شناسهٔ خبر: 67340649 - سرویس سیاسی
نسخه قابل چاپ منبع: جوان | لینک خبر

تانک دشمن را که دیدم دعایم عوض شد!

روزنامه جوان

در وجود شهید احمدی چیزی دیده بودم که در کمتر کسی دیده‌ام. در عملیات رمضان بچه‌ها خیلی خیلی آب می‌خوردند تا بتوانند سرپا باشند و راه بروند، ولی شهید اکبر احمدی اغلب روز‌ها را روزه و دائم‌الوضو بود. می‌گفت بعد‌ها آن دنیا هر چه بخواهم می‌خورم این دنیا زود گذر است و همین مقدار بس است

صاحب‌خبر -

جوان آنلاین: اصغر احمدی‌دستجردی پسری نوجوان بود که جنگ شروع شد. در همان نوجوانی با خودش فکر می‌کرد که او هم باید سهمی در دفاع از انقلاب، امام‌خمینی از اسلام داشته باشد. برای همین کافی بود تا انگیزه‌اش برای رفتن به جبهه را تقویت کند. او با دشواری زیاد از جمله دست بردن به شناسنامه و جعل‌کردن رضایتنامه توانست نامش را در میان رزمندگان ثبت کند و راهی نبرد با دشمن متجاوز شود. این رزمنده دوران دفاع‌مقدس در جریان دو عملیات مجروح شد و به افتخار جانبازی ۴۰ درصد نایل آمد. آنچه در ادامه می‌آید مروری بر خاطرات این جانباز دفاع‌مقدس است. 

قبل از هر چیز درباره ورودتان به بسیج و تصمیم‌تان برای رفتن به جبهه توضیح دهید. 
حضور من در بسیج از مسجدنور میدان خراسان و مسجد خندق‌آباد خیابان مولوی تهران شروع شد. همزمان با فعالیت‌هایی که در بسیج داشتم، اشتیاق رفتن به جبهه در وجودم موج می‌زد. خب آن زمان سن کمی داشتم و قدی کوتاه که برای من و نوجوانانی مثل من دو مانع بزرگ بر سر رفتن به جبهه بود. تلاش‌های من و دوستان نوجوانم برای رفتن به جبهه ثمری نداشت تا اینکه تصمیم گرفتم برای اعزام راهی اصفهان شوم. موضوع را با چند نفر از دوستانم در میان گذاشتم که قبول کردند. بنابراین بعد از دستکاری در شناسنامه‌های‌مان مقدمات این کار را فراهم کردیم. بعد هم رضایتنامه‌های جعلی والدین‌مان را تهیه کردیم و توانستیم یک قدم به جبهه نزدیک شویم. من آن زمان فقط به فکر جبهه بودم و تنها چیزی که فکر می‌کردم کار‌های رزمی بود که بتوانم در دفاع از ایران اسلامی، رهبر و انقلاب سهمی هر چند اندک داشته باشم. 

در اصفهان چه اتفاقی برای شما و دوستان‌تان افتاد؟
من همراه پسرعمو و پسرعمه‌ام راهی اصفهان شدیم. حدود ۲۰ روز در بسیج مطهری، لشکر ۲ سیدالشهدا یا همان لشکر امام‌حسین (ع) کنونی آموزش دیدیم و به این ترتیب مقدمات حضور در جبهه فراهم شد. 

