شناسهٔ خبر: 67184734 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: روزنامه شهروند | لینک خبر

مصطفی یعقوبی، رزمنده دوران دفاع‌مقدس در واکنش به انتشار خاطراتش:

نمی‌خواهم قهرمان باشم!

گفت‌وگوی «شهروند» با مهرنوش یعقوبی، نویسنده کتاب «دریاچه ماهی» که به واسطه نشانه‌هایی از سوی شهید ابراهیم هادی، راوی خاطرات پدرش شد

صاحب‌خبر -

  [ حانیه جهانیان]   کتاب «دریاچه ماهی» جنگ را از زاویه دید مصطفی یعقوبی، یکی از رزمندگان دفاع‌مقدس، نقل و تأثیراتی را که بر زندگی او داشته، بازگو می‌کند. مهرنوش یعقوبی (نویسنده کتاب)، دختر مصطفی یعقوبی است که همواره خاطرات دوران خدمتِ سربازی پدرش برایش جذاب و شنیدنی بوده و تصمیم می‌گیرد این خاطرات را که از کودکی تاکنون از زبان پدرش شنیده، بنویسد. خاطراتی از غواصان کربلای 4تا شهادت فرمانده‌اش شهید محمود مرادی، از درس‌هایی که پدرش گرفته تا رنج‌هایی که کشیده، از شهادت بهترین دوستش تا تنهایی‌اش در سد دز، خاطرات و روایات تلخ و شیرینی هستند که مصطفی یعقوبی در این کتاب روایت کرده است. «دریاچه ماهی» در 13فصل نگارش‌ شده که دهه پنجاه و دوران نوجوانی راوی را تا سال 67روایت می‌کند. در ادامه با مهرنوش یعقوبی، نویسنده «دریاچه ماهی» به گفت‌وگو نشستیم و از او درباره تأثیر و حضور شهید ابراهیم هادی بر انتشار این کتاب و چالش‌های تالیف چنین اثری بیشتر پرسیدیم.

چطور شد که تصمیم گرفتید خودتان راوی خاطرات پدر باشید؟
به نویسندگی علاقه داشتم و پیش از انتشار «دریاچه ماهی» کتاب «داهول» را نوشته بودم، اما وقتی پدر درباره خاطرات دوران جنگ برایم می‌گفتند، ترغیب شدم تا این روایات و مستندات را ثبت کنم، در ابتدا اصلا قرار نبود گفته‌های پدرم به شکل کتاب باشد؛ صرفا از ایشان وعده گرفته بودم تا روایات را برای فرزندان خودم و اطرافیان گردآوری کنم. وقتی کتابِ شهید ابراهیم هادی را می‌خواندم، غرق مطالب آن شدم. چیزی نگذشت که متوجه شدم بسیاری از این خاطرات به یکدیگر متصل می‌شوند و مرتبطند؛ از سن‌وسال شهید هادی و پدرم تا عملیات و خاطرات مشابه آنها در جبهه. پس از آن مجموعه، این اتفاقات باعث شد تا عزم خودم را جزم و شروع به نوشتن کتابِ «دریاچه ماهی» کنم. تصور می‌کردم اینکه پدرم یک سرباز بوده و آن زمان هیچ منصبی نداشته است شاید خاطراتش نتواند اعتبار سایر روایات مشابه را داشته باشد؛ در آن هنگام بود که از ته دل اشک ریختم و خطاب به شهید هادی گفتم: «پدر من با تمام رفقایش و حتی فرمانده‌شان با غمِ غربت جنگیدند؛ هنوز هم وقتی به یاد همرزمانش می‌افتد و به مناطق عملیاتی می‌رویم به پهنای صورت اشک می‌ریزد. خودت نشانه و سرنخی به من بده که خاطراتش را ثبت کنم یا نه؟» همزمان تلویزیون، تصویر مردی همسن و سال پدرم را نشان می‌داد؛ او هم در جنگ یک سرباز بود و تصمیم داشت خاطرات جنگش را منتشر کند. باورم نمی‌شد شهید هادی آن‌قدر واضح و بی‌پرده پاسخ شبهه‌ام را بدهد. انگار که معجزه بود!

چالش‌های تألیف «دریاچه ماهی» برای شما چه بود؟
مسافت میان من و پدرم از اراک تا تهران شرایط را پیچیده می‌کرد. به علاوه نوشتن کتاب با شیوع ویروس کرونا و قرنطینه شهرها همزمان شد. همچنین آن روزها در انتظار تولد فرزند دومم بودم و مجموعه این اتفاقات، تألیف کتاب را با دشواری و وقفه مواجه می‌کرد. به همین‌خاطر هر زمان که پدرم را ملاقات می‌کردم؛ هرچند زمان کمی بود اما تلاش می‌کردم تا بیشترین اطلاعات و خاطرات را ثبت کنم.

