شناسهٔ خبر: 66609419 - سرویس اجتماعی
نسخه قابل چاپ منبع: جوان | لینک خبر

گفت‌وگوی «جوان» با همسر شهید منصور گلی که ۲۰ اردیبهشت ۶۱ آسمانی شد

دیگر برای من نبود، برای خدا شده بود!

روزنامه جوان

منصور خودش برای خواستگاری نمی‌آمد، چون مدام در جبهه بود. خانواده و آشنایان را می‌فرستاد. در نتیجه، شهید جهان آرا که فرمانده‌اش بود گفته بود تنها راه این است که خودت بروی تا خانواده دختر تو را ببینند. همه می‌گفتند صبر کنید جنگ تمام بشود بعد. اما ایشان اصرار داشت زودتر ازدواج کنیم

صاحب‌خبر -

جوان آنلاین: تمام زندگی مشترک شهید منصور گلی با همسرش سیده فوزیه مدیح شش ماه بود، اما همین زمان اندک آن قدر برای سیده فوزیه لذتبخش و جذاب بود که نام کتاب خاطراتش در باره شهید را «زیباترین روز‌های زندگی» گذاشته است. شهید منصور گلی و همسرش هر دو اهل خرمشهر بودند. در فعالیت‌های فرهنگی با هم آشنا شدند و تصمیم به ازدواج گرفتند، اما کمی بعد منصور آن قدر درگیر جبهه و مناطق عملیاتی شد که ماجرای خواستگاری‌اش بیش از دو سال طول کشید و نهایتاً در آبان ۱۳۶۰ زندگی مشترک شش ماهه شان را شروع کردند. منصور ۲۰ اردیبهشت سال ۶۱ در عملیات الی‌بیت‌المقدس به شهادت رسید، اما پیش از آن او با اخلاق حسنه‌اش، زیباترین روز‌های زندگی سیده فوزیه مدیح را رقم زده بود. 


گویا شما کتابی در باره همسر شهیدتان دارید؟
بله من راوی کتاب «زیباترین روز‌های زندگی» هستم که خاطرات و روایت‌های زندگی خودم با شهید منصور گلی را دربردارد. 

چطور تصمیم گرفتید زندگی‌تان را در یک کتاب روایت کنید؟
وقتی در مصاحبه‌های مختلف خاطراتم را مرور می‌کردم، با خودم فکر کردم حیف است که این خاطرات ثبت و تبدیل به یک اثر نشود. حوزه هنری انقلاب اسلامی تهران و انتشارات سوره مهر تصمیم گرفتند خاطرات مرا جمع آوری و تبدیل به کتاب کنند. نقطه شروع کتاب هم از ابتدای کودکی خودم است تا آشنایی با شهید و... 

چطور با شهید آشنا شدید؟
ما هر دو بچه خرمشهر بودیم و هر دو در یک حسینیه فعالیت‌های فرهنگی می‌کردیم. یک جمع جوان که کار فرهنگی انجام می‌دادیم و از این طریق با هم آشنا شدیم. بعد خانواده‌ها با هم آشنا شدند. مدتی طولانی طول کشید تا ازدواج کردیم. اوایل جنگ بود که ازدواج کردیم و من با ایشان به منطقه جنگی رفتم. همانجا زندگی‌مان را تا شهادتش ادامه دادیم. 

گفتید اوایل جنگ ازدواج کردید، تاریخ ازدواج‌تان چه زمانی بود؟
۲۴ آبان ۶۰ ازدواج کردیم. ما قبل از ازدواج همدیگر را می‌شناختیم و دوست داشتیم. آمدن به خواستگاری، نشانه علاقه او بود و وقتی هم متوجه شد که این علاقه دوطرفه است، بیشتر تلاش کرد. از زمان آشنایی‌مان تا ازدواج، حدوداً دو سال طول کشید. چون خانواده‌هایمان مخالف بودند. بار‌ها خواستگاری کرد تا در نهایت موفق شد و همین هم باعث بیشتر شدن علاقه‌مان شد. 

در نهایت خانواده‌ها چطور راضی شدند؟
او خودش برای خواستگاری نمی‌آمد، چون مدام در جبهه بود. خانواده و آشنایان را می‌فرستاد. در نتیجه، شهید جهان آرا که فرمانده‌اش بود گفته بود تنها راه این است که خودت بروی تا خانواده دختر تو را ببینند. همه می‌گفتند صبر کنید جنگ تمام شود بعد، اما او می‌گفت نه من الان می‌خواهم ازدواج کنم. معلوم نیست بعد زنده باشم یا نه. بار‌ها به من می‌گفت من دو آرزو دارم؛ یکی آزاد‌سازی خرمشهر و دیگری رسیدن به شما. در نهایت یک شب شهید جهان آرا به منصور مرخصی داد و او از خرمشهر به شیراز آمد منزل ما خواستگاری. ما آن زمان به علت جنگ در شیراز ساکن شده بودیم. دقیق یادم است ساعت ۱۰ شب بود که آمد، اما نمی‌دانم چه اتفاقی افتاد انگار به محض دیدنش مهرش به دل خانواده‌ام نشست. چون ماه محرم و همچنین بعد از فوت پدربزرگم و ایام عزای عمومی برای شهادت آیت‌الله طباطبایی بود، پدرم گفت صبر کنید، اما شهید گفت من وقت ندارم. به همین دلیل ازدواج ما در سکوت بود و در نهایت سادگی سر زندگی‌مان رفتیم. قرار بود شهید دستغیب عقدمان را بخوانند. پیش ایشان رفتیم. گفتند من امشب باید مأموریت بروم، اما با برادرزاده‌ام هماهنگ می‌کنم. شما بروید بعد از نماز جماعت مغرب و عشا در مسجد آتشی‌ها ایشان شما را عقد می‌کنند. 

 شما چه معیار‌هایی مدنظر داشتید که در شهید بود و ایشان را به عنوان همسر پذیرفتید؟
اخلاص. به شدت مخلص و با ایمان بود؛ ایمانی که در ۲۵ سالگی در تمام رفتار و گفتارش نمایان بود. خیلی مطالعه داشت. بسیاری از کتاب‌های روشنگری را می‌خواند و اطلاعاتش را بالا می‌برد. خیلی‌ها به او می‌گفتند «استاد» و واقعاً هم درحد یک استاد، اطلاعات داشت. اهل کار فرهنگی و تلاش بود. چون در بحبوحه انقلاب هم بود، من دوست داشتم چنین شخصیتی در زندگی و کنارم باشد. الگوی من شود و زندگی‌ام را با او ادامه دهم. با اینکه زندگی‌مان طولانی نشد. 

چند وقت با هم زندگی کردید؟
عمر زندگی‌مان شش ماه بود. ۲۰ اردیبهشت ۶۱ به شهادت رسید. البته از لحاظ کمی شش ماه بود. کیفیتش خیلی بیشتر از این حرف‌ها بود. با اینکه من بعد از ازدواج در منطقه جنگی در آبادان زندگی می‌کردم، اما باز هم کل این شش ماه را کنار من نبود. خط مقدم را که نمی‌شد رها کرد. یا مأموریت بود یا دوره آموزشی، اما همین اندک زمانی که با هم زندگی کردیم برای من بی‌نهایت لذتبخش بود. 

برای شما تنها زندگی کردن در منطقه جنگی سخت نبود؟
من حاضر بودم به خاطر همسرم جانم را فدا کنم. زندگی در شرایط سخت که چیزی نبود. خانواده به هیچ عنوان راضی به رفتنم برای زندگی در آنجا نبودند. پدرم از ایشان قول گرفت که برای زندگی به منطقه جنگی نرویم. ایشان هم راضی نبود، اما من پافشاری کردم. به پدرم گفتم حاضر نیستم آرزوی زندگی در کنار همسرم به دلم بماند. خیلی سخت بود و اتفاقات بسیاری افتاد. حتی خمپاره به خانه‌ای که زندگی می‌کردیم خورد، اما باز خیالم راحت بود کنار او هستم. 

کجای این زندگی کوتاه برایتان بیشتر لذتبخش بود؟
همسرم اهل نمازشب بود. به هیچ عنوان نماز شبش ترک نمی‌شد. گاهی برای نماز بیدارم نمی‌کرد، اما من با صدای گریه‌های نماز شبش بیدار می‌شدم و نگاهش می‌کردم. حیفم می‌آمد نماز نخوانم. بلند می‌شدم و پشت سرش به نماز می‌ایستادم. عاشق دعای کمیل بود. همرزمانش تعریف می‌کردند در سنگر می‌نشست و هروقت فرصت می‌کرد (نه فقط شب‌های جمعه) دعای کمیل می‌خواند. حتی در سخت‌ترین شرایط جنگ هم دعای کمیل را ترک نمی‌کرد. من عاشق این رفتارهایش بودم و خیلی لذت می‌بردم. از اینکه در اوج جوانی خودش را از هر لحاظ برای شهادت آماده کرده بود نه تنها خودش، مرا هم آماده کرده بود. زمانی هم که می‌خواستند خبر شهادتش را به من بدهند من انگار آماده بودم. 

منظورتان از این آماده کردن چیست؟
با من از شهادتش خیلی حرف می‌زد. مدام سعی می‌کرد گوشزد کند صبور باشم. یا می‌گفت من دلم نمی‌خواهد کسی اشک‌هایت را ببیند. می‌گفت شهادت من باعث منزوی شدنت نشود. باید درست را ادامه بدهی. باید زندگی کنی. اگر برگشتم که با هم می‌رویم و درس‌مان را ادامه می‌دهیم. وگرنه تو باید ادامه بدهی. هم درس و هم فعالیت‌های فرهنگی را. مشخص بود که شهید می‌شود. تغییر کرده بود. به قولی می‌گفتند «نور بالا می‌زنی!» واقعاً هم همین بود. نورانی شده بود. می‌دانستم دیگر برای من نیست، برای خداست. 

در چه عملیاتی شهید شدند؟
او در مرحله سوم عملیات الی بیت المقدس (فتح خرمشهر) به شهادت رسید. ۲۰ اردیبهشت که همسرم به شهادت رسید، خرمشهر در سوم خرداد آزاد شد. 