قبل از ادامه خاطرات‌تان، خانواده‌ها خبر داشتند که قرار است به جبهه بروید و با رفتن‌تان موافقت کردند؟
پدرم راضی بود، اما هنگام اعزام عمویم آمد و به مسئولان اعتراض کرد که چرا بدون رضایت او می‌خواهند پسرش (پسرعمویم) را به جبهه ببرند؟ آن‌ها هم گفتند که او با رضایتنامه ثبت‌نام کرده است. عمویم جواب داد که رضایتنامه جعلی است. بعد یقه پسرش، من و پسرعمه‌ام را گرفت و به سمت سبزه‌میدان اصفهان حرکت کرد تا ما را با اتوبوس به دستجرد برگرداند. در طول مسیر ما سه نوجوان با هم نقشه کشیدیم و توانستیم حواس عمو را پرت کنیم و فرار کنیم. 
با خودمان گفتیم اگر به بسیج مطهری برگردیم عمو پیدای‌مان می‌کند و دوباره همان آش و کاسه می‌شود. در همین فکر‌ها بودیم که یکی از رزمنده‌های دستجردی‌ها را دیدیم و موضوع را با او در میان گذاشتیم. او گفت در شهرستان مبارکه آشنایی دارد که می‌تواند مشکل ما ر ا حل کند. بعد از گرفتن نشانی‌های او به مرکز اعزام شهرستان مبارکه رفتیم و موفق به ثبت‌نام شدیم. بعد چند روزی آموزش دیدیم. در حال آموزش بودیم که خبر رسید برای عملیات رمضان نیرو لازم دارند که ما را به شهرک دارخوین اعزام کردند. در شهرستان دارخوین افتخار این را داشتیم که با سردار شهید احمد کاظمی، شهید ردانی‌پور و شهید حاج‌حسین خرازی آشنا شدیم. 
با آن آموزش اندک شما را قبول کردند؟
آنجا وقتی متوجه شدند که دوره آموزشی‌مان کامل نبوده، گفتند ما آموزش اصفهان را قبول نداریم، باید اینجا آموزش ببینید. من، چون در تهران کاراته کار کرده بودم، گفتند که آرپی‌جی‌زن نیاز دارند و بهتر است من آرپی‌جی‌زن شوم. ما هر روز از خرمشهر به دارخوین می‌رفتیم که حدود ۳۰، ۴۰ کیلومتر بود. گاهی این مسیر را پیاده می‌رفتیم. یک دوره آموزش فشرده را در دارخوین گذراندم و آرپی‌جی‌زن شدم. 

اولین شلیک را به یاد دارید؟
بله. برای تست یک نشانه گذاشتند روی بشکه و گفتند که شلیک کن. چون سنم کم بود، چشم‌هایم را بستم و شلیک کردم. اتفاقی گلوله به بشکه برخورد کرد و من را قبول کردند. من دوره آموزش را گذراندم، ولی از لحاظ آشناشدن با آرپی‌جی، همان یک ساعت بود که قبول شدم و کلی خوشحال بودم. 

چطور راهی عملیات شدید؟
 وقتی فرماندهان داشتند برای شب عملیات رمضان نیرو انتخاب می‌کردند به هر کدام از آر‌پی‌جی‌زن‌ها گفتند دو نیروی کمکی انتخاب کنید. من هم دو نفر را انتخاب کردم. به هر کدام از کمک‌ها یک اسلحه کلاشینکف تاشو و سه موشک آر‌پی‌جی دادند. من هم یک آرپی‌جی و هفت گلوله گرفتم. شب عملیات از خندق ماهی تا پاسگاه زید عملیات انجام شد و موفق شدیم، اما از عصر روز بعد با پاتک عراقی‌ها دوباره عقب‌نشینی کردیم. بعد هم گفتند ستون پنجم اطلاعات را لو داده که ما را قیچی کردند و برگشتیم سرجای اول. شب گفتند پیشروی می‌کنیم تا بتوانیم خاکریز‌ها را نگه داریم. صبح که شد گفتند آر‌پی‌جی‌زن‌ها باید بروند ۵۰۰ متر جلوتر از خط مقدم و سنگر زمینی (سنگر کمین) بکنند که این بار اگر عراق پاتک زد قیچی نشویم. ما رفتیم و سنگر را کندیم و وقتی عراق حمله کرد من سه تا از گلوله‌ها را به طرف تانک شلیک کردم که کمانه کرد و از آنجا که نوجوان بودم، دست و پایم می‌لرزید. قبلاً در دعا‌های کمیل، ندبه و زیارات عاشورا خیلی دعا می‌کردم خدا شهادت را نصیب من کند، ولی آن شب آنقدر وحشت کردم که گفتم خدایا این بار زنده بمانم و شهادت باشد برای بعد. 

