شناسهٔ خبر: 66848610 - سرویس سیاسی
نسخه قابل چاپ منبع: جوان | لینک خبر

گفت‌وگوی «جوان» با فرزند سردار شهید جواد هرمزپور از شهدای شاخص بویراحمد

شهادت پدر برای ما نور بود

روزنامه جوان

پدر وقتی از جبهه برمی‌گشت به خانواده سفارش می‌کرد اگر خواستید از زمین کشاورزی کسی رد شوید و حواستان نبود یک خوشه از گندم فرد مستضعف زیر پایتان له شد، باید یک بسته گندم از گندم‌های خودمان ببرید در جای گندم او بگذارید. این خاطره تقیدشان را نسبت به حق‌الناس نشان می‌دهد

صاحب‌خبر -

جوان آنلاین: سردار شهیدجواد هرمزپور سال ۱۳۳۲ در خانواده محروم روستای کالوس شهرستان بویراحمد متولد شد. همزمان با تشکیل سپاه از اولین پاسدارانی بود که به مبارزه با ضد‌انقلاب پرداخت و راهی کردستان آشوب زده شد. با شروع جنگ تحمیلی در اکثرعملیات‌ها حضور داشت و غالباً به عنوان فرمانده گردان شرکت می‌کرد. جواد بار‌ها در جبهه‌های دفاع مقدس مجروح شد. چنانچه در عملیات فتح‌المبین جراحت سختی یافت و با وجود این مجروحیت، برای عملیات بعدی آماده شد. او سرانجام ۲۷ شهریور ۱۳۶۱ در زبیدات عراق به شهادت رسید. از این شهید گرانقدر دو فرزند به یادگار مانده است. گفت‌وگوی ما با دکترمهدی هرمزپور فرزند «شهیدجوادهرمزپور» را پیش رو دارید. 

موقع شهادت پدر، چند سال داشتید؟
 موقع شهادت ایشان یک ساله و نیمه بودم و خواهرم شش‌ماه داشت. الان من متخصص روانپزشکی فوق‌فلوشیپ روان تنی هستم و خواهرم هم معلم است. 

گویا پدرتان در یک خانواده محروم و روستایی به دنیا آمده بود؟
پدربزرگم دامدار و کشاورز بود. هفت پسر و پنج دختر داشت و پدرم اولین فرزند خانواده بود. از لحاظ مادی خانواده محروم بودند که اموراتشان با کشاورزی و دامداری می‌گذشت. پدر و مادر شهید از شیفتگان و دلدادگان آل‌الله بودند و برای امام حسین (ع) و اهل‌بیت سنگ تمام می‌گذاشتند، نذری می‌دادند و مراسم برگزار می‌کردند. در چنین فضای تربیتی پدرم رشد کرد. منتها جوهره درونی پدر و افکار منحصر به فردی که داشت او را نه تنها در خانواده، بلکه در روستا و حتی در استان شاخص کرد. پدرم ارشد نظامی استان‌مان بوده و هست. مقام معظم رهبری سه سال گذشته درجه سرتیپ تمامی به شهید‌جواد هرمزپور اهدا و حکم‌شان را امضا کردند. 

بارزترین خصوصیت اخلاقی شهید چه بود؟
پدر حتی قبل از پیروزی انقلاب وجدان کاری بسیاربالایی داشت. اگر کاری به او سپرده می‌شد معتقد بود این کار باید با دقت انجام شود. خودش را مسئول می‌دانست. خیلی متواضع، وقت‌شناس و دقیق بود. همین وجدان کاری و امانت داری‌اش در زمان‌جنگ و جبهه خودش را نشان داد. مثلاً نیرویی که تحت امرش بود را امانت مردم می‌دانست و در قبال سلامتی‌اش احساس مسئولیت می‌کرد. تا موقعی که شهید نشده بودند خانواده و اقوام نمی‌دانستند ایشان فرمانده تیپ حضرت زهرا (س) بودند. وقتی می‌پرسیدند در جبهه چکار می‌کنی؟ می‌گفت: من یک سربازم که در جبهه برای کشور می‌جنگم. وقتی شهید شد پلاکارد‌هایی به در و دیوار روستا نصب شده بود که رویش نوشته بود فرمانده تیپ فاطمه زهرا (س) آنجا خانواده متوجه شدند پدرم در جبهه چه مسئولیتی داشته است. با تواضع و اخلاصی که داشت کارش را برای خدا انجام می‌داد. حب و بغض دیگران برایش مهم نبود. کارش برای خدا بود. در وصیتنامه‌اش آمده که اگر شهید شدم و هر وقت به یادتان افتادم، ذکر خدا را بگویید. 

