شناسهٔ خبر: 66765908 - سرویس استانی
نسخه قابل چاپ منبع: ایسنا | لینک خبر

کابوسی که ۲۴ ساعته شد...

محبوبه علی آقایی

همین حالا هم که زنان و مردان سیاهپوش اطرافم را گرفته و صوت قرآن در فضا پیچیده باورم نمی شود. حتی صدای ضجه ها و گریه های زنان هم که لحظه ای قطع نمی شود بازهم نمی تواند این کابوس وحشتناک را برایم به حقیقت تبدیل کند.

صاحب‌خبر -

کابوس وحشتناکی که از ۲۴ ساعت پیش شروع شده و هنوز هم دست از سرم بر نمی دارد و سایه به سایه بیداری‌ام پیش می آید. کابوسِ گم شدن یک بالگرد در دلِ جنگل های «ورزقان»...

چند ساعتی هست که خبر آورده اند پیدا شده، اما من هنوز دوست دارم بازهم بگردند و بالگردی را پیدا کنند که سالم است و مسافرانش همگی به سلامت به زمین رسیده اند. اما هرچه خبرهای جدید از راه می رسد و تصویر پیکر شهدای بالگرد را نشانم می دهند کم کم این امیدم رنگ می بازد و مرا به باور تلخ این کابوس مجبور می کند.

من هنوز با خودم و این کابوس کنار نیامده ام و حالا اینجا کنار مردمانی هستم که آنها هم به دنبال راهی برای فرار از این کابوس وحشتناک می گردند. اشک می ریزند، اما هنوز باور ندارند...

«هنوز شوکه ام» همین دو کلمه جواب سوالم می شود از حس و حال او که شاید نهایتا امسال پا به ۲۰ سالگی بگذارد و دختری است از نسل دهه هشتادی ها... از حال و هوای این شبانه روز سخت می پرسم و او در حالی که سعی می کند بغضش را کنار بزند بازهم به جمله ای ساده اکتفا می کند که «فقط گریه کردم.»

حال و هوای هیچ کداممان خوب نیست و ترجیح می دهم سراغ فرد دیگری بروم شاید او مرا از این کابوس و سرگردانی نجات دهد.

کابوسی که ۲۴ ساعته شد...

روی زمین نشسته و چادرش را روی سر کشیده و مثل عزیز از دست داده ها ضجه می زند. دست روی شانه اش می گذارم تا قدری آرام گیرد، هم او، هم من... سرکه بلند می کند هنوز چشمه های اشکش جاری است. تسلیت را اول من می گویم تا شاید قدری تسکین بخش قلب ناآرامش باشد. از حس و حال این بیست و چند ساعت که می پرسم نفسش را سنگین بیرون می دهد و بعد هم سرش را به اطراف تکان داده و بی توجه به من روبرو را نگاه می کند و مدام اشک می ریزد و می گوید: «دیروز در خیابان بودم که خبر را شنیدم، سرگردان شدم، مثل مرغی که سرش را بریده اند.»

هق هق ریزش حالا کم کم اوج می گیرید و می گوید: «از دیروز تا حالا دست به دعا بودم و صبح که خبر شهادتش را دادند سریع خودم را ایجا رساندم» بعد هم نگاهش را به نگاهم می دوزد و با بغضی که حالا حسابی در گلویش سنگین شده می گوید: دلسوز مردم بود، زحمت زیاد کشیده بود، برای زجرها و زحمت هایی که کشیده آمدم و ... و ادامه حرف هایش اشک هایی می شوند که بند نمی آیند.

خانم میانسالی آن طرف تر شوکه نگاهش را به جمعیت دوخته و آرام آرام اشک می ریزد. نزدیک می روم تا او از حس و حال این ساعت های تلخ و سنگین بگوید، «احساس کردم عزیزم را از دست دادم، یاور مردم بود، یاور مظلومان بود، حیف بود واقعا» اینها را که می گوید یکباره لحنش عوض می شود و درحالی که اشک هایش را کنار می زند، خیلی با صلابت می گوید: «می دانی، لیاقتش شهادت بود، به چهره اش که نگاه می کردی، انگاری شهید بود.»

از شهرک معلم آمده و وقتی علت آمدنش را به این جمع و محفل می پرسم، دوباره اشک هایش سرازیر می شود و با لحنی بغض آلود می گوید: «در خانه داشتم دق می کردم، مدام می گشتم ببینم کجا مراسم دارند، بیایم.»

سراغ دختر جوانی آنطرف تر می روم و وقتی برای هم کلامی اجازه می گیریم، چند ثانیه ای با چشمان خیسی که لحظه ای اشک‌های آن بند نمی آید به من زل زده و بعد در حالی که به خودش اشاره می کند سری بالا می اندازد و این یعنی حال و توان چند کلمه حرف را هم ندارد و دوباره سر پایین انداخته و به اشک هایش میدان دوباره می دهد.

...صدای مداحی بلند شده و نوای « ای اهل حرم میر و علمدار نیامد...» در ضجه ها و گریه های جمعیت گم می شود. جمعیتی که امروز مقابل مسجد جامع شهر کرمانشاه جمع شده‌اند تا اقامه‌ عزا کنند برای شهدای بالگرد رییس جمهور...

کم کم از جمعیت داخل خیابان فاصله گرفته و به جمیتی که داخل پیاده رو ایستاده و نظاره گر مراسم هستند نزدیک می شوم و در میان آنها پسر نوجوانی که تازه پشت لب هایش سبز شده و آرام آرام اشک می ریزد توجهم را جلب می کند. امیر مهدی دبیرستانی است و آن طور که خودش می گوید فردا امتحان نهایی دارد. همین که از حس و حالش می پرسم در حالی که مدام اشکِ چشم هایش را می گیرد، می گوید: از دیروز تا حالا از ناراحتی درس نخوانده ام، دیشب تا ۱۲ شب بیدار بودم، امروز هم پنج صبح بیدار شدم اما ...بغض اجازه بیشتر حرف زدن را به او نمی دهد.