چطور توانستید به ترس‌تان غلبه کنید و نهایتاً توانستید تانک دشمن را بزنید؟
با خودم فکر کردم اگر من گلوله‌ها را بزنم، بترسم و به هدف نخورد، جای یک رزمنده پر دل و جرئت را گرفته‌ام، اگر تانک‌ها بیایند تا خاکریز‌ها چه؟ پس ترسیدن درست نیست. یک تانک را دیدم در فاصله ۵۰-۶۰ متر مانده تا به ما برسد، به نیرو‌های کمکی گفتم بچه‌ها یک نفر کمر مرا و یک نفر پا‌های مرا بگیرد و محکم نگه دارید تا نلرزم و بتوانم تانک را بزنم. دوباره شلیک کردم و باز گلوله کمانه کرد. شروع کردم به گریه‌کردن. چندبار دیگر شلیک کردم تا بالاخره از هفت گلوله یکی به تانک اصابت کرد و منفجر شد. خوشحال شدم و این بار از فرط خوشحالی گریه می‌کردم و فقط دعا می‌کردم که این تانک‌ها به بچه‌ها نرسند. بلند که شدم بپرسم حالا چکار کنیم؟ دیدم گلوله‌ای به سر همرزمم اصابت کرد و نصف سرش رفت. همان لحظه خواستم فریاد بزنم مهدی زخمی شده که گلوله‌ای هم به خودم اصابت کرد و بیهوش شدم. بعد‌ها متوجه شدم دارند به صورتم چک می‌زنند تا مرا هوشیار کنند. وقتی چشم باز کردم متوجه شدم در بیمارستان هستم. هوشیارتر که شدم فهمیدم ۲۰ روزی است که در بیمارستانی در سعادت‌آباد و در بخش جراحی قلب بستری هستم. پرسیدم چه شده؟ گفتند شش گلوله به من اصابت کرده و زخمی شده‌ام. عملیات رمضان سخت و طاقت‌فرسا بود که در مراحل اول موفقیت‌هایی به دست آمد، ولی در مراحل بعد خیلی رزمندگان شهید شدند و به اهداف‌مان نرسیدیم. 

الان که در تیرماه قرار داریم، چه خاطراتی از عملیات رمضان دارید؟
قبل از مجروحیتم و در مرحله اول این عملیات موفق شدیم دو اراده تانک دشمن را به غنیمت بگیریم، ولی هیچ کدام بلد نبودیم تانک را برانیم، چون تمام ما نوجوان و بی‌تجربه بودیم. اگر تجربه الان را داشتیم غیرممکن بود خاک ما را بگیرند. ما یک عده جوان بی‌تجربه بودیم و تعدادی از درجه‌داران ارتش هم مثل ما بودند. خدا بیامرزد پدر و مادر بچه‌های هوانیروز را که اگر نبودند تمام لشکر ما شهید می‌شدند. همین هوانیروز آمد و با هلی‌کوپتر موشک زد به تانک‌های عراقی که بچه‌ها توانستند خودشان را از دست این تانک‌ها نجات بدهند. 

چه مدت در بیمارستان بستری بودید؟
وقتی به هوش آمدم، گفتند اگر از خانواده‌ات شماره یا نشانی داری بگو تا آن‌ها را خبر کنیم. من هم شماره را دادم و خانواده‌ام به دیدارم آمدند. ۵۰ روز هم آنجا بستری بودم تا اینکه مرخص شدم و پزشکان شش ماه برایم استراحت مطلق تجویز کردند. از ناحیه کمر، شکم، دست چپ و پای راست مجروحیت داشتم. 

