شناسهٔ خبر: 66707560 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: ایبنا | لینک خبر

سرای ادبیات میزبانی کرد؛

روایت سفر در نمایشگاه کتاب

در نهمین روز از برگزاری سی‌وپنجمین نمایشگاه بین‌المللی کتاب تهران، نشست «روایت سفر » تشکیل شد.

صاحب‌خبر -

به گزارش خبرنگار خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)، در ادامه نشست‌های ادبی سرای ادبیات در نهمین روز از برگزاری سی‌وپنجمین نمایشگاه بین‌المللی کتاب تهران، نشست «روایت سفر» با حضور حامد عسگری، علی‌اکبر شیروانی، حسن کرمی قراملکی، مهدی قزالی، زهرا کاردانی و به میزبانی حسام آبنوس تشکیل شد.

حسن کرمی قراملکی، نویسنده، سفرنامه‌نویس، برنده جایزه جلال آل احمد و نویسنده کتاب «رکاب‌زنان در پی شمس» گفت: سفر با دوچرخه از آرزوهای کودکی من بود، این آرزوی دیرین و آشنایی من با مولانا ترکیب شد و به این سفر انجامید. روایتی از سفر با دوچرخه، از شهرستان خوی، به مقبره مولانا. سفری پرچالش و به‌یادماندنی که از تبریز آغاز شد و در دمشق پایان یافت.

وی ادامه داد: شهریور سال ۱۳۸۶ به مناسبت سالگرد تولد مولانا، به تنهایی این سفر را شروع کردم و پس از یک ماه در دمشق سفرم را به پایان رساندم. سال ۹۱ از روی یادداشت‌های سفر شروع به نوشتن کتاب کردم.

روایت این سفرنامه‌نویس با عنوان «سفر، دوچرخه و مولانا» به این شرح است:

سفر، دوچرخه و مولانا

از بدو خلقت آدمی، سفر و هجرت، همچون کورۀ کوزه‌گری، گِل آدمی -که چه‌بسا هنوز هم خام است- را پخته و این میوه کال را شیرین، لب‌گزان و لایق سلطان کرده است. «سعدی» (۱۳۸۵، ۸۹۹) چه زیبا گفته است که «بسیار سفر باید تا پخته شود خامی». سفر همچون جریان آب رودخانه است در مسیر اقیانوس، که قطره را از گندیدگی در برکه‌ای کوچک نجات می‌دهد.

«اگر نمی‌توانی پرواز کنی، بدو؛ اگر نمی‌توانی بدوی، راه برو؛ اگر نمی‌توانی راه بروی، سینه‌خیز برو؛ اما هر کاری که می‌کنی، سعی کن حرکت به جلو را ادامه بدهی» (مارتین لوترکینگ).

سفر حس غریبی است که همیشه روح مرا به چالش کشیده و از بند روزمرگی نجات داده است. سفر مرا یاری داده تا بتوانم ذهنم را پویا، جوینده و سرزنده نگه‌دارم و تخیلم را در فضایی خلاق به پرواز درآورم و بسیاری از شنیده‌ها را به چشم خود ببینم و تجربه کنم. امروزه، باوجود وسایل نقلیه‌ای مانند هواپیما، قطار و خودرو، ماهیتِ مسافرت‌ها نیز عمیقاً متحول شده و متأسفانه سفر نیز اغلب به‌نوعی عادت و روزمرگیِ تکراری تبدیل شده است. بیشتر مردم با ثبت‌نام در تورهای مسافرتیِ برنامه‌ریزی‌شده، در سفر نیز خود را در برنامه‌ای شبیه به برنامه روزمره‌شان محصور می‌کنند؛ درحالی‌که رسالت اصلی سفر نجات انسان از همین روزمرگی و دل‌بستگی‌های بی‌روح است.

در این تورها، مسافران بدون اینکه هیچ رابطه و گفتگویی با مردمان آن دیار داشته باشند، باید در زمانی مشخص، در مکانی مشخص حاضر شوند، فلان غذا را بخورند و یا از فلان بنا دیدن کنند. در این نوع سفرها دکوراسیون‌های تکراری هتل‌ها و جلوه‌های سطحی و ظاهری آنها اصلاً این اجازه را به مسافر نمی‌دهند که درک و تجربه‌ای تازه و بدیع از آن سرزمین‌ها در خاطرشان ایجاد شود. دوستی خاطرات سفرش به «آنتالیا» را برای من تعریف می‌کرد. از او پرسیدم: «استادیوم آسپندوس رفتی؟» گفت: «نه!» گفتم: «درون قلعه قدیمی و شهر قدیمی آنتالیا را گشتی؟» گفت: «نه!»

و من هرچه از جاهای دیدنی آنتالیا پرسیدم، از او جواب مثبتی نشنیدم! سرانجام، دوست من این‌چنین لُب مطلب را به زبان آورده و خود را راحت کرد: «ببین هتل ما آن‌قدر بزرگ و زیبا بود که من اصلاً وقت نکردم بیرون از هتل را بگردم! فقط درون هتل را گشتم؛ والسلام!»

با شنیدن جواب او، این سؤال برای من پیش آمد که چه فرقی می‌کرد این دوست من به‌جای هتلی در آنتالیا، به هتلی در بیروت یا جنوب فرانسه می‌رفت؟ شاید تنها تفاوت آنها تعداد ستاره‌های هتلش می‌بود!

ولی برای من سفر معنایی دیگر دارد؛ سفر برای من یعنی اینکه صبح مانند کاروانیان و سیاحان قدیمی به راه بیفتی و ندانی شب را کجا خواهی ماند! و در طول روز با مردمان آن دیار بدون اینکه به تو به چشم یک توریست چاق‌وچله و آماده دوشیدن نگاه کنند، معاشرت و زندگی کنی! و سفر برایت مانند زندگی واقعی همراه اتفاقات خوب و بد باشد! از اتفاقات خوبش لذت ببری و از اتفاقات بدش نیز تجربه کسب کنی و چیزی بیاموزی! حافظ چه زیبا گفته که «در بیابان گر به شوقِ کعبه خواهی زد قدم / سرزنش‌ها گر کُنَد خارِ مُغیلان غم مخور».

این دیدگاه من نسبت به سفر بود که باعث شد من دوچرخه را به‌عنوان وسیله سفر انتخاب کنم. سفر با دوچرخه بیشتر آن مشخصات سفر را برای من مهیا می‌کرد. سابقه علاقه من به سفر با دوچرخه به دوران کودکی برمی‌گردد.

من متولد یکی از محلات قدیمی تبریز هستم. بیشتر کودکیم را در خلوت با کتاب‌هایم گذارندم و با کتاب به رؤیاهایم بال‌وپر می‌دادم. خود را به‌جای مارکوپولو می‌گذاشتم. با سندباد هم‌سفر می‌شدم و هشتادروزه می‌خواستم دنیا را دور بزنم و همیشه آرزو داشتم نویسنده‌ای مشهور شوم.

۱۱ ساله بودم که با اصرارهای فراوان من، پدرم اولین دوچرخه‌ام را خرید و این‌گونه بود که دوچرخه نیز به خلوت من و کتاب‌هایم راه پیدا کرد. درهمان ایام، علاقه من به ادبیات نیز روزبه‌روز افزایش می‌یافت؛ چنان‌که هرسال، اول مهر، وقتی کتاب‌های درسی‌ام را از مدرسه می‌گرفتم طی چند روز اول، کل کتاب ادبیات را می‌خواندم!

در طی دوره دبیرستان با مولانا جلال‌الدین محمد بلخی، آن روح بزرگ و آن عارف نامی، بیشتر آشنا شدم و ایشان را همچون خمی یافتم که گذر زمان شرابش را نفیس‌تر کرده است. او کسی است که گذشت قرن‌ها نه‌تنها گرد کهنگی و ملال در سخن و افکارش ننشانده، بلکه کلام و اندیشه‌اش را بیش‌ازپیش تازه‌تر کرده است.

آن روزها بود که فهمیدم مزار مولانا در ترکیه قرار دارد و این سرآغاز فکر و نقشه من برای مسافرت با دوچرخه برای زیارت حضرت مولانا بود. (با توجه به تاریخچه مسافرت با دوچرخه، یا به‌اصطلاح سایکلوتوریست، این نوع سفرها از ابتدای پیدایش، با اهداف دینی و اعتقادی همراه بوده است). بعد از ورود به دانشگاه تمرینات دوچرخه‌سواری را به‌طورجدی شروع کردم و به سفرهای یک‌روزه، در فاصله‌های حدود صد کیلومتر، می‌پرداختم تا بدنم برای مسافت‌های طولانی ورزیده‌تر شود.

