شناسهٔ خبر: 66950480 - سرویس سیاسی
نسخه قابل چاپ منبع: همشهری آنلاین | لینک خبر

در حوالی زندان قزلحصار چه می گذرد؟

وعده این است که قبل از ساعت ۱۲ به حوالی زندان قزلحصار برسیم تا حال و هوای خانواده‌هایی که به ملاقات کسانشان در بندو حصار آن آمده‌اند را دریابیم.

صاحب‌خبر -

همشهری‌آنلاین-سحر جعفریان: از تهران خارج می‌شویم و مسیر می‌گشاییم در طول بزرگراه شهید حجازی و بعد هم آزادراه قزوین-کرج. در دوردست جاده پیش گرفته خبر چندانی از ترافیک به سبک کلان‌شهرها نیست. اطراف جاده، دشت و زمین کشاورزی پهن شده و پس‌شان نیز کوه‌های کوچک و بزرگ چسبیده به هم، بالا رفته. کوه‌هایی که در امتداد قله‌هاشان، خورشید، نور و البتهحالا که تابستان شده، بیشتر گرما می‌دهد. از میان خیابان‌هایاعیان‌نشین مهرشهر کرج و حاشیه روستاهای ملک‌آباد و سلطان‌آباد که گاه با نام شهرک زندان شناخته می‌شوند (به سبب سکونت خانواده‌های زندانیان) نیز عبور می‌کنیم تا امتداد بلوار پیام. جایی که اغلب از سرعت خودروها کاسته می‌شود تا با احتیاط راه سوی زندان کج کنند. برخی یکسره تا پارکینگ زندان قزلحصار می‌رانند و برخی دیگر چون با تاکسی عزم کرده‌اند، همان کنارگذر پیاده می‌شوند و قدم‌زنان پیش می‌آیند. ناراحت، خوشحال، خشمگین، خسته، ناامید و پریشان پی ملاقاتند؛ بی‌آنکه مانند گذشته کیسه‌ای از توشه و آذوقه برای زندانی‌شان داشته باشند. ساعت کمی به ۱۲ و زمان ملاقات مانده. از این رو، پای دیوارهای بلند، قطور و محکم زندان، خانواده‌های ملاقات کننده از پدر و مادر، همسر و فرزند و خواهر و برادر یا ایستاده‌ یا خود را به خاک نشانده‌اند، انتظار می‌کشند.

ورود آذوقه و توشه، ممنوع!

آفتاب ظهرگاهی، داغ و گسترده شده. آنچنان که هُرمش، حسرت قدری سایه‌نشینی بر دل جمعیت ملاقات کننده گذاشته. حسرتی که جلوتر، نرسیده به پارکینگ عمومی زندان با سایه شفاف و کوچکی که از سایه‌بان آفتاب‌سوخته و فرسوده سوپرمارکت «فروشگاه مواد غذایی قزلحصار و مددجویان» بر زمین خاکی نقش بسته، رنگ می‌بازد. دیری نمی‌پاید که خنکای همین سایه‌بان فرسودهسوپرمارکت، پناه اغلب آن جمعیت منتظر می‌شود. جمعیتی کهمیانش در گوشه‌ای دنج چسبیده به دیواربیرونی زندان و زیر آن سایه کوچک، قنبر چُنبک زده، دیده می‌شود. حدودا ۵۰ سال دارد و برای ملاقات برادرش شنبه یا اگر جور نباشد، سه‌شنبه هر هفته از روستایشان «کوهلر» توابع استان مرکزی راهی سالن ملاقات حضوری یا کابینی زندان قزلحصار می‌شود. این روایت شنبه یا سه‌شنبه‌های ۱۲ سال از زندگی او و خانواده‌اش است:« آخرش هم ننه‌جانمان پیر این پسر ناخلف شد. ته تغاری‌شان از همان اول که به راه و پا افتاد، کَج رفت. از رفیق ناباب گرفته تا دزدی و موادکشی. هرچه در گوشش خواندیم افاقه نکرد.» هی‌هی و های‌های کنان، با لهجه‌ای نزدیک به گروه زبانیِ ایلی از قوم لُر و با لحنی سوزدار می‌گوید:« هر هفته کار مو این شده که از بِراروم خبر سی ننه‌جان بُوروم یا ای‌که کشمشا که ننه‌جان دُم‌گیر کرده و پارچه‌هایی که برای پیرهنی و شلواری قد کرده سی براروم بیاروم هُلُف‌دونی. چه فایده؛ وقتی که نگهبونا می‌گن ورود توشه‌ها هِشتنی نی! فقط پیل باید داد.»

عاقش کردم اما عوق شدم!