برایم جالب است که او با این سنِ کم، چه از مسافران بالگرد ورزقان می داند که این چنین بی تابی می کند و وقتی سوالم را می پرسم می گوید: دلسوز مردم بود، به همه جا سرکشی می کرد، کرمانشاه هم آمده بود. من خودم وقتی اینجا آمد از نزدیک دیدمش... و باز هم دوباره اشک هایی که امانش نمی دهند.

جلوتر این بار یک دختربچه با یونیفرم مدرسه توجهم را جلب می کند، قطعا دهه نودی است و متحیر می مانم که او چرا اینطور ناراحت کنار مادرش ایستاده. اسمش «آلا»س، کلاس سوم است و از مدرسه به این مراسم آمده، اولین سوالی که به ذهنم می رسد را می پرسم اینکه چرا به اینجا آمده و او کودکانه پاسخ می دهد «دوستش داشتم»، می گویم ناراحتی؟ و جوابم فقط یک کلمه «خیلی» می شود، از حس و حال شبانه روز گذشته می پرسم و او هم که مثل خیلی ها بی خوابی کشیده می گوید دیشب تا ساعت ۱۱ شب بیدار بودم و خیلی ناراحت بودم و دوست داشتم زنده باشند.»

کابوسی که ۲۴ ساعته شد...

از آلا و مادرش جدا می شوم و سراغ پیرزنی آن طرف‌تر می روم که چادرش را به رسم زنانِ کُرد پشت سرش بسته و با دو دست سینه‌زنی می‌کند و عزاداری می کند.

از حس و حالش که می پرسم در حالی که هنوز هم محکم سینه زنی می کند و لابلای حرف هایش مدام می گوید: «آی روله روله» و اشک می ریزد، جوابم را می دهد و می گوید: «از شب تا صبح براش دعا کردم و قرآن سر گرفتم، وقتی صبح خبر دادن دنیا ازِم زیر و رو شد. از شهرک مسکن آمدم، داشتم دق می کردم» و دوباره اشک و اشک...

...تیپ و ظاهرش شبیه زنانی است که کم حجاب خطابشان می کنند اما اینجا روی پله های مسجد جامع نشسته و زانوی غم بغل کرده، از حس و حالش که می پرسم با نفس سنگینی که بیرون می دهد می گوید «خیلی ناراحت کننده بود، حیف بود واقعا. چون مهربان بود، چون دلسوز مردم بود. قبل از این‌که رییس جمهور شود هم زحمت می کشید، حیف بود، البته خوش به سعادتش که شهید شد» و من چه داغم تازه می شوم با بند بند کلمات و جملاتش...

دخترخاله هستند و با هم به مراسم آمده اند، سن و سال‌شان به دختران دهه هشتادی می خورد و برای همین همان اول کار از یکی شان می پرسم متولد چه سالی هستید و با شنیدن ۱۳۸۲ حدسم به یقین تبدیل می شود. ناراحتی را می شود در چهره شان دید و حس و حالشان پرسیدن نداشت، برای همین خیلی ساده می پرسم چرا ناراحتید؟ هر دو به هم نگاه کرده و بعد هم یکی شان خیلی محکم می گوید: «چون رییس جمهورمان بود، چون به داد مردم می رسید، چون  خیلی از کارخانه ها را دوباره راه انداخت، خیلی متفاوت بود با بقیه و....» و من در تایید حرف هایی که یک بند در جواب سوالم می دهد فقط می توانم به تکان دادن سری اکتفا کنم.

دو دختر نوجوان دیگر هم آنطرف تر ایستاده اند، ملیکا و کوثر، ۲۱ ساله و ۱۴ ساله. از ملیکا که حالا یک دختر جوانِ دهه هشتادی است حس و حالش را می پرسم و او خیلی ساده می گوید، خیلی ناراحتم و وقتی علتش را می پرسم می گوید: «چون رییس جمهوری را از دست دادیم که خیلی مقتدر بود، من اقتدارش مقابل دشمنان را دوست داشتم و می دانستم از کشور و مردم محافظت می کند.»

از حس و حال دیشب می پرسم و می گوید: «از دیشب تا حالا دست به دعا بودیم که سلامت برگردند» و بعد درحالی که سری تکان می دهد با لحن حسرت باری می گوید: اما دعایمان مستجاب نشد...

جوان دهه هشتادی دیگری هم آن‌طرف‌تر ایستاده و خیره به جمعیت در دنیای خودش غرق است. ناراحتی را می شود در چهره اش دید و وقتی از چرایی غم و اندوهش می‌پرسم می گوید: رییس جمهور کشورم بود، برای مردم محروم زیاد زحمت کشید، کارخانه های زیادی را دوباره فعال کرد، خیلی تلاش کرد» بعد از این حرف ها دوباره کمی متفکر می شود و با لحن سنگین و حسرت باری فقط یک جمله می گوید: «در حد توان داشت خرابی های کشور را آباد می کرد» جمله ای که حسرت را به دل من هم سرازیر کرده و داغ دلم را تازه می کند.

....هنوز ۲۴ ساعت نشده و من در حالی این واژه ها را کنار هم میچینم که در خیالم تو همچنان سرنشین بالگردی هستی که جنگل ها و کوه های صعب العبور را پشت سرگذاشته تا خبر بگیرد از حال و روز مردمان در دورترین و مرزی ترین نقاط ایران زمین و من هنوز به امید زنده برگشتن تو قلم می زنم و اشک می ریزم.

انتهای پیام

نظر شما