صورتهایشان با من فرق چندانی نمیکند. گاهی سیاهاند گاهی بلوند و چشم آبی. میگویم فرق چندانی نمیکند چون وقتی به بالحجه میرسند یحتمل چشمهاشان پر شده و از اینجا معلوم است شانههاشان بیشتر میلرزد. پرت شدهام توی دانشگاه کلمبیا. اینها همان دانشجویان معترضی هستند که تا روز آخر پیروزی فلسطین «فیری فیری پالستاین» میگفتند.کسی چه میدانست این نسلکشی یک سقلمه بزرگ باشد به دانشجویان تازه جوان آمریکایی و اشهد گفتن یکی یکی دهان به دهان بچرخد و حالا بوی چمن و بالحجه و باد بهاری توی دانشگاه صورت را خنک کند و من اینجا نگاهشان کنم. اینجا توی ایران، تهران، خیابان ری و با صدای شیخ حسین انصاریان، نگاه کردنشان را حس کنم و به این فکر کنم که شباهت ظاهری چه معنایی دارد وقتی قلب و زبانمان الان یک چیز میخواهد و چشم هام توی نور تیرچراغ برق، برق بیفتد از اشک و فکر کنم چه چیزی میتواند یک آدم را در هرجای دنیا متمایز کند و برسم به جمله «نظر همه محترم نیست، به آزادی تفکر با آزادی عقیده برابر نیست» و به ایستادن.
ایستادن
به بالحجه که میرسد، توی دماغم بوی چمن و خاک تازه خیس شده میپیچد. باد برگ درخت کهنه پرشاخ و برگ دانشگاه را میتکاند روی زمین و شاخههاش صدا میدهند.این اسم آخر را همه بلندتر میخوانندش یک جور که مو به تن آدم سیخ شود، یک جور که فکرکنی صاحب اسم کنار تک تک آدمهای جمع کوچکشان ایستادهاست. من از دور یکی یکیشان را از نظر میگذرانم. از خیلی دور…
صاحبخبر -
∎
نظر شما