیم.صبح زود او را برای بازجویی از بازداشتگاه تحویل گرفتم. شوکه بود و نمیدانست رازش لو رفته است.از ناصر خواستم واقعیت را بگوید که شروع به صحبت کرد. جناب سرهنگ من نقشی در قتل ندارم. بعد از حبس هم به تهران رفتم و در ترهبار مشغول کار شدم، سرم به زندگی گرم است. چرا من را بازداشت کردید، من بیگناهم.اظهاراتش را گرفتم و او را راهی بازداشتگاه کردم. یک هفته با او کاری نداشتم تا اینکه درخواست کرد او را ببینم. وقتی روبهرویم نشست، دیگر از آن ناصر شرور خبری نبود.شروع کرد مثل بلبل حرف زدن؛ «جناب سرهنگ من و میلاد اختلاف داشتیم. آن روز بعد از اینکه درگیر شدیم، کتک مفصلی از من و پسرعموهایم خورد. بعد رفتن پسرعموهایم بلند شد و دوباره فحاشی کرد، من هم عصبانی شدم و او را داخل رودخانه انداختم، فکر نمیکردم بمیرد. او شنا بلد نبود و من بیتقصیرم.»
اظهاراتش را ثبت و برای بازپرس فرستادم. ناصر را هم تحویل زندان دادم. برایم جالب بود که خون بیگناه بعد از هفت سال از جنایت، بالاخره با رساندن یک شاهد، قاتل را گیر انداخت و واقعیت را روشن کرد.
نظر شما