شناسهٔ خبر: 67420382 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: روزنامه شهروند | لینک خبر

خاطرات خودنوشت غواص جانباز لشکر 31 عاشورا منتشر شد

میهمانان ام‌الرصاص

صاحب‌خبر -

  جنگ هشت ساله‌ ایران و عراق ماجراهای بسیاری داشته که هنوز بخشی از آنها ناگفته و نانوشته باقی مانده؛ از روزهای آغازین جنگ گرفته تا سال‌های پس از آن، عملیات‌‎های متعدد، اتفاقات عجیب و عبرت‌آموز و تأمل‌برانگیز در آبادان، خرمشهر، اهواز، مهران، پاوه، فاو و... این جنگ با گستردگی جغرافیایی‌اش از کوهستان‌های غرب ایران تا دشت‌های وسیع جنوب و سواحل خلیج فارس، جنگی تمام‌عیار در زمین و آسمان و دریا بود. در این میان باید به نقش نبردهای آبی هم اشاره کرد که بخش بزرگی از اتفاقاتش متکی به حضور غواصان بوده است. کتاب «میهمان ام‌الرصاص» خاطرات خودنوشت «سیدجعفر حسینی ودیق» غواص جانباز هشت سال جنگ است که می‌توان به عنوان روایتی از تاریخ شفاهی جنگ و انقلاب به سراغ آن رفت و از آن استفاده کرد.
«میهمان ام‌الرصاص: خاطرات خودنوشت غواص جانباز لشکر ۳۱ عاشورا» که به همت انتشارات سوره مهر منتشر شده است. جزیره «ام‌الرصاص» یکی از جزایر اروندرود است که شاهد چند عملیات بزرگ در طول سال‌های جنگ تحمیلی بوده است. این جزیره که به عنوان یکی از جزایر استراتژیک عراق، همواره جزو برخی محورهای عملیاتی رزمندگان دفاع مقدس قرار گرفته بود، شاهد شهادت بسیاری از رزمندگان بوده است.
عملیات کربلای ۴، عملیات والفجر۸ و تک‌ایذایی والفجر۸ در منطقه «ام‌الرصاص» به عنوان بخشی از عملیات‌های آبی ـ خاکی جنگ، مورد توجه بوده و «ام‌الرصاص» را نیز درگیر کرده است. طرح حمله «ام‌الرصاص» به منظور فریب دشمن در آن منطقه ریخته شد و در تاریخ ۱۵ بهمن سال ۱۳۶۴ این عملیات صورت گرفت. لشکر ویژه شهدا، تیپ ۲۱ امام رضا (ع) و لشکر ۴۳ قدر از سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و لشکر ۷۷ خراسان از ارتش جمهوری اسلامی ایران خود را آماده حمله به منطقه عملیاتی «ام‌الرصاص» کرده و به سمت مواضع دشمن در این منطقه یورش بردند.
 این عملیات نقش اساسی در پیروزی ایران در فتح فاو داشته است. علاوه بر ذکر ماجراهای بسیاری از عملیات‌هایی که غواصان جنگ در آنها حضور داشتند، به ماجراهای روزها و سال‌های آغازین انقلاب در منطقه آذربایجان و شهر تبریز نیز پرداخته که در کنار عکس‌های کتاب، به متن اثر قوام و اهمیت دوچندانی داده است.
 