باز هم به جبهه برگشتید؟
بله. بعد از پایان شش ماه دوران نقاهتم به جبهه برگشتم. نزدیک عملیات خیبر بود که در جزیره مجنون انجام گرفت. ایران در طلائیه موفق نشده بود، بنابراین پیام امام‌خمینی را شنیدیم که فرمودند: جزایر مجنون باید حفظ شوند. ما یک گردان بودیم که در سنندج مستقر بودیم. تیپ قمربنی‌هاشم (ع) که امروزه لشکر قمربنی‌هاشم (ع) در شهر کرد است. در مقطعی که به زاهدان اعزام شده بودم برای مبارزه با قاچاقچی‌ها آموزش دیده بودم. بعد هم، چون در عملیات رمضان شرکت داشتم، بنابراین مرا در عملیات خیبر به یک گروه ویژه فرستادند. اتفاقاً ما گروه تنبلی بودیم که نه رزم شبانه‌مان را درست انجام می‌دادیم و نه صبحگاه‌مان را. بچه‌های گردان یا زهرا (س) که چند نفر از دوستانم هم در آن عضو بودند به شوخی به ما گفتند چقدر ایرانی‌ها بدبختند که شما را فرستاده‌اند تا جزیره را پس بگیرید. ما که تکاور بودیم، نتوانستیم جزیره را ۲۴ ساعت نگه داریم، شما که همان چند دقیقه اول در نیزار‌ها کشته می‌شوید. گفتیم هر چه خدا بخواهد همان می‌شود. 
وقتی عملیات شروع شد، شخصی به نام حسین اکبری از بچه‌های اصفهان رو به بچه‌ها کرد و گفت: اگر کسی می‌ترسد یا احساس می‌کند امکان دارد وسط عملیات از فرط خستگی خوابش ببرد، همین الان بگوید. چون بعثی‌ها نمی‌گذارند کسی زنده بماند. گفتیم ما آمده‌ایم بجنگیم، نیامده‌ایم که بخوابیم. گفت که شما یک صبحگاه را درست نیامده اید، چگونه می‌توانید شب بیدار بمانید و بجنگید. گفتیم ما را امتحان کن، ما برای چنین روز‌هایی دوره دیده‌ایم. خدا را شکر وقتی رفتیم و جنگیدیم کسی باور نمی‌کرد. حتی فرمانده لشکر و فرمانده گردان هیچ کدام باور نمی‌کردند ما بتوانیم جزیره مجنون را بگیریم آن هم با کمتر از ۱۰۰ شهید. 

چه مدتی آنجا مستقر بودید؟
ما روبه‌روی القرنه مستقر شدیم. لودر‌ها و بولدوزر‌ها آمدند و دپو زدند. قرار بود ۲۴ ساعت بعد از عملیات جزیره را به ارتش تحویل دهیم، اما نیرو‌های ارتش گفتند نمی‌توانیم اینجا را تحویل بگیریم، چون جاده ندارد و ما هم تانک و خمپاره و توپ ۱۰۶ نداریم، نمی‌توانیم مثل شما مقاومت کنیم. ما حدود هفت الی هشت روز توانستیم هم جزیره را پس بگیریم هم آنجا را نگه داریم تا به برادران ارتشی تحویل دهیم. 

گویا یکی دیگر از مجروحیت‌های‌تان در عملیات خیبر بود؟
بله. شبی که قرار بود با نیرو‌های ارتش جابه‌جا شویم، بیسیم‌چی ما زخمی شد که به سرعت پانسمانش کردم. یکی از دوستانم به نام شهید اصغر فتحی که معاون گردان بود ترکشی به سینه و قلبش اصابت کرد و به شهادت رسید. کنارش رفتم و او را بغل کردم و شروع کردم به درد دل با این شهید که ناگهان خمپاره‌ای کنارم اصابت کرد. احساس کردم پایم رفت هوا! دقت که کردم دیدم نصف پوتینم همراه با گوشت و پوست کنده شده و به گوشه‌ای پرتاب شده است. راننده آمبولانس آمد و گفت آمبولانس پر از زخمی است، بیا تو را هم بین مجروحان جا می‌دهم. چون دیگر هیچ ماشینی از اینجا رد نمی‌شود. وقتی مرا بغل کرد، مجدداً گلوله‌ای به بالای زخم قدیمی‌ام که قبلاً ترکش خورده بود، اصابت کرد. این گلوله تا بیمارستان جندی‌شاپور اهواز که پایم را عمل کردند، همراهم بود. آنجا بود که گلوله را خارج کردند. 