زمان شهادت ایشان شما خیلی کوچک بودید، اولین باری که متوجه شدید فرزند شهید هستید، چه سؤالی در ذهن‌تان پدید آمد؟
پرسیدم پدر کجاست؟ شاید جزئیات یادم نمی‌آید، ولی پرسیدم پدرم کجاست و کی می‌آید؟ برخی اوقات با این پاسخ مواجه می‌شدم که پیش خداست. گاهی با این پاسخ مواجه بودم که او دیگر نمی‌آید و شهید شده، اما زنده است. تو او را نمی‌توانی ببینی و قرار نیست دیگر در این دنیا او را ببینی!

 بعد از شهادت پدر چه کسی از خانواده ایشان و فرزندان کوچکش حمایت کرد؟
مادرم خیلی زحمت کشیدند و خیلی حمایت کردند. واقعاً مادرم جهاد کرد. مجاهدانه این مسیر را طی کرد. پدربزرگ و مادربزرگم هم خیلی حمایت کردند. بعد از شهادت بابا، مادر با عمویم ازدواج کردند که خیلی برای ما زحمت کشیدند. عمو اجازه نداد از لحاظ مادی و عاطفی خلاء احساس کنیم. 

از دوران کودکی و پس از شهادت پدر چه خاطراتی در ذهن دارید؟
پدر ارشد نظامی استان بود. وقتی شهید شد، عده زیادی از مردم و مسئولان به مناسبت‌های مختلف در منزل پدربزرگم مراسم دعای کمیل و زیارت عاشورا برگزار می‌کردند. خیلی مبهم یادم است که سال ۶۵ به حسینیه جماران و دیدار امام‌خمینی رفتیم. من خردسال بودم. از فضای آن زمان اینقدر در ذهنم مانده که ماشین‌هایی برای جبهه وسیله می‌بردند. چون منطقه ما گندم کشت می‌شد خانم‌ها نان می‌پختند و به جبهه می‌فرستادند اعزام‌های رزمندگان به جبهه به صورت جسته‌وگریخته و مبهم یادم می‌آید. 
پدرتان مبارزه با طاغوت داشتند؟
شهید جزو مبارزین با رژیم پهلوی بودند و حتی تصاویری از ایشان در راهپیمایی‌ها وجود دارد. اولین جرقه‌های انقلاب که در ایران صورت گرفت ایشان جزو انقلابی‌ها شدند. 

در چه عملیات‌هایی در جبهه حضور داشتند؟ 
 در عملیات الی بیت‌المقدس و فتح‌المبین شرکت کردند. اوج درخشش ایشان در عملیات فتح‌المبین بود که فرمانده گردان بودند. همین درخشش باعث شد از فرماندهی گردان به فرماندهی تیپ منصوب شوند. البته در جبهه کردستان هم حضور داشتند. در فتح‌المبین مجروح شدند و، اما به اطرافیان گفته بودند کسی متوجه مجروحیتم نشود تا روحیه رزمندگان تخریب نشود. 
پدرم ۲۷ شهریور ماه سال ۶۱ شهید شدند و با یکی از شهدای روستای کالوس که دو روز قبل از پدر شهید شده بودند، در یک روز تشییع شدند. تعاون سپاه، چون مسئول این کار بود خبر شهادت پدر را به اطلاع خانواده داده بودند. آنموقع خانه‌مان روستای کالوس بود. اکثر بستگان در روستا بودند. افراد محدودی در شهر زندگی می‌کردند. اول بستگان ساکن شهرمتوجه شدند. فامیل جمع شده بودند و سوار مینی‌بوس به روستا آمده بودند و خبر شهادت پدرم را به مادرم داده بودند. 