ماه‌سلطان هم هر چند فرتوت و کم‌جان اما با آن عصای چوبیِ بدتراش که بیشتر به تَرکه درخت گردو می‌ماند، آمده. گاهی به دور دست، درست آن سوی بلوارِ روبروی زندان که به راسته «شیطان‌بازار ماشین» معروف است و ده‌ها مرد از نوجوان تازه پشت لب سبز شده تا میانسال‌های پول گِرد و بازار دراز دیده، خیره و گاهی با اشکی درشت چشمش تَر می‌شود:« عاقش کردم اما چه می‌دانستم که خودم عوق می‌شوم... کاش آن روز که خبرش کردند برود دعوا، پایش می‌شکست یا یک طوری زمین‌گیر می‌شد و نمی‌رفت... حالا چه کنم که بختم سوخته و حکمش ۲۰ سال بندیخانه‌ست...» زن جوانی که کنارش چهارزانو نشسته و لبه چین‌خورده چادر رنگ و رو رفته‌اش را تا خط ابروهایش پایین کشانده، سقلمه‌ای آرام به ماه‌سلطان می‌زند. ماه‌سلطان اما دلش پُرتر از آن است که آشنا یا غریبه بودن گوش شنوای درد و دل‌هایش برایش توفیر داشته:« دردم یکی دو تا نیست دخترجان؛من حتی نمی‌توانم برای پسرم که آن تو گرفتار است خودم چاشت و غذا درست کنم یا خوراکی‌های مورد علاقه‌اش را بگیرم و بیاورم.» زن جوان که گویی خود از این درد، ناله دارد، می‌گوید:«توی زندان مغازه و دکان است و زندانی‌ها با کارت عابری که دارند می‌توانند خرید کنند. ولی خب، خانم‌جان خودت که می‌دانی زندان است دیگر؛ قرار نیست همه جور خوراکی و خوردنی خوشمزه در آن پیدا شود!» همین جمله کافی بود تا دوباره اشک‌های درشت ماه‌سلطان سرازیر شود.

ذوق ملاقات‌کنندگان برای دستچین سفارش‌ها

ساعت کمی مانده به ۱۴. حالا بسیاری از آن جمعیت که مقابل زندان برای دقایقی دیدار کسان و نزدیکانشان از صبح منتظر به صف بودند، با مُهرهایی که کف دستشان توسط مسئولان هر بندبه ثبت رسیده از ملاقات باز می‌گردند. سارا، دختری جوان است که پدرش باید ۷ سال دیگر پشت میله‌های زندان سر کند:« کل هفته را به امید این ساعت ملاقات سر می‌کنم. شاید برای جامعه او مجرم باشد اما برای من و خواهرم، پدر است.» از یکی از جیب‌های مانتویش دستمال کاغذی مچاله شده‌ای بیرون می‌کشد:«قبل از اینکه به ملاقات بیایم همه اشک‌هایم را می‌ریزم تا وقتی روبه‌روی پدرم نشستم، اشکی نباشد.» در یک کارگاه خیاطی که میان هزار توی بازار جای گرفته، به دوخت و دوز پوشاک بچگانه مشغول است:« هر هفته بخشی از درآمدم را برای پدرم کارت به کارت می‌کنم تا بتواند سیگار و کتاب بخرد. اهل تنقلات‌خوری نیست.» ابراهیم، صاحب فروشگاه مواد غذایی قزلحصار و مددجویان زندان است که حرف‌ها و خاطره‌های شنیدنی بسیار دارد:« همین چند سال پیش که ملاقات‌کنندگان اجازه داشتند برای زندانی‌شان خوراک و پوشاک ببرند، فروشگاه ما پر بود از انواع اجناس سفارشی و البته مشتری‌هایی که هر کدامشان با ذوق خوراکی‌ها و باقی لوازم مورد نیاز زندانی را انتخاب و دستچین می‌کردند. حتی تعدادی خیر هم بودند که هر ماه با پرداخت مبالغی، حساب مشتری‌های نیازمند که از خانواده زندانی‌ها بودند را تسویه می‌کردند. ولی الان آن مشتری‌ها می‌آیند تا با نوشیدنی خنک گلوی خودشان را تر کنند و یا با خوردن ساندویچی، معده‌شان چرب.»

سلامتی زندونی‌های بی‌ملاقاتی

ساعت ۱۵ دیگر زمانی برای ملاقات‌ باقی نمانده حتی برای آنها که از راه‌های دور آمده و دیر رسیده‌اند. این را آق‌رحیم موی سپید کرده که روزگاری راننده اتوبوس بین بندهای زندان قزلحصار بود،می‌گوید:« خانواده‌های ملاقات کننده را بعد از گیت ورودی زندان،سوار اتوبوس می‌کردیم و هر یکشان را به بندهایی که شماره‌یشان با مُهر و جوهر سبز کف دستهایشان ثبت شده بود، می‌رساندیم. طی راه یا صدای گریه و زاری شنیده می‌شد یا نفرین و ناله به گوش می‌رسید. هر کسی هم که دیر می‌رسید چاره نداشت جز اینکه یک هفته دیگر برای ملاقات صبر کند.» زیر لب یاد جمله معروف می‌کند:« سلامتی زندونی‌های بی‌ملاقاتی...». درست در همین زمان، کار و کاسبی رانندگان تاکسی که آن حوالی به دنبال مسافرهای متروی مهرشهر کرج و یا حتی تهران و ترمینال‌های مسافربری‌اش بودند، سکه می‌شد. اصغر صدا بلند می‌کند:« مترو ... متروی مهر شهر... ۲ نفر...» مردی جوان نزدیکش می‌شود:« نفری چنده دایی؟» اصغر هم با سر آستین، عرق پیشانی‌اش را می‌گیرد:« نفری ۱۵ تومن...اگه دربست تهران هم بخوای می‌برم... ۴۰۰ تومن به بالا...» تیغ آفتاب که تیز می‌شود، از آن جمعیت متراکم جز اندکی خسته و ناچار نمی‌ماند؛ جمعیتی که یا پرونده‌های شکایت به دست دارند و می‌خواهند از سد ملاقات ممنوع به طریقی بگذرند و یا به دنبال کسب رضایت و تامین ردمال هستند.

نظر شما