شناسهٔ خبر: 67247326 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: اکونیوز | لینک خبر

زیر پوست شهر حال خوبی دارد - اکونیوز

اقتصاد ایران: سلام ببخشید عکس شهید رئیسی برای مغازه‌تون بدم خدمتتون؟ مثل کسی که جا خورده باشد، چند لحظه مکث کرد، نگاهش به عکس دوخته شده بود. سکوتش را با این جمله شکست:«خدا بیامرزتش، رئیس‌جمهور محبوب…»

صاحب‌خبر -

خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و ادب: مجتبی نباتی اهل شیراز، از اعضای راوینا، روایت‌های مردم ایران، روایتی با نام «زیر پوست شهر» دارد.

مشروح این روایت به شرح زیر است:

گوشی‌ام زنگ خورد؛

- سلام مجتبی روی میزم پوسترهای چاپ شده آقای رئیسی رو که دیدی؟

اصلاً متوجه آن همه پوستر که با فاصله نیم‌متری از من روی میز محمدحسین بود، نشده بودم. همان موقع نگاه کردم؛

- اگه می شه برو و میان مغازه‌های اطراف حوزه پخششان کن.

همه فکر می‌کنند که کار در فضای عمومی آسان است، اما در فضای خصوصی افراد مثل مغازه کمی سخت می‌شود. من هم که مستثنا نبودم، ولی عتابی به خودم زدم:

- ها! چیه؟ فقط بلدی ادای عزاداران شهید رئیسی رو در بیاری؟ بلند شو ببینم.

از روی صندلی بلند شدم و تعدادی از عکس‌ها را برداشتم و چسب نواری زرد رنگمان را هم مثل کُلت چرخاندم و در جیبم چپاندم. نفس اماره‌ام که مدام با من کلنجار می‌رفت و دنبال راهی برای در رفتن از زیر کار بود، حالش حسابی گرفته شد. از حوزه که بیرون زدم. سمت چپم پر از مغازه فروش مبلمان اداری بود. چند قدم جلو رفتم، مغازه اول پر از مشتری‌های با ظاهر نه چندان مناسب بود. نزدیک‌تر شدم که دوباره کلنجارم با نفسم شروع شد که بی‌خیال این مغازه شو، دادی بر سرش زدم که چرا دست از سرم برنمی‌داری؟ دوست دارم بروم. با چشم، چرخی به اطراف زدم و شاگرد مغازه که بیرون نشسته بود را بی‌کار گیر آوردم و کار را شروع کردم.

- سلام عکس شهید رئیسی برای نصب در مغازه بدم خدمتتون؟

نگاهی به عکس‌ها انداخت و با بی‌میلی اشاره کرد به داخل مغازه؛

- از صاحب‌کار بپرس. او اختیار دارد.

- ایشون که سرشون شلوغه

- من نمی‌دونم دیگه، به من ربطی نداره..‌.

سلام مجتبی روی میزم پوسترهای چاپ شده آقای رئیسی رو که دیدی؟ اگه میشه برو و میان مغازه‌های اطراف حوزه پخششان کن…

برخورد سرد و بی‌میلش به کمک نفس سمجم آمد که ادامه نده، بابا کسی میلی به این کار ندارد و خلاصه مرا گوشه رینگ گیر آورده بود و مدام مشت می‌زد. اراده‌ام ضعیف‌تر شد اما کم نیاوردم و ادامه دادم، با قدم‌های شکاک سراغ مغازه بعدی رفتم، فلاسک‌فروشی کوچکی بود. صاحب مغازه که مردی جاافتاده بود داشت با دو مشتری‌اش سر و کله می‌زد، وسط حرفش پریدم:

- سلام ببخشید عکس شهید رئیسی برای مغازه‌تون بدم خدمتتون؟

مثل کسی که جا خورده باشد، چند لحظه مکث کرد، نگاهش به عکس دوخته شده بود. سکوتش را با این جمله شکست:

- خدا بیامرزتش، رئیس‌جمهور محبوب…

آهی کشید و ادامه داد:

- رئیس جمهور مظلوم. خدا پدرت رو بیامرزه، بله که می‌خوام، مشتری‌ها هم داوطلبانه عکس‌ها را گرفتند.

همین کلمات به ظاهر ساده کاملاً ورق را برگرداند. اراده‌ام دوباره جوانه زد. با قدم‌های مطمئن‌تر سراغ مغازه بعدی رفتم. آرایشگاه مردانه بود، جوانی با مدل موی امروزی و خالکوبی روی گردن و دست‌هایش نشسته بود روی صندلی کار خودش، و با گوشی کار می‌کرد. با خودم گفتم: «این مغازه که قطعاً کاسب نیستم.» راهم را به سمت مغازه بعدی کج کردم، اما شکی در دلم افتاد و گفتم: «نهایتاً یک نه می‌شنوی، ولی تو بگو و بعد برو.» برگشتم سمتش:

- سلام، خداقوت. عکس شهید رئیسی رو بدم خدمتتون؟

از حال و هوای خودش بیرون آمد، ایستاد و جلوتر آمد و نگاهی به عکس کرد.

- دمت گرم، مشتی هستی، بده بذارم تو مغازه.

عکس را گرفت و سریع گذاشت توی ویترین، کار را تمام کرد. انرژی کار تا پایان را به من تزریق کرده بود. یکی یکی مغازه‌ها را می‌رفتم جلو و عموم مغازه‌ها عکس را می‌گرفتند، حال نفس اماره‌ام دیدن داشت که گوشه رینگ گیر کرده بود و داشت از حال می‌رفت.

وارد کفش‌فروشی بعدی شدم.

- سلام عکس شهید رئیسی بدم خدمتتون؟

جوانی هیکلی بود که پشت ویترین نشسته بود. کمی مکث کرد؛

- سوال داره؟

- چی بگم پس؟

با لحنی طلبکارانه و با چاشنی دلخوری جواب داد:

- سوال نداره، عکس رو بذار، بگو عکس شهید رئیسی. دیگه غُرهامون رو که نمی‌تونیم سر این خدا بیامرز بزنیم. حداقل عکسش رو ببینیم و فاتحه بخونیم براش.

مغازه بعدی، کاسبش جوانی با موهای فر و لباس مشکی آستین‌کوتاه بود. آخرین عکس بود که دستم مانده بود، جلو رفتم و گرفتن عکس را پیشنهاد دادم، با اشتیاق گفت: «اتفاقا دنبال عکسش هم بودم، ممنون.» در همین حین یکی از صاحبان مغازه‌های قبلی با عجله نزدیک شد و گفت دیگه عکس نداری؟

- نه ببخشید تمام شد.

- من متوجه نشده بودم که عکس شهید توزیع می‌کنی. فکر کردم تبلیغات است.

- مشکلی نیست الان میرم و باز عکس میارم به تعداد مغازه‌های باقی‌مانده عکس بردم و بین‌شان، توزیع کردم. حین برگشت به این فکر می‌کردم که:

«زیر پوست شهرم حال خوبی دارد اما متأسفانه همه‌مان در مارپیچ سکوتی قرار گرفته‌ایم که نمی‌گذارد یکدیگر را خوب بشناسیم.»

حرکت مردمی راوینا (ravina_ir@)، در برگیرنده روایت‌های مردم سراسر کشور از تشییع آیت الله سید ابراهیم رئیسی و همراهان وی، دیدار با امام راحل و رهبری و حضور در راهپیمایی‌ها در پیام‌رسان‌های داخلی است.

برچسب‌ها:

نظر شما