سرویس تاریخ «انتخاب»: نورالدین کیانوری دکترای مهندسی عمران و دبیرکل حزب توده از ۱۳۵۷ تا ۱۳۶۲ بوده است؛ و نوه پسری شیخ فضلالله نوری و همسر مریم فیروز بود. وی در سال ۶۱ به جرم همکاری با شوروی دستگیر و در سال ۷۸ درگذشت. کتاب خاطرات نورالدین کیانوری، محصول پرسش و پاسخهای عبدالله شهبازی با اوست. این کتاب در سال ۱۳۷۲ توسط نشر اطلاعات منتشر شد. «انتخاب» روزانه بخشهایی از این کتاب را منتشر میکند.
تحصیل در آلمان
-بپردازیم به بقیه سرگذشت خود شما؛ چه سالی و چگونه به آلمان رفتید؟
کیانوری: من در اول تابستان ۱۳۱۴ از ایران خارج شدم. جریان هم اینطور بود که برادرم محمود، که افسر توپخانه بود به عنوان افسر مأمور کنترل توپهای بوفورس ۲۵، که شاه خریداری کرده بود، به سوئد اعزام شد. کارخانه «بوفورس» بزرگترین کارخانه اسلحهسازی سوئد است و شاید در شهرکی به همین نام باشد او مأمور خرید نبود، فقط مأمور کنترل بود که توپها بدون عیب باشد. در آنجا به این افسران اضافه حقوق میدادند. غیر از حقوقشان که در ایران به خانوادهشان پرداخت میشد - ۳۷ تومان یا ۴۲ تومان بود در آنجا هم به آنها اضافه حقوق میدادند. اضافه حقوق برادرم طوری بود که میتوانست مرا با یک مقرری کمی، برای تحصیل به آلمان بخواند. من در آن وقت ۵۰ دلار پول داشتم از راه باکو به آلمان رفتم در آلمان پسر عمهای داشتم که در شهرآخن در غرب آلمان نزدیک هلند و فرانسه در دانشکده فنی تحصیل میکرد. --نامش چه بود؟
کیانوری: مهندس صدرالدین شه منش دکتر مهندس برق او فعالیت سیاسی نداشت و جوان بسیار تحصیل کرده و سالم و خوبی بود از من ۵ ۶ سال بزرگتر بود. او مثل یک برادر بزرگ با من رفتار کرد و مرا در جریان کار وارد کرد من خیلی زود وارد دانشکده و مشغول تحصیل شدم در همان آخن دیپلم مهندسی را که معمولاً شاگردان آلمانی حداقل پس از ۴/۵ سال میگیرند در ۳ سال - با تأیید استادان و مدیریت دانشگاه و اجازه مخصوص وزارت فرهنگ و با معدل بسیار خوب گرفتم. در این زمینه تحصیل یک ساله در دانشکده فنی تهران کمک مؤثری برایم بود. پس از اخذ دیپلم مهندسی تز دکترای مهندسی را در رشته ساختمانهای درمان و بهداشت برای ایران برگزیدم ضمناً برای اینکه کار عملی هم بکنم به چند شرکت ساختمانی معتبر آلمان نامه نوشتم.
شرکت بزرگ فیلیپ هولتسمان حاضر به استخدام من شد. علتش این بود که در آن تاریخ این شرکت قرارداد ساختمان یک بیمارستان بزرگ پانصد تختخوابی را در تهران بسته بود و مشغول تهیه نقشههای آن بود و از داشتن یک مهندس ایرانی که بتواند بعداً او را برای کار در ساختمان این بنای بزرگ به ایران بفرستد بدش نمیآمد. مقصود بیمارستان امام خمینی کنونی است. در فرانکفورت نزدیک به یک سال کار کردم و مدتی هم به مونیخ رفتم و ضمناً تز دکترایم را آماده کردم و برای اسنادانم فرستادم. به زودی، دانشکده آخن مرا برای دفاع از تزم فراخواند به آخن رفته و از تزم دفاع کردم. بعدها در ایران، در دوران زندان سالهای ۱۳۲۷ - ۱۳۲۹. این تز را به صورت کتاب ساختمانهای درمان و بهداشت که ظاهراً هنوز هم یگانه کتاب درباره ساختمانهای بیمارستان و سایر ساختمانهای درمانی و بهداشتی در ایران است آماده کردم و در دوران فعالیت مخفی آن را به وسیله برادرم به چاپ رساندم.