مادرتان چه خاطراتی از بابا برایتان تعریف کرده‌اند؟
ایشان برایمان تعریف کرده است که پدر وقتی از جبهه برمی‌گشت به خانواده سفارش می‌کرد اگر خواستید از زمین کشاورزی کسی رد شوید و حواستان نبود یک خوشه از گندم فرد مستضعف زیر پایتان له شد، باید یک بسته گندم از گندم‌های خودمان ببرید در جای گندم او بگذارید. این خاطره تقیدشان را نسبت به حق‌الناس نشان می‌دهد. خانواده مادرم از روستای دیگر و از خانواده‌های متمول بودند. برخلاف خانواده پدرم که ثروتمند نبودند، خانواده مادرم ثروتمند بودند. بابا به مادرم می‌گفت وقتی در روستای ما هستی حق نداری لباس آنچنانی بپوشی. می‌گفت مردمی که مستضعف هستند دل‌شان می‌شکند. 
 روز‌هایی که از جبهه به مرخصی می‌آمد بخش عمده‌اش را صرف پیگیری کار‌های مردم می‌کرد. بحث مسکن و اشتغال مردم را پیگیری می‌کرد. مثلاً آنموقع نامه‌ای به استاندار وقت نوشتند پیرو مذاکراتی که داشتیم برای تعمیر مصالح خانه شخصی در فلان روستا همکاری کنید. می‌خواست کار مردم را انجام بدهد. روز‌هایی که در جبهه حضور داشت درگیری برای اراضی و مصالح در روستای‌مان برای خانواده به‌وجود آمده و به گوش شهید رسیده بود. اما گفته بود من ذهنم را درگیر خانواده‌ام نمی‌کنم. باید ذهنم درگیر جبهه باشد. برخی گفتند برگرد روستا خانواده‌ات درگیر شدند، زمین‌ها را از شما می‌گیرند. پدر گفته بود من برای خاک ایران با دشمن می‌جنگم کاری به زمین روستا ندارم. مادرم می‌گفت بعد از تولدم شیرخشک پیدا نمی‌شد. با پدرت تلفنی تماس گرفتم و گفتم مهدی شیر خشک ندارد. پدرم گفته بود من در جبهه مسئول حفاظت از جان هزاران نفر مثل مهدی هستم. وقتی رزمندگان در معرض خطر هستند بین آن‌ها و مهدی فرقی برایم وجود ندارد. 

شهید در جبهه چه مسئولیت‌هایی داشتند؟
وقتی که سپاه تشکیل شده بود در ابتدا مسئول اطلاعات سپاه یاسوج بودند. وظیفه مبارزه با گروهک‌ها و برخی از جریان‌ها با ایشان بود. وقتی جنگ شروع شد در فتح‌المبین فرمانده گروهان شد. بعد فرمانده تیپ شد. تیپ‌شان محوری بود. لشکر ۱۹ فجر استان فارس تیپ مستقل نداشت، در واقع آن لشکر سه تیپ محوری داشت. سخت‌ترین محور به شهید هرمزپور سپرده شده بود و در همین سمت شهید شد. 

بعد از شهادت پدر چه سختی‌هایی را پشت سرگذاشتید؟ به عنوان فرزند شهید چه نجوا‌هایی با خدا داشتید؟
تا شش یا هفت سالگی در روستا بودم. هیچ‌وقت خانواده اجازه ندادند حتی در سخت‌ترین روز‌ها خلاء نبود پدر را احساس کنیم. مادرم، عمویم و پدربزرگم تا آنجایی که از دست‌شان برمی‌آمد حمایت می‌کردند. با تمام وجود حمایت می‌کردند. هیچ وقت خلاء احساس نشد. خیلی وقت‌ها مدد شهید را می‌دیدیم. حضورش را در گرفتاری‌ها و مشکلات لمس می‌کردیم. شهدا با جایگاهی که پیش خدا دارند افراد زیادی را حاجت‌روا کردند. بنابراین حضور و وجود پدر شهیدم ملموس بود. وجود پدرشهیدم یک دستاورد برای ما داشت. ما را با امام‌حسین (ع) و عاشورا بیشتر آشنا کرد و به برکت خون شهید ما را هم جزو عاشورائیان قرار داد. شهادت پدر هرآنچه بود برای من نور بود.

نظر شما