شناسهٔ خبر: 67184784 - سرویس سیاسی
نسخه قابل چاپ منبع: روزنامه شهروند | لینک خبر

آزاده‌ای از ارامنه

بخش‌هایی از خاطرات سورن هاکوپیان از دوران اسارت

صاحب‌خبر -

کتاب «چه‌کسی قشقره‌ها را می‌کشد؟» نوشته حجت شاه‌محمدی از سوی سوره مهر منتشر شده که شرحی است از خاطرات آزاده جانباز سورن هاکوپیان از آخرین سال‌های جنگ ایران و عراق و اسارت در دست دشمن که داستان ناگفته رزمنده‌های ارمنی است.  نویسنده برای نوشتن از سال‌ها مبارزه هموطنان ارمنی کشورمان در جنگ ایران و عراق سراغ زندگی سورن هاکوپیان رفته است.

مردی که کنار مسلمانان ایستاد
سورن، همزمان با فروکش کردن آتش جنگ، اسیر شد و 26ماه در اردوگاه بعقوبه سخت‌ترین شکنجه‌ها را تاب آورد. در طول این 26ماه پابه‌پای همرزم‌های مسلمانش ایستاد و در برابر اصرار نظامیان عراقی برای پناهنده شدنش سر خم نکرد. درست است که ارمنی بود، اما حاضر بود برای فریاد زدنِ شعار «خمینی مرد است» جان خود را بدهد. این کتاب، خاطرات حضور و همچنین چهار سال اسارت سورن هاکوپیان، آزاده ارمنی در اردوگاه‌های عراق در دوران دفاع‌مقدس است که مطالب آن با استفاده از اسناد و مدارک آرشیوی و مصاحبه با این آزاده و همسرش گردآوری و تدوین شده است. در ادامه بخشی از این کتاب آورده شده که می‌خوانید.

عاشورا یعنی احیای حق
به یاد چند روز گذشته افتادم و دلم سوخت. چه با شور و شوق سهمیه خرما و نان خود را به رضا دادم تا در کنار دیگران، شریک غم آنها باشم. انتظار داشتم ظهر روز عاشورا، از آنچه دیگران داده‌اند سهمی به نیت آزادی بگیرم، اما چه سرد انباشته‌های‌مان گوشه سوله، روی زمین افتاده بود. نمی‌توانستم زمان را به حال خود وا گذارم. باید برای رسیدن به شور عاشورایی آن جماعتِ تب‌دار، کاری می‌کردم. عاشورا برای من، مفهوم حرکت دارد. در هر نقطه‌ای که باشی، ایستادن جایز نیست. باید برخاست و برای احیای حق، قدم برداشت. باید از خود گذشت و برای معبود دیوانه شد.

مریم مقدس و فرزندش مقابل چشمان من...
می‌دانستم که برای اجرای منظورم، همانطور که عیسی مسیح در کتاب مقدس فرموده است، تنها نخواهم بود. «در طوفان‌های زندگی، شما را یتیم و بی‌سرپرست نخواهم گذاشت و به کمک شما خواهم آمد.» با تکیه به همین آیه و مطمئن از اینکه تنها نیستم، از جا برخاستم و دیوانه‌وار به میان دوستان دویدم. هر کس را به نام می‌شناختم، فریاد کردم. سر در گوش چند نفر گذاشته و التماس‌کنان، خواستم از جا برخیزند. بدن‌های لخت و بی‌جان را به‌شدت تکان دادم. بوی خوشی می‌آمد و هر لحظه، نیروی بیشتری پیدا کردم. آن‌قدر درون خود فرو رفتم که از آن لحظات، چیزی به یاد نمی‌آورم. اینکه چه حالی داشتیم و چه کردم، هنوز هم برایم مبهم است. نمی‌دانم چه شد. وقتی خدا را با تمام روح و جانم صدا کردم، دستی زیر پیکر خسته‌ام را گرفت و خونِ داغ میان رگ‌هایم دوید. دلم با تمام شور و شوق به طپش افتاد. صحنه‌های زنده‌ای از حضور مریم مقدس و فرزندش مقابل چشمانم شکل گرفت. همزمان دست‌ها بالا آمد و روی سینه‌ها نشست. از نوحه‌هایی که در روزهای قبل بچه‌ها می‌خواندند، چیزی بلد نبودم. فقط توانستم فریاد کنم «آسدواتس.» (آسدواتس در ارمنی به معنی «خدا» است)

دم مسیحا، خون حسین...
همان دم به یاد نوحه‌خوان افتادم و سراغش رفتم. کمی به حال آمده و دو زانو روی زمین خم شده بود. گویی با سجده‌اش، شکرگزار خدا بود. تکانش دادم و صدایش کردم. از پهلو به روی زمین افتاد و چشم باز کرد. هنوز رمق ایستادن نداشت، با این حال، نیم‌خیز، روی دو زانو بلند شد. هق‌هق گریه امانم نداد تا حرفم را بزنم. دست داغش که روی صورتم نشست، دلم یکباره شکست: «ظهر عاشورا است.» گویی شیشه روح نوحه‌خوان هم شکست و فرو ریخت: «کربلا غوغاست.» به سختی بلند شد و چندبار تکرار کرد «کربلا غوغاست»/ همین کافی بود تا نخستین نفر با صدایی ضعیف با او همراه شود. «من هر چی خوندم، تو فقط بگو یا حسین.» هر چه گفت و هر چه را خواند، با «حسین، حسین» جواب دادم. هر صدایی که رساتر می‌شد، چند نفر را به‌دنبال خود می‌کشید و زمین خشکیده، در طلب آب، کم‌کم جان می‌گرفت. حضور خداوند را به راحتی احساس می‌کردم. شاید دم مسیحایی مسیح(ع) و گرمی خون حسین(ع) بود که تبِ تند را پایین آورد و دمی بعد، همه روی پا ایستادند.

مرا می‌زدند تا دیگر نگویم «یا حسین»!
داغِ داغ بودم. سینه‌ام می‌سوخت و حنجره‌ام به خارش افتاده بود. صدایم به سختی بیرون می‌آمد. گریه لحظه‌ای امانم نمی‌داد تا نفس تازه کنم. خیلی دلم می‌خواست می‌توانستم مثل دیگران تا آخرین لحظه دوام بیاورم، اما با هجوم وحشیانه نگهبان‌ها، دردی سخت به جانم افتاد و شوری خون، میان لب‌هایم آمد و با ضربات بعدی، نقش زمین شدم. میان زمین و آسمان، لگدی روی پهلویم نشست. سرم به چیزی خورد و چشمانم برق زد. زمین زیر نگاهم دوید و پوتین‌های نظامی، مقابلم صف کشیدند. وقتی راه افتادند، مرا به‌دنبال خود کشاندند. چند قدم بیش نرفته، بیرون سوله رهایم کردند. سرم محکم به زمین خورد و مخزن درد شد. نمی‌توانستم چشم باز کنم. نفسم زیر فشار ضرباتی که به شکم و پهلوهایم وارد می‌شد، بالا نمی‌آمد. میان کلمات عربی که روی ذهنم آوار می‌شد، حسین‌حسین بچه‌ها را خوب می‌شنیدم. همه زنده بودند و من درحالی‌که صلیب در دست داشتم، کنار ساحلِ شهادت، کم‌کم جان می‌دادم. با اصابت ضربه بعدی، خورشید نورش را از چشمانم گرفت. همان لحظه، صدای استوار به گوشم رسید: «این عوضی رو هم بزنید تا دیگه یا حسین یا حسین نکنه!» و من تکرار کردم: «آسدواتس، آسدواتس.»

نظر شما