 در طول زندگی‌تان چه خاطره‌ای از شهید در ذهنتان پررنگ مانده است؟
هر وقت فرصت می‌کرد به خانه بیاید تمام وقتش را با من می‌گذراند. خیلی کمکم می‌کرد. مثلاً می‌آمد و می‌دید در حال ظرف شستن هستم، با تمام خستگی‌اش ظرف‌ها را از من می‌گرفت و خودش می‌شست. داشتم سبزی خرد می‌کردم، می‌آمد خودش ادامه می‌داد. در همه این حالات از او عکس می‌گرفتم! خیلی با هم صحبت می‌کردیم حتی در مورد مسائل جنگی می‌آمد تا جایی که می‌شد برایم توضیح می‌داد و مشورت می‌کرد تا من هم در جریان مسائل روز باشم. این‌ها خودش خیلی باعث تحکم یک زندگی نو می‌شد. 

واکنش شما به خبر شهادتشان چه بود؟
اول به من گفتند ایشان مجروح شده است، اما من دلم خبر می‌داد که شهید شده است. با عده‌ای از خانم‌ها از آبادان رفته بودیم اهواز خبر مجروح شدن همسر یکی از خانم‌ها را بدهیم. آنجا با من تماس گرفتند و گفتند منصور مجروح شده است. به آبادان برگشتم. برادرم مرا خانه خودمان برد. گفتم چرا من را بیمارستان پیش منصور نمی‌بری؟ گفت اول برویم خانه استراحت کن. گفتم سید به من نگو مجروح شده است. راستش را بگو. گفت دلت چه گواهی می‌دهد؟ گفتم شهید شده است. برادرم تأیید کرد. در یک لحظه همه جا سیاه شد. دست برادرم را گرفته بودم و فشار می‌دادم. شوکه شده بودم. چند قدم راه رفتم. بعد پرسیدم یعنی دیگر او را نمی‌بینم؟ هر چقدر هم من آماده بودم، اما سخت بود. چون در تمام این مدت در منطقه جنگی او فقط همسرم نبود، تمام خانواده‌ام بود. مادر، پدر، برادر و خواهر. همه کس من بود. برای خاکسپاری که رفته بودیم، وقتی او را آوردند با او خداحافظی کنم، من فقط بالای سرش صحبت می‌کردم. نوازشش که می‌کردم، آن قدر بدنش زخم بود هرجا دست می‌زدم دستم در زخم و جای تیر فرو می‌رفت. نمی‌فهمیدم چه می‌گویم. حتی گریه هم نمی‌توانستم کنم. خیلی زمان برد تا بغضم شکست و باور کردم. در آخر هم به خواست خودش با لباس سپاه خاک شد. بعد از شهادتش، یک دختر جوان ۲۲ساله بودم. خواستگار برایم زیاد می‌آمد، اما نهایتاً خانواده‌شان مرا برای برادرش خواستگاری کردند که حاصل این ازدواج چهار فرزند است. 

به نظر شما به عنوان یک راوی که از دل یک زندگی آمده است تأثیر این کتاب بر مخاطب چیست؟
من سعی کردم در سخت‌ترین روزها، امید و زندگی را با هم ادامه دهم. این موضوع باعث شده است تمام کسانی که کتاب را خواندند تحت تأثیر امید و صبر قرار گیرند و در زندگی پیاده‌اش کنند. خیلی‌ها از من می‌پرسند این کتاب خیلی سختی و تلخی دارد، چرا نامش زیبا‌ترین روز‌های زندگی است؟ در جواب می‌گویم من صبرم را با حضرت زینب (س) معامله کردم. از آن جمله «ما رایت الا جمیلا». ما خاک پای خانم زینب (س) هم نیستیم. ما هم زیبایی‌ها را در اوج سختی می‌بینیم. من بار‌ها زندگی‌ام را مرور کردم. این کتاب را بالای تختم گذاشتم. همیشه آن را می‌خوانم و می‌خواهم هیچ‌وقت یادم نرود. 

توصیه شما به جوانان چیست؟ 
نه فقط به عنوان یک همسر شهید بلکه به عنوان یک دختری که تجربه زیسته‌اش را به نگارش درآورده است، من این کتاب را به جوانان تقدیم کردم و آرزو دارم همه جوانانی که از جنگ کم اطلاع‌اند این کتاب را بخوانند. من عاشق جوانان هستم. به آن‌ها می‌گویم ما زندگی‌مان را با یک کوله پشتی شروع کردیم. کسی باورش نمی‌شود، اما من وقتی وارد زندگی شدم، خودم بودم و لباس‌های تنم. زمان‌هایی که شهید نبود، من از لباس‌های ایشان استفاده می‌کردم. قبل از اینکه بیاید لباس‌ها را می‌شستم. جنگ بود و امکانات کم، اما ما با همین امکانات کم زندگی کردیم. آرزو داشتم او بود و ما با همین شرایط زندگی می‌کردیم! اما با خودم می‌گویم حیف بود اگر در دنیا می‌ماند. خدا گلچینش کرده بود.

نظر شما