سال ۱۳۸۴ شمسی علی‌رغم مخالفت‌های خانواده تصمیم گرفتم تا سفرم را شروع کنم، ولی به خاطر مشکلات مالی و نداشتن همسفر، برنامۀ سفرم لغو شد. سال ۸۵ نیز به همین منوال گذشت و من نتوانستم به آرزویم جامه عمل بپوشانم؛ تا اینکه سال ۸۶ فرارسید. مطلع شدم که سازمان یونسکو به خاطر هشت‌صدمین سال تولد مولانا جلال‌الدین رومی این سال را (۲۰۰۷ م)، به نام مولانا نام‌گذاری کرده است و با علم به این مطلب، شوق و اشتیاق من برای این مسافرت صدچندان شد. تصمیم گرفته بودم تا هر طور که شده در آن سال سفرم را شروع کنم. می‌خواستم در این سفر مسیرهایی که شمس در پی یافتن مریدی همچو مولانا، از تبریز تا قونیه طی کرده بود و همچنین مسیرهایی که مولانا از پی یافتن مراد خود، شمس، از قونیه تا شام طی کرده بود را رکاب بزنم؛ تا شاید بویی از آن عشق که به گفته عطار، جان عشاق عالم را به آتش کشیده! به مشام من هم برسد.

این گونه شد که در شهریور سال ۱۳۸۶ بعد از آماده کردن ملزومات سفر به تنهایی به جاده زدم و سفر ماجراجویانهٔ یک ماههٔ خود را آغاز کردم. این سفر برای من بسیار خاطره انگیز و پر برکت بود و تنهایی و آهستگیِ سفر با دوچرخه اجازه اکتشاف دنیایی در بیرون و درون را به من داد. برای انتقال این خاطرات و تجربیات در بهار سال ۱۳۹۱ شروع به نوشتن سفرنامه‌ای کردم که در سال ۱۳۹۶ به چاپ رسید. این سفرنامه ارمغانی بود که از این سفر زیبا به من داده شد و من نیز آن را تقدیم خوانندگان عزیز کردم. در ضمن این کتاب در سال ۱۳۹۷ برگزیده جایزه ادبی «جلال آل‌احمد» و «کتاب سال ایران» شد. در آخر برای معرفی حال و هوای کتاب به آوردن متن پشت جلد کتاب اکتفا می‌کنم:

«دوست عزیز این کتاب را که باز کنی، در سفری با دوچرخه به دوردست‌های آشنا، همسفر من خواهی بود. ای همسفر جای هیچ بهانه‌ای همچون آماده نبودن تن و نداشتن دوچرخه نیست! فقط دستم را بگیر و بر تَرک دوچرخه‌ام بنشین تا باهم از «تبریز» (دیارشمس) «رکاب‌زنان در پی شمس» به‌سوی «قونیه» (دیارمولانا) روان شویم. سفر ما سیر آفاق خواهد بود و سیر در خویشتن و سیر در تاریخ.

ما در کوچه‌های خستۀ تاریخ در محدودۀ هشت‌صدساله‌ای سیال خواهیم بود و از فضای این کوچه‌ها رایحۀ عشق آسمانی «شمس» و «مولانا» را خواهیم گرفت.

در قونیه نیز به کاروان مولانا که راهی «دمشق» است، خواهیم پیوست و غرق در اشتیاق یافتن شمس، به دمشق، شهر «ابن‌عربی» و محل حشرونشر مولانا و شمس خواهیم رفت. سفر ما پراست از پنجره‌هایی که از آن‌ها به تاریخچۀ اماکنی که در آن حضور داریم، نگاهی خواهیم انداخت. بیشتر این پنجره‌ها رو به روزگار شمس و مولانا باز می‌شود. دوست من لازم نیست دست‌پر باشی، فقط کافی است دل خود را صاف کنی. همه‌چیز در خورجین من وجود دارد. خورجین من پر است از غذاهای روح‌افزا و فرح‌بخش. کوله‌بار من لبریز از کتاب‌هایی همچون «مثنوی معنوی»، «دیوان شمس»، «فیه مافیه» و «مقالات شمس» است. نترس باوجود این گنجینه‌ها جای هیچ کسالت و بیهودگی نیست. پس ای همسفر بقول معروف «پروا مکن بشتاب»، جاده‌ها با جیرجیرک‌های عاشق و گل‌های آفتابگردانش ما را می‌خواند.»

دیگر مهمان نشست «روایت سفر»، حامد عسگری، شاعر و نویسنده اهل بم، دو قصه از کتاب «گدار» را برای روایت‌گری خود انتخاب کرده و در جمع حاضرین خواند. این کتاب خاطرات کودکی نویسنده در دهه شصت است که در شهر بم می‌گذرد. داستان اول به این شرح است:

خروس سفید

خروس خوبی داشتم. از بین جوجه‌های مرغ کرچ بی بی انتخابش کرده بودم. از همان اول به دلم نشسته بود. جنسش را نمی‌دانستم؛ یعنی نمی‌دانستم مرغ است یا خروس. اوایل فراجنسی عاشقش شده بودم. یک روز صبح دیدمش قوقولی قوقوی ناقص و خفه ای کرد که شبیه تک سرفه بود. بند دلم پاره شد به بی‌بی گفتم خروسه خروسه…! بی بی گفت: «از همین نوخاسته‌ای بده پیاز بنفش بخوره جنگی بشه. به پدرت میگم جیگر گاوش بده، خون خوار شه، جنگ کنه جیگرت حال بیاد.» خروسم جگر می‌خورد و قد می‌کشید. تاج برگشته‌ای داشت به قاعده همبرگری سرخ و قرمز، مثل لاکهای شهناز که قشنگ، خوشبو، قرتی و آرایشگر محل بی‌بی اینا بود. مهناز صورت بند می‌انداخت و ابرو برمی‌داشت از زنان محل در اتاق‌هایی که دربسته بود. فقط یک بار از پنجره دیدم نخی بر می دارد هی یک جوری می‌کشد روی گونه‌های فریبا کہ عروس غلامرضا بود و رخساره.

خروسم در مقایسه با خروس پسر بارانی، همسایه بی‌بی، و خروس مختار، پسرک افغانی مستأجر همسایه دیگر، یک نقص داشت: سفید بود، مثل خامه‌های گاو حاج معصومه و این افت داشت. مثل ورزشکاری بود که لباس ورزشی نداشت. مثل رقاصه‌ای بود که دامن پولکی نداشت.... احساس پادشاه روم را داشتم که گلادیاتوری وحشی و خون خوار دارد؛ اما او زره ندارد برای جنگیدن. مختار و پسر بارانی هی دعوت نامۀ جنگ می‌فرستادند و هی تهدید نظامی می‌کردند و هی من گلادیاتورم زره نداشت. به بی‌بی گفتم، رئیس مجمع تشخیص مصلحت بود، باب الحوایج آن سال‌های چهارده نوه بود. شوخی نبود هندل کردن خواسته‌های این چهارده تایی که ده تاشان پسر بودند و مدیریت آنها. گفت: «درستش میکنم ننه!»

بابونه و حنا در کاسه‌ای مسی ریخت و نوشابه زرد به آن اضافه کرد و حاصلش خمیری لزج و خوش بو شد. خوب که قاطی کرد گفت: محکم بمال به پرهاش و بندازش نصف روز تو حموم کہ خاکی نشہ و به جونش بشینه. یکی دو ساعت ساکت بود. بعدش شروع کرد به غرزدن و بال کوبیدن. قُدا می‌کشید و من نعره اژدها می‌شنیدم. شب که شد، شستمش و لای چادر شبی که علف می‌بریدیم خشکش کردم. رنگش رویایی شده بود، رنگی خاص و بی تکرار. به سان دامادی نورسته و بهارمست می‌خرامید و بال باز می‌کرد و نوک در بدنش می‌کشید و پرهایش را منظم می‌کرد و بماند چه دلی از مرغ‌های محل می‌برد. دردسرتان ندهم، خروسم همۀ خروس‌های محل را سه هیچ در خانه خودشان می‌زد. سرزمین امپراتوری ام روز به روز گسترده‌تر می شد.

یک روز که از مدرسه برگشتم خانۀ بی‌بی، روی زمین پر ریخته بود. پاشوره شیر آب حیاط را خون گرفته بود. بوی غذا می‌آمد. وارد اتاق شدم. مش کنیز آمده بود. کاسه‌ای نخودکشمش و طاقه چادری فلفل نمکی و تسبیحی هم جلویش بود. از مشهد آمده بود به دیدن بی‌بی. بیبی احترامش کرده بود و جلوی پایش، بی‌خبر از من، خروس زمین زده بود. مش کنیز خیس و طولانی ماچم کرد. صورتش بوی امام رضا می‌داد، بوی آویشن و زعفران. ماچ خیسش را پاک کردم و نشستم روبه‌رویش و شروع کردم فتیله کردن پرزهای قالی. بی‌بی سفره که انداخت، گفتم: «مدرسه تی‌تاب و نوشابه خوردم گشنه‌م نیست» صدای قاشق چنگال می‌آمد و من توی اتاق بغلی، بغضی با قاعده خشتی خیس خورده چسبیده بود ته گلویم.... آرام موییدم: خروسم...

