شناسهٔ خبر: 67266370 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: جام‌جم آنلاین | لینک خبر

داستان جنایی(قسمت چهارم)

خیانت و جنایت

در شماره‌های قبل خواندید: عماد دو‌پسر‌بچه‌اش را به حمام برد و‌ با ضربه‌های چاقو آنها را به طرز هولناکی به قتل رساند‌. بعد هم‌منتظر همسرش زینت شد تا او‌ را هم از پا درآورد که ناکام ماند و گریخت‌. همزمان با این جنایت، دختر و پسر مش‌رحیم ‌ناپدید شدند‌.

صاحب‌خبر -
 
دختر پیرمرد به دیدن نامزدش رفته بود که تحقیقات استوار نشان داد، هیچ نامزدی در کار نبوده و احتمالا اتفاق تلخی برای او رخ داده است‌. سروان حسینی هم از شهر به پاسگاه آمد تا پرونده قتل دو‌کودک ‌را پیگیری کند‌. و‌ حالا ادامه داستان: 

سروان حسینی در پشت میز استوار نشسته و در حال مرور پرونده بود که استوار همراه زن جوانی وارد اتاق شد. با این‌که در پرونده نوشته شده بود، زینت ۲۹ ساله است اما چهره‌اش به زنی ۴۰ساله بیشتر شبیه بود. قبل از این‌که استوار بخواهد او را معرفی کند، سروان شناختش و زن جوان را به اسم صدا کرد و به او تسلیت گفت: «‌ببینید خانم من اینجا هستم تا نگذارم خون فرزندان شما پایمال شود‌. ممکن است شوهرتان برگردد وشماراهم بکشد. پس بهتر است همکاری کنید تا زودتر عماد دستگیر بشه.‌»
زینت چشم به دهان سروان دوخته بود اما به نظر می‌رسید در عالم دیگری سیر می‌کرد. سروان که متوجه این موضوع شده بود، با صدای بلند‌تری پرسید: خانم متوجه حرف‌های من شدید؟
زینت انگار تازه متوجه حضور سروان شده بود‌. با همان پریشانی پرسید: متوجه چه چیزی شدم؟
با دست به صندلی رو‌به‌روی میز اشاره کرد و گفت‌: بنشینید با هم صحبت می‌کنیم‌. 
بعد از استوار تشکر کرد و از او خواست به بقیه کارهایش برسد‌. برگه‌ای سفید روی میز گذاشت این بار دقت کنید تا مجبور نشم دوباره تکرارکنم.
زینت این حرف سروان را باسرتایید کرد ومنتظر ادامه حرف‌هایش ماند. افسر جوان هم که این بار مطمئن شده بود حواس زینت به او است،گفت:«‌ببینید، حرف‌های شما می‌تونه به کشف ماجراخیلی کمک کنه‌.پس بهتره بادقت جواب بدید‌.عماد چرابچه‌ها‌ را کشت؟»
زن جوان مکثی کرد و قطره اشکی از گوشه چشمش روی گونه‌اش لغزید: «‌عماد مدتی بود دیوانه شده بود‌. فکر می‌کرد بچه‌ها اگر بزرگ شوند جانش را می‌گیرند‌. به همین خاطر از آنها می‌ترسید. چند باری گفته بود که می‌خواهد این کار را کند اما من جدی نگرفتم. مگر یک پدر می‌تواند پسرانش، جگر‌گوشه‌هایش را بکشد؟»
بغضی که تا آن موقع بیخ گلویش گیر کرده بود، ترکید‌. سروان از روی میز لیوان آبی پر‌کرد و به او داد. چند دقیقه‌ای صبر کرد تا آرام شود‌. بعد تحقیق از او را ادامه داد. 

چطور متوجه شدی آن روز قصد کشتن بچه‌ها را داره؟
‌بچه‌ها برای بازی به خانه پدربزرگ‌شان رفته بودند. آنجا که بودند خیالم جمع بود. دنبال‌شان رفتم تا آنها را به خانه ببرم که فهمیدم عماد دنبال آنها رفته تا به حمام ببردشان. او هیچ وقت از این عادت‌ها نداشت و فهمیدم با این ادعا می‌خواهد، نقشه شومش را عملی کند. سریع راهی خانه شدم اما وقتی رسیدم کار از کار گذشته بود. عماد در حیاط منتظرم بود که با داد و فریاد فرارکردم. او هم ترسید و رهایم کرد‌. 
 
الان فکر می‌کنی‌ کجا باشد؟
همیشه می‌گفت اگه یه روز جرمی انجام بدم، طاقت زندان رو ندارم و از کشور فرار می‌کنم‌. الانم مطمئنم همین کار رو کرده‌. 

این چند روز سعی کنید تنها نباشید و اگر با شما تماس گرفت، سریع خبر بدید. 
زینت زیر لب، چشمی گفت و با اشاره سروان زیر برگه تحقیق را امضا کرد و اثر انگشت زد‌. بعد هم از اتاق بیرون رفت‌. افسر جوان به سمت پنجره رفت تا کمی هوای تازه بخورد که متوجه کشمکش زینت با پیرمردی در حیاط ‌شد. به نظر می‌رسید زن جوان قصد داشت سریع از پاسگاه بیرون برود اما پیرمرد مانعش بود‌. سروان‌ به سمت در رفت و استوار را صدا کرد و او را به سمت پنجره برد‌.

پیرمرد رو می‌شناسی‌؟
آره؛ مش‌رحیم هست‌. همون که بچه‌هاش گم شدن‌.

با زینت چکار داره‌؟ 
استوار که از این رفتار پیرمرد تعجب کرده بود، گفت‌: خودمم موندم‌. اهل یه روستا هم‌ نیستند‌. 
زینت بالاخره خودش را از دست پیرمرد رها کرد و‌ به سمت در خروجی رفت‌. مش‌رحیم هم با قدم‌های تند، خودش را به اتاق سروان رساند‌. نفس‌هایش به شماره افتاد‌ و اجازه نمی‌داد حرف بزند‌. سروان لیوان آب دستش داد و او ‌را روی صندلی نشاند‌. حال مش‌رحیم که جا آمد، از سروان سراغ مینا را گرفت‌. 
سروان که اتفاقات این چند‌روزه حسابی گیجش کرده بود، پرسید: مینا کیه‌؟
-‌ همان‌ خانمی که تو‌حیاط باهاش حرف می‌زدم‌. 
سروان گفت: اشتباه گرفتی پیرمرد، اون خانم اسمش زینت است‌. بنده خدا دو تا بچشو، شوهرش کشته‌. حالا تو ‌بهش گیر دادی‌؟! 
مش‌رحیم با لحنی عصبانی گفت‌:یعنی من عروسم رونمی‌شناسم‌؟سراغ پسرم روگرفتم،گفت ازش خبر نداره و اومده بود شکایت کند‌. 
حرف‌های مش‌رحیم حالا معمای پیچیده‌ای را در ذهن‌سروان‌شکل داده بود. به استوار گفت: سریع با یه سرباز برید و این زن را برای تحقیق به اینجا بیارید‌. از وقتی دیدمش، حس کردم قصد مخفی کردن یک راز را دارد. . 
استوار سریع راه افتاد و یک ربع بعد با زینت وارد اتاق شدند‌. زن جوان سعی می‌کرد نگاهش را از مش‌رحیم بدزدد‌. سروان هم اجازه داد چند دقیقه‌ای سکوت فضای اتاق را پر‌کند‌. بعد رو‌کرد به زینت و ‌با صدای بلند پرسید: این آقا را می‌شناسی‌؟ 
زینت سکوت کرد و جواب نداد. سروان ‌این بار با دست ضربه محکمی روی میز کوبید: «‌پرسیدم این آقا را می‌شناسی؟‌»
زینت زیر لب گفت‌: بله 

چه نسبتی با هم دارید؟
پدر شوهرم هستن‌. 

یعنی پدر عماد؟
نه پدر مهران.
مش‌رحیم که تا حالا سکوت کرده بود، رو کرد به سروان و گفت‌: این سئو‌الا چیه می‌پرسید؟ این خانم عروس من هستن؛ زن مهران.

محمد غمخوار - سردبیر تپش

نظر شما