خبرگزاری فارس؛ حنان سالمی: دور افتاده بود. خیلی دور. انگار که از قطار دنیا جا مانده باشد. آنقدر دور، که در کوچه پس کوچههای آجری دزفول و پشت دالان تنگ و تاریک خانه و کنج سرد اتاقش، فراموشش کرده بودیم. چه کسی یک پیرزنِ کوتاه و لاغر و فقیر را که حتی فارسی خوب بلد نبود یادش میمانَد؟ اما او زنده بود. جان داشت. نفس میکشید و هنوز آن مانتوی سبز پستهای بلند با جیبهای درشت و پس دوزی شده و مقنعه یشمیاش را درنیاورده بود. هنوز از این سر شهرش تا آن سرش را میدوید. و هنوز هر جمعه به یاد رحیم، کوچه را آب و جارو میزد و توی کاسه لعابیِ ترک خوردهاش، پرتغالهای خونی میچید.
او را نمیشناختم. توی زندگیام نبود. توی زندگیاش نبودم. تا آن سال، که یک هزار و سیصد و نود و نه بود حتی اسمش را هم نشنیده بودم اما آن تماس تلفنی یک تکه از قلبم را کَند و آشوبم کرد. مریمِ صاحبمحمدی پشت خط بود: «سلام حنان، دوست نداری مارعلی رو ببینی؟» مارعلی؟ این اسم برایم عجیب بود. چرا باید به دیدنش میرفتم؟ مکان بود یا انسان؟! و در کجای جهان؟ «مارعلی یعنی چی مریم؟» خندید: «یعنی مادرِ علی؛ حالا میای؟»
مادری تنها
برای دیدن یک مادر، شال و کلاه کردم. برای تماشای یک زن. میخواستیم مهمان خانهای شویم که هر روز، پنجاه تا پنجاه تا، پتوی پلنگی خیس را با هِن و هِن، تا بالای پشت بامش میکشید و روی سیم فلزی بلندی پهن میکرد و همسایهها چه حرفها که برایش درنیاوردند. دوست داشتم توی چشمهایش نگاه کنم. دستهایش را محکم بگیرم. و همراهش به روزگاری بروم که یک تنه جلوی همه ایستاد و کاری را کرد که ایمان داشت درست بود. اما بعد از آن، تنها شد؛ مثل برگ پلاسیده درختی فراموش شده در زمستانی ملالآور و طولانی که هیچ وقت به بهار نمیرسید!
راه افتادم. بی آنکه بدانم به یک آدمِ تنها، چطور سلام میدهند. به یک مادر فراموش شده. مریم کلون درِ خانه مارعلی را کوبید و پیرزن به آغوشمان کشید. قربان صدقهمان رفت. و دستمان را گرفت تا پابرهنه، وارد رویاهایش شویم.
مارعلی در روزهای کرونا برای کمک به بقیه سنگ تمام گذاشت
چهار زانو روبهرویش نشستیم. زیر طاقچهای که پر از عکس و مُهر و پلاک بود. نمیفهمیدم چه میگوید اما غلظت شیرین لهجهاش مرا میکشید. با مریم حرف میزد و حواسش جمع بود حالا که زبان برای وصل شدنمان کافی نیست، چشمهای قشنگش سنگ تمام بگذارند. نگاهم میکرد. نگاهش میکردم. مارعلی هنوز توی آن روزها بود و ما از این روزها آمده بودیم تا سراغ همان روزها را بگیریم! این، خوشحالش کرده بود. میخندید. انگار سالها منتظر آمدن ما بود!
شاخ شمشاد
صورت محجوبش را مدام میان سیاهی چادرش میکشید و مریم حرفهایش را برایم ترجمه میکرد: «میگه رحیم کلاس چهارم بود که مدرسهاش رو با موشک زدن. ته تغاریش بود. چهار تا بچه یتیم دیگه هم داشت. مدرسه رو که زدن خیلی ترسیده. میدوه تا رحیم رو برگردونه خونه اما پیداش نمیکنه. اینور رو بگرد اونور رو بگرد. اما خبری از رحیم نیست. بند دلش پاره میشه. فکر میکنه مُرده. میخواد بره سمت بیمارستان که شاید بین جنازهها پیداش کنه اما یکی از دوستای رحیم رو میبینه و میفهمه رحیم برای اعزام به جبهه، به دست و پای مسئول پایگاه مسجد افتاده.»
یادگاریهای مارعلی
رحیمِ مارعلی از بقیه خواهرها و برادرهایش قدبلندتر بود. مارعلی کلی ذوق داشت از قد بلندش. با ما حرف میزد و به عکس رحیم خیره شده بود: «ما کوتاه بودیم و رحیمم شاخ شمشاد» هنوز هم دوستش داشت. هنوز هم یادش بود که چطور دوید سمت خانه و به التماس زیر پایش افتاد: «گفتم بابