شناسهٔ خبر: 67319857 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: جماران | لینک خبر

یادداشت/

چرا ناقوس‌ها به صدا درمی‌آیند؟

فرقی نمی کند مسیحی باشی یا مسلمان، شیعه باشی یا نباشی، مهم این است که تو را انتخاب کنند. ایوانف انتخاب شده بود، او برای کشف حقیقت انتخاب شده بود.

صاحب‌خبر -

جماران ـ منصوره جاسبی: انتخاب که بشوی دیگر فرقی ندارد مسیحی باشی یا مسلمان، شیعه باشی یا کاتولیک، تو انتخاب شده‌ ای تا با مرد حق آشنا شوی. افکارش را بشناسی، عقایدش را زیر و رو کنی و چراغی برای ادامه مسیر زندگی‌ ات پیدا کنی. گاهی یک کتاب، گاهی یک حرف و گاهی یک فرد تو را در این میانه، دلیلِ راه می‌ شود.

«ناقوس‌ها به صدا در می‌آیند»، حکایت همان انتخاب است. مردی مسیحی ساکن کلیسایی در مسکو به واسطه‌ یک کتاب خطی، دلداده صاحب کتاب می‌ شود و اینچنین ناقوس‌ ها به صدا در می‌ آیند.

علاقه به نسخه های خطی قدیمی، جریان زندگی کشیش را به سمت دیگری می برد. جایی که او با آن غریبه است اما خیلی زود آشنا می شود. 

میخائیل ایوانف یا همان مرد مسیحی با رستم رحمانف که یک مسلمان از اهالی تاجیکستان است آشنا شده و کتابی خطی میانشان رد و بدل می شود. نهج البلاغه مولای متقیان علی علیه السلام همان کتاب نسخه قدیمی است که حالا روی میز مطالعه ایوانف قرار گرفته، مُهر تایید نسخه شناس را دریافت کرده و او را ساعت ها مشغول خود کرده است. رحمانف در این میان به قتل می رسد و مسیر قصه تغییر می کند. ایوانف به لبنان فرار می کند.

هنر داستان نویسی ابراهیم حسن بیگی با تعلیق، داستان را وارد فاز هیجانی می کند و وجوه شخصیتی امیر مومنان علی علیه السلام را به مخاطب ارائه می کند. مرد مسیحی حالا دیگر شیفته امام مسلمانان شده است.

 

ابراهیم حسن بیگی که نویسنده این کتاب است، نویسنده ای که بیشتر نوشته هایش حول جنگ و دفاع مقدس است او در حوزه دین و انقلاب هم می نویسد و شاید از همان روزی که به فرمان حضرت روح الله از پادگان فرار کرد این اندیشه که باید از نهضت او بنویسد در ذهنش شکل گرفت. او در این کتاب 136 صفحه ای و در قالب یک رمان تلاش کرده تا ذره ای از دریای بی کران وجود مبارک مولای متقیان را به مخاطب معرفی کند. 

 

حالا اگر از خواندن داستان های دینی و مذهبی کِیف می کنید، این کتاب گزینه مناسبی است. 

در بخشی از کتاب آمده:

کشیش ماشینش را جلوی کلیسا همان جای همیشگی در فرورفتگی حاشیه خیابان پارک کرد. ساعت یازده صبح بود؛ هوا ابری بود و سوز شدید هوا خبر از بارش زودهنگام برف می‌داد. کشیش با قدم‌های آهسته به طرف در ورودی کلیسا حرکت کرد. هنوز گرمای ماشین زیر پوستش بود و اجازه نمی‌داد که او در مسیر کوتاه ماشین تا کلیسا سرما را حس کند و مجبور شود شال گردن سبزی را که ایرینا روی شانه‌اش انداخته بود، تا بالای گردن و بناگوش بالا بکشد.

مقابل در کلیسا دو زن میانسال ایستاده بودند و با پالتوهای مشکی و روسری‌های بافته شده از کاموای کلفت. هر دو با هم سلام کردند. کشیش کلید را به دست گرفته بود و پیش از آنکه در را باز کند، به زن‌ ها نگاه کرد و گفت: برای دعا که نیومدید این وقت صبح؟ یکی از زن‌ ها که نوک بینی‌ اش از سرما سرخ شده بود، گفت: ما برای اعتراف اومدیم پدر.

کشیش در را باز کرد. کلید را در جیبش گذاشت و درحالی که دستگیره را به طرف پایین فشار می‌ داد گفت: خدا رحم کند دخترانم؛ این چه گناهی است که نتوانستید تا غروب صبر کنید؟ بعد لبخند زد و در را باز کرد و گفت: بیایید داخل دخترها.

کشیش درحالی که به سمت محراب می‌ رفت، دکمه‌ های پالتویش را باز کرد؛ اما وقتی چشمش به محراب افتاد، ایستاد. خیره به محراب نگاه کرد؛ همه چیز به هم ریخته بود. تریبون سخنرانی واژگون شده و چهار شمعدانی پایه‌دار برنجی روی زمین افتاده بود.

 

 

نظر شما