رابطه شما با پدرتان چطور است؟ دلیل پرسشم این است که بدانم قبل و بعد از تألیف «دریاچه ماهی» رابطه پدر و دختری شما چه تغییراتی را تجربه کرد؟
پیش از نگارش کتاب، از همان ابتدا من و پدرم با هم رابطه خوبی داشتیم، اما بعد از این کتاب گویی علاوه بر پدر و دختر، همکار یکدیگر شدیم، چراکه با یکدیگر به درک و جهان مشترکی رسیدیم. زمان‌‌های دونفری بیشتری با یکدیگر داشتیم؛ دونفری‌هایی که اشک و لبخندهای بسیاری به همراه داشت. سه‌سال به‌طور متوالی با یکدیگر در ارتباط بودیم و این موضوع بر افزایش صمیمیت میان ما تأثیر بسیاری داشت.

پس فکر می‌کنید کسی بهتر از شما از روایت خاطرات پدر برنمی‌آمد؟
در آن مقطع و با شرایط و پیچیدگی‌های آن دوره فکر می‌کنم بله.

در بخشی از کتاب اشاره کردید که پدر تمایلی به انتشار خاطرات نداشتند؛ پس چطور پدر را راضی کردید؟
دقیقا. حین تعریف خاطرات موقعیت‌هایی بود که پدر می‌گفت: «این خاطرات تنها برای شماست تا بخوانید و قدردان شهدا باشید؛ نیازی به ثبت و واکاوی جزئیات و پرسیدن چندباره یک خاطره نیست!» اما هرکجا نمی‌توانستم‌ پدرم را راضی کنم یا تمایلی نداشت تا خاطراتش را بگوید، مادرم وارد ماجرا می‌شد.

فکر می‌کنم وقتی مادر و دختر همزمان چیزی را بخواهند، «نه» گفتن برای مرد غیرممکن شود…
دقیقا همینطور است. در مقدمه همین کتاب از تلاش‌های مادرم یاد کردم. اینکه اگر «دریاچه ماهی» منتشر شده است - در همان دوره کرونا که سفرها محدود شد - تماس تلفنی من و پدر به‌دلیل توجهات و تلاش‌های مادرم ثمربخش بود. هرکجا پدرم چیزی را به سختی به یاد می‌آورد یا تمایلی برای انتشار آن نشان نمی‌داد، مادرم از او (پدر) می‌خواست تا نظرش را تغییر دهد و به پدرم برای یادآوری خاطرات کمک بسیاری کرد. پدر من از همان ابتدای کتاب تأکید کرد قصد ندارد در کتاب «دریاچه ماهی» از او شمایلی قهرمانی تصویر شود.
اما پدر شما و همرزمان‌شان قطعا قهرمانند...
بله، همینطور است اما خب اصلی‌ترین شرط پدرم برای انتشار «دریاچه ماهی» همین بود که از او قهرمان ساخته نشود. رسالت و هدف پدرم از انتشار این کتاب قدردانی از زحماتی بود که سردار شهیدمحمود مرادی در حق پدرم انجام داده بود. پدر من هنوز نام همرزمان و دوستان شهیدش را می‌برد و به آنها متوسل می‌شود. هر بار به روستا و مزار همرزمانش می‌رسد غیرممکن است به زیارت قبور آنها نرود. این رفتارِ پدرم باعث شد تا ما هم در حل مشکلات و آرامش پیدا کردن به شهدا متوسل شویم.

دلیل تواضع و پافشاری پدرِ شما بر روایت از همرزمان چه ‌بود؟
در بخش‌های انتهایی کتاب اشاره شده است که شخصیتِ پدرِ من تا چه اندازه متأثر از سردار شهیدش «محمود مرادی» است. فردی که باعث می‌شود تا خط فکری پدر من تغییر کند و شخصیت تازه‌ای داشته باشد. پدر من کارمند شرکت نفت بود اما همچنان معتقد است اگر در هر مرحله‌ای از زندگی به جایگاه و مسیری رسیده است تنها به‌دلیل تأثیری‌ست که شهید مرادی بر او داشته است. پدرم می‌گوید: «شهید محمود مرادی، منِ بچه چموش را به راه راست آورد…» پس از آن پدرم همواره دین و رسالت سنگینی را در قبال شهید مرادی حس می‌کند.

چرا «دریاچه ماهی» اثری خواندنی‌ست؟
معتقدم هر اثری، وقتی دلی باشد امدادهای عجیبی با آن همراه می‌شود تا دیده شود. من شک ندارم آثار حوزه ادبیات مقاومت به خوبی شامل این امدادها شده‌اند. این امدادها به وسیله شهدا و رزمندگانی که یادی از آنها می‌شود، به اثر می‌رسد.