از بین دوستان دستجردی هم کسی با شما بود؟
با شهیدان حسین فصیحی و اکبر احمدی همراه بودیم که آن‌ها به شهادت رسیدند. در وجود شهید احمدی چیزی دیده بودم که در کمتر کسی دیده‌ام. در عملیات رمضان بچه‌ها خیلی خیلی آب می‌خوردند تا بتوانند سرپا باشند و راه بروند، ولی شهید اکبر احمدی اغلب روز‌ها را روزه و دائم‌الوضو بود. می‌گفت بعد‌ها آن دنیا هر چه بخواهم، می‌خورم این دنیا زود گذر است و همین مقدار بس است. من خودم در تهران جلوی کولر به سختی روزه می‌گیرم، اما از شهید اکبر این درس را گرفتم که هر وقت گرسنه و تشنه شدم به یاد او باشم که این دنیا را گذرا می‌دانست و همیشه می‌گویم او مثل اصحاب امام‌حسین (ع) بود. خاطره‌ای هم از شهید حسین فصیحی دارم. اینکه گروهی قبل از شروع عملیات رمضان شبانه می‌خواستند برای شناسایی بروند؛ من هم گفتم همراهتان می‌آیم. گفتند اگر بیایی و اتفاقی روی دهد، شهید محسوب نمی‌شوی، چون جزو گروه اطلاعات و شناسایی نیستی و بدون اطلاع فرمانده هم می‌خواهی بیایی. گفتم اشکالی ندارد، دوست دارم بیایم. دو نفر از دوستانم سیگاری بودند که به آن‌ها گفتم از سنگر عراقی‌ها برایتان سیگار می‌آورم. همراه آن گروه رفتم و آن‌ها به سراغ مسئولیت‌های‌شان رفتند و من وارد یک سنگر شدم، دیدم آنجا پر از سیگار، فیلم و عکس و... است. من هم یک بسته بزرگ سیگار برداشتم و با خودم آوردم و به دوستانم دادم و گفتم بگیرید برایتان هدیه آورده‌ام. شهید حسین فصیحی سنگر بغلی بود. او نارنجک‌انداز بود. وقتی مرا دید با ناراحتی گفت چرا این کار را کردی؟ من تا صبح نخوابیدم، گریه کردم و نگرانت بودم. نکند بلایی سرت بیاید. نه آن دنیا شهید حساب می‌شدی نه این دنیا. اگر هم به فرمانده می‌گفتم، می‌گفت خودش رفته است. ما که نگفته بودیم برود. گفتم به این خاطر ناراحت بودی؟ گفت بله. گفتم نگران نباش. برای من هیچ اتفاقی نخواهد افتاد. من شهید نمی‌شوم تو شهید می‌شوی. حالا ببین کی گفتم. اندکی بعد حسین در عملیات رمضان بعد از پاتک عراقی‌ها و در هنگام درگیری به شهادت رسید. 

شما در چه عملیات‌هایی شرکت داشتید و جانباز چند درصد هستید؟
غیر از جبهه‌های دفاع‌مقدس، سه ماه و نیم هم به سیستان‌و‌بلوچستان اعزام شدم. در جریان عملیات الی‌بیت‌المقدس به عنوان نیروی پشتیبان به مدت دو ماه نیم در منطقه حضور داشتم. در عملیات رمضان و خیبر هم حضور داشتم که در مجموع شش ماه سابقه حضور در جبهه را داشتم و الان جانباز ۴۰ درصد هستم.

نظر شما