-چه شد که به رشته معماری علاقمند شدید؟
کیانوری: راستش این است که من خودم بیشتر به مهندسی برق و ماشینسازی علاقه داشتم. ولی برادرم اصرار داشت که معماری را برگزینم؛ او میگفت در ایران برای مهندس برق و ماشینسازی غیر از کار در کارخانجات کوچک آنهم در سطح یک نکتسین، به این زودی امکان دیگری وجود نخواهد داشت ولی زمینه کار برای معماری زیاد خواهد بود و خواهی توانست کار مثبتی انجام دهی این استدلال او مرا قانع کرد.
-در تمام این مدت مخارجتان توسط برادرتان تأمین میشد؟
کیانوری: خیر؛ محمود دو سال بیشتر مأموریت نداشت و به ایران بازگشت ولذا دیگر امکانی که برای من پول بفرستد نداشت. یکی از قوم و خویشهای ما - آقای ابراهیم آشتیانی از خانواده بزرگ آشتیانی که شوهر عمه من و مرد بسیار بسیار عزیز، متدین و فوقالعاده دوست داشتنی بود چون با دکتر سجادی وزیر راه - خویشاوندی داشت. اقدام کرد و به من از سوی وزارت راه بورس تحصیلی دادند. بدین ترتیب من ۲ ۳ سال آخر تحصیل را با بورس تحصیلی زندگی کردم ولی تز دکترایم را بر خلاف آن چیزی که وزارت راه میخواست در موضوع ساختمان بیمارستان گرفتم و نه در قسمت راه در این موقع جنگ شروع شده بود و بلا فاصله دانشگاه مرا خواست که زودتر تمام کنم چون معلوم نبود که بعد چه میشود. از تزم دفاع کردم و دو سه ماه بعد شرکت فیلیپ هولتسمان مرا برای کار در ایران استخدام کرد و آمدم به ایران...
-در آلمان که بودید فعالیت سیاسی نداشتید؟
کیانوری: موقعی که میآمدم با قدوه قراری گذاشته بودیم که مکاتبه کنیم. مدتی این نامهنگاری ادامه داشت و سپس قطع شد. این نامهها را طوری مینوشتیم که خودمان بفهمیم مثلاً، چیزهای مربوط به لنین را مینوشتیم لبنیات و مارکسیسم را مینوشتیم ماست. اینجا از ماست و لبنیات خبری نیست یعنی اینجا از این چیزها چیزی پیدا نمیشود و مخالف این حرفها هستند. در آلمان یک دوست هم داشتم بنام سجادی که سید بود و از ایران با من آمده بود و تمایلات چپ داشت. او در آنجا در سنین جوانی مسلول شد و مرد و من تنها ماندم. اولین آشنایی من با کمونیسم در آلمان پس از پایان سال اول تحصیل بود که تابستان برای کار عملی باید سر بنایی می رفتم. در آنجا همه جور بنا بودند هما فاشیست و هم کمونیست یک بنای کمونیست مرا خیلی زود مجذوب خود کرد قیافه ظاهریش خیلی جدی بود. الواطی نمیکرد و فحش و حرفهای رکیک نمیزد بعد از اینکه آشنا شدیم و من به او گفتم که از عقایدش بدم نمیآید به من برحذر باش داد که مواظب دیگران باش اینها آدمهای خیلی بدی هستند. خوب فاشیسم دیگر روی کار آمده بود اینها بقایای حزب کمونیست بودند؛ افراد سادهای که مانده بودند.
نظر شما