ضعف هم مانع نبود!
آموزش‌های غواصی از سر گرفته شد. آموزش هر روز شکل جدیدی به خود می‌گرفت و سخت‌تر می‌شد. هر روز که می‌گذشت، طول مسافتی که باید شنا می‌کردیم بیشتر می‌شد. وقتی آموزش پیچیده‌تر شد، بعضی از بچه‌ها از گروه غواصان جدا شدند. برخی، با وجود علاقه به ادامه کار، از نظر قدرت بدنی به مشکل برخورده بودند. بعضی از بچه‌ها هم ترسیده بودند و بهانه می‌آوردند. مرتضی خان‌محمدی، به رغم علاقه قلبی‌اش به غواصی، به دلیل گرفتگی عضلات پا و ضعف جسمانی از ما جدا شد و به گروهان چتربازان پیوست. خیلی از بچه‌ها البته کم نمی‌آوردند و خسته نمی‌شدند. در یکی از روزها، اکبر سعادتی از شدت سرما و سنگینی تمرینات مریض شد و  از حال رفت. فرمانده گردان وقتی وضع را دید فکر کرد اکبر به دلیل ضعف و ناتوانی دچار مشکل شده، برای همین به معاونش دستور داد او را به گروهان آبی- خاکی (ساحل‌شکن‌ها) بفرستد. آقا مجید می‌گفت وقتی این خبر را به پسرخاله‌ا‌م (اکبر) دادم، خیلی آشفته و ناراحت شد و گفت: «مجید، یه فرصت دیگه به من بدید.» ولی قبول نکردم و او گریه‌کنان سراغ فرمانده گردان رفت و گفت: «برادر اوصانلو، به‌خدا من حالم خوبه و اصلا هم مریض نیستم. من از تمرینات دست برنمی‌دارم. اجازه بدید با غواص‌ها تمرین کنم.» او به قدری خواهش و تمنا و اصرار کرد که فرمانده متقاعد شد و اجازه داد اکبر مجددا به جمع غواصان برگردد.
 
بین مارها و گرازها!
در قجریه (از توابع اهواز)، وقتی هوا تاریک می‌شد، صدای شغال‌ها خواب را بر ما حرام می‌کرد. گهگاه هم گرازهای وحشی در اطراف موقعیت دیده می‌شدند. چادرها هم که جای گرم و نرمی شده بود برای مارهای یک متری! بچه‌ها با این مارها هم شوخی می‌کردند.
 اصغر نقدی و چند نفر دیگر که وارد بودند مارها را زنده می‌گرفتند و ادای گاز گرفتن و نیش زدن آنها را در می‌آوردند. عصر یکی از روزها، به هر چادر چند تخم‌مرغ دادند. شب وقتی می‌خواستیم بخوابیم، چون داخل چادر جا نبود، تخم‌مرغ‌ها را بیرون گذاشتیم. صبح که خواستیم تخم‌مرغ‌ها را برای صبحانه آب‌پز کنیم، دیدیم جا تر است و بچه نیست. از این و آن پرس‌وجو کردیم که تخم‌مرغ‌ها را کی برده، کی‌خورده؟ بعد از کلی تحقیق، متوجه شدیم که کار گرازهای قجریه بوده! از آن روز به بعد خوردنی‌ها را کنار خودمان داخل چادر می‌گذاشتیم.
 
کمکی که مرتضی کرد    
آب آشامیدنی داشت تمام می‌شد. بچه‌ها مجبور بودند با آب گِل‌آلود کارون یا سیلابی که در محوطه موقعیت جمع شده بود استحمام کنند. مرتضی هم می‌خواست مثل بقیه حمام کند. به من گفت: «آقا سید، من کجا حموم کنم؟» طغیان رودخانه اسکله‌ای را که قبلا آنجا خودمان را می‌شستیم از بین برده بود و امکان استفاده از آن هم نبود. فکری به نظرم رسید. آفتابه‌ای پیدا کردم و آن را از سیلاب پر کردم. من آب می‌ریختم و او دوش می‌گرفت و بچه‌ها هم می‌خندیدند. فردای آن روز، من مسئول شستن ظرف‌های ظهر بچه‌های دسته‌مان بودم. بعد از ناهار، ظرف‌ها را کنار یکی از چاله‌های آب بردم و شروع کردم به شستن. قابلمه را شستم و قاشق‌ها و بشقاب‌ها را یکی‌یکی می‌گذاشتم توی قابلمه. داشتم تمام می‌کردم که سروکله مرتضی پیدا شد. سلام کرد و گفت: «خسته نباشی، بیام کمک؟» گفتم: «ممنون. دارم تموم می‌کنم.» مرتضی گفت: «نه، من باید کمکت کنم.» بعد لگدی به قابلمه زد و تمام ظرف‌هایی را که شسته بودم ریخت توی گِل و لای! بلند شدم و دنبالش کردم. من بدو، مرتضی بدو. بالاخره گرفتمش. می‌خواستم هلش بدهم توی آب، اما مقاومت می‌کرد. آخر سر هم هردو افتادیم توی آب. قیافه‌های‌مان دیدنی شده بود.

نظر شما