روزی که خاکریز را گم کردم!
بخشی از کتاب «دریاچه ماهی»، خاطرات مصطفی یعقوبی

خاکریز خودی یا خاکریز عراق؟
آن‌قدر آب مرا به دور خودم چرخانده بود که راهم را گم کرده بودم. دیگر نمی‌توانستم تشخیص دهم کدام مسیر، راه خاکریز خودی بود و کدام خاکریز عراق. گاهی از سرخی تیرهای رسام، راه خاکریزها را تشخیص می‌دادم و به سختی سعی می‌کردم شنا کنم. با نی‌ها که برخورد می‌کردم کمی امیدوار می‌شدم و انگار که جان تازه می‌گرفتم. با خودم می‌گفتم نی‌ها را می‌گیرم و راهم را ادامه می‌دهم. آن قدر دود، خاکستر و تاریکی بود که هیچ مسیری قابل تشخیص نبود. هرچه پیش می‌رفتم و تقلا می‌کردم از خاکریزهای‌مان خبری نمی‌شد. ناامیدی بر من غلبه می‌کرد. ضعف بدنم بیشتر و بیشتر می‌شد. هر بار که موج انفجار زیر آب فرویم می‌کرد و بیرون می‌آمدم، راهم در بین نی‌ها گم می‌شد و به دور خودم می‌چرخیدم.

شیرجه بزن بچه‌ها ببینن!
از بالا به عمق آب نگاه کردم. خوف برم داشت. صخره‌ها از زیر آب مشخص بودند. از وحشت دستم را بالا بردم و گفتم من شنا بلدم و به پایگاه برگشتم. صبح تا ظهر قلق‌گیری و کار با اسلحه و کوه‌پیمایی و آشنایی قناسه، دوشکا و خمپاره‌انداز و خنثی‌سازی مین‌های ضدنفر و آمادگی جسمانی انجام می‌شد. بعدازظهرها به‌خاطر دمای آب آموزش‌های آبی صورت می‌گرفت. از صبح تا بعدازظهر آفتاب به سطح آب می‌تابید، به‌خاطر همین دمای آب در بعدازظهرها نسبت به صبح زود، گرم‌تر بود. سه‌روز، عصرها را بیکار می‌چرخیدم یا به تدارکات و انبار کمک می‌کردم. روزی به سمت محل آموزش رفتم تا ببینم بچه‌ها چطور آموزش می‌بینند. آنها لبه استخر ایستاده بودند و با دستورِ فرمانده یکی‌یکی در آب شیرجه می‌زدند و بدون حرکت دادن دست و پا باید چند متری را با همان سرعت شیرجه در آب طی می‌کردند. مات و مبهوت به آنها خیره شده بودم که مربی صدایم زد و گفت: «آقای یعقوبی بیا جلو یه شیرجه بزن بچه‌ها ببینن...» ما باید در رودخانه‌های پرتلاطم، مثل اروند، کارون و بهمن‌شیر شنا می‌کردیم و من غافل گفته بودم شنا بلدم. با صدای مربی و درخواستی که کرد یک شوک مرگبار به من وارد شد. انگار که صاعقه به بدنم اصابت کرده بود. گفتم: «آخه قربان لباس و پوتین دارم.» همه خندیدند و مربی با چهره کاملا جدی و لحن تند گفت که لباس‌هایم را دربیاورم و شیرجه بزنم؛ آن‌هم نه داخل استخر، داخل خودِ سد. هم وحشت داشتم هم خجالت به جانم افتاده بود. گوش‌هایم انگار کر شده بودند. آبِ دهانم خشک شده بود.

من شنا بلد نیستم!
لباس‌هایم را درآوردم و بدون شیرجه، با پا مستقیم به داخل آب پریدم. حرکتی کاملا ناشیانه. با وحشت و دست‌وپا زدن به سطح آب آمدم و محکم به لبه استخر چسبیدم. همه فکر کردند دارم سربه‌سرشان می‌گذارم. مربی آمد بالا سرم و گفت: «مسخره‌بازی درنیار... بیا بیرون درست شیرجه بزن... نفس‌نفس زنان و با وحشت گفتم: «من شنا بلد نیستم.!» مربی وقتی در آب پرید محکم گرفتمش. برای تنبیه آن‌قدر سرم را زیرآب فرو کرد که دیگر رمق نداشتم و گفت: «تو باید تا چند روز دیگر با لباس و تجهیزات توی آب شنا کنی. اون هم آب‌های خروشان که رحم ندارن... برو خودت رو به نابلدها معرفی کن.» از همان روز به‌مدت دو هفته تمریناتم را بیشتر و بیشتر کردم، باید قبل از دیگران، خودم را به‌خودم ثابت می‌کردم. هرچه بیشتر بر آب غلبه می‌کردم، لذتِ شنا برایم بیشتر می‌شد.

نظر شما