روایت دوم، سفر مشهد

آن موقع ها، سفر برای ما ابر مفهوم بود، آن هم سفر مشهد! پدرم معلم ساده‌ای بود و سالی یک‌بار ما را می‌برد مشهد. چوی مشهد را می‌انداخت در فامیل و یکهو می‌شدیم پنج تا ماشین و راه می‌افتادیم. پنج ماشین در دهۀ شصت، یعنی پنج پیکان بی‌کولر. در راه اذیتمان می‌کردند، ماشین ها مال بم بودند و ماشین پلاک بم، یعنی قاچاقچی، یعنی حامل مواد مخدر بالقوه. البتہ الحمدلله این ذهنیت سالهاست عوض شده است.

پدرم در مشهد دوسه کلاس در مدرسه‌ای اجاره می‌کرد و می‌شد پرستاره‌ترین هتل جهان برای ما. قابلمه و کاسه بشقابمان را هم مادرمان می آورد و نیمکت‌های گوشه چیدۀ کلاس، کابینت‌هایی بودند برای چینش جهیزیه مینی‌مال مادرم در خانه جدیدش. دو چیز بر جگرمان در مشهدتان خال زد آقاجان، یکی سوارشدن بر پله‌برقی‌های بازار رضاتان که همیشه خاموش بودند و دیگری خوردن مرغ های سرخ گردون سوخاری در حوالی حرم. پدرم دستش تنگ بود و من هم مأخوذ به حیای دههٔ شصت! نسل من نہ پارک آبی داشت، نه در «برادران کریم» غذا خورد، نه در بازارهای روس‌ها و عرب‌ها و مگامال‌ها برایش بن‌تن و مرد عنکبوتی و ماشین کنترلی خریدند، نه سلفی گرفت، نه غذای حضرتی قسمتش شد. نهایت دستاوردش نوار جواد فروغی بود و فرفره‌های چوبی که جلوی باغ وحش، بعد از دیدن فیل واقعی و شیر و پلنگهای افسرده، از زن‌های کولی گیس بافته با صورت‌هایی چروک و لب‌هایی خالکوبی شده برایش خریده بودند. نه پاستیل می‌خریدند برایمان، نه لواشک‌های مارک‌دار. همان نبات بود و زعفران و شکلات‌هایی که مثل برشی از پوست گورخری برنزه شده بودند. عوضش بم که بر می‌گشتیم، جلویمان گوسفند زمین می‌زدند و ما بچه‌ها را محکم ماچ می‌کردند و صدایمان می‌زدند «زائر خُردو آقا» و ما حس می‌کردیم خیلی خاصیم. دلم برای آن زیارت‌ها لک‌زده است آقاجان. دنیا جلو رفته است و این اصلاً چیز بدی نیست؛ ولی دلم را به همان روزها برگردان.

مهمان بعدی، علی‌اکبر شیروانی، مدرس، پژوهشگر و نویسنده ایرانی، در وصف و روایت سفر چنین خواند:

وقتی اسم سفر می‌آید مقصد برایم مهم نیست، رفتن مهم است. هنوز جاده را دوست دارم. شب، سکوت و کویر را. فلاسک چایی و نان و پنیر یا مختصری خوراکی تا به رستورانی بین‌راهی برسیم را. دیدن تغییر رنگ خاک را. دوری و نزدیکی کوه‌ها را و تک‌درخت‌ها را. اصلاً سالهاست دلم می‌خواهد کسی بیاید و بخواهد به سفر برویم و ندانم به کجا می‌رویم. بگوید چند روز قرار است برویم و برگردیم و برویم هرجا که پیش آمد. اگر هم خودش برنامه‌ای دارد چیزی به من نگوید. تا بار دیگر مرور کنم: جهان بزرگ است و من کوچکم.

مهدی قزلی، نویسنده، مستندنگار و مدیرعامل بنیاد شعر و ادبیات داستانی ایرانیان، دیگر مهمان این نشست بود که درباره روایت سفر خود، گفت: من پس از نیم‌قرن، به مکان‌هایی سفر کردم که روزی جلال آل احمد، در آنجا حضور داشته و در کتاب «جای پای جلال» تلاش کردم تا گزارش جدیدی از آن دوران داشته باشم. کتاب درباره هشت سفر است به مقاصد: خارک، بوئین‌زهرا، اسالم، مشهد اردهال، یزد، کرمان، خوزستان و اورازان (زادگاه پدری جلال آل احمد)

وی در ادامه بخشی از داستان سفر به مشهد اردهال را از کتاب «جا پای جلال»، روایت کرد:

صبح روز جمعه، راه افتادم سمت اردهال. هوا هنوز کاملاً روشن نشده بود. وقتی رسیدم دیگر خورشید همه جا را روشن کرده بود. به سختی جای پارک پیدا کردم. همان نزدیکی بازار موقت بزرگی دیدم که غلغله بود. فروشنده‌ها جنس‌هایشان را با پلاستیک پوشانده بودند که گرد و خاک خرابشان نکند.

رفتم سمت امامزاده. مردم در اردهال و محوطه اطراف امامزاده پراکنده بودند. به نظر نمی‌رسید برنامه شروع شده باشد؛ ولی وقتی وارد صحن سمت قبله شدم، دیدم قیامت چوب‌به‌دست‌ها برپاست. فریاد «عزا عزاست امروز، روز عزاست امروز» مردم فین کاشان در صحن طنین داشت. شعار برای درست شدن قافیه با غلط انشایی ادا می شد؛ چون مردم فین کاشان باید با فعل جمع صاحب عزا می‌شدند. چوب‌دارها دور حوض می‌چرخیدند و گاهی چوب‌ها را به هم می‌زدند که صدای منحصر به فردی ایجاد می‌کرد. بیشتر آنهایی که دور حوض بودند، به اندازه کافی جوان بودند که بتوانند فشار و گرما را تحمل کنند. نظام اسلامی مجری برنامه پشت میکروفون اشعاری می‌خواند در عظمت فین و فینی‌ها و با جملاتی ادبی زمین و زمان و آسمان را به هم می‌دوخت حدود ۸ صبح، بالاخره با تلاش مجری، مردم نشستند روی زمین؛ البته هنوز چوب‌هایشان را در دست داشتند. یک نفر دسته‌ای چوب داشت که فقط به فینی‌هایی که به هر دلیل چوب نداشتند، می‌داد. بعضی‌ها بچه‌های کوچکشان را بغل کرده یا روی دوش گرفته و چوبی هم دست او داده بودند تا بداند نمی‌شود فینی بود و در این مراسم شرکت نکرد و چوب به دست نگرفت. چوب‌ها متفاوت بود؛ از شاخه‌های تازه درخت که صاف و صوف شده بودند، تا چماق‌های پدر و مادر دار یا خراطی‌شده. بعضی‌ها چماق را نوارپیچ کرده بودند. معلوم بود سال‌هاست این چوب در خانه و خانوده‌شان مراسم قالی‌شویان به خود دیده است. مجری سعی می‌کرد با حرف‌هایش صحنه را که کمی خشن به‌نظر می‌رسید تبدیل کند به فضای عشق و علاقه مردم به اهل‌بیت. فینی‌ها ولی سراسر شور بودند و نمی‌توانستند این فرصت نیم‌روزه در سالشان که مهم‌ترین ویژگی هویتی‌شان بود، ندیده بگیرند. البته جمعه قبل از مراسم با نام جمعه جار، طلیعه این برنامه است. (در این جمعه برنامه هفته بعد را در فین و خاوه و کاشان جار می‌زنند) در جمعه بعد از مراسم قالی‌شویان هم نشلجی‌ها در اردهال جمع می‌شوند. در مجموع حدود بیست سی روز بازار این برنامه گرم است؛ ولی اصل ماجرا در همین نیمروز خلاصه می‌شود...

به گزارش ایبنا، سی‌وپنجمین نمایشگاه بین‌المللی کتاب تهران با شعار «بخوانیم و بسازیم» از ۱۹ تا ۲۹ اردیبهشت (۱۴۰۳) در محل مصلی امام خمینی(ره) به شکل حضوری برگزار می‌شود و سامانه ketab.ir فضای مجازی نمایشگاه کتاب ۱۴۰۳ است.

اطلاعات کامل نمایشگاه کتاب ۱۴۰۳ تهران را اینجا بخوانید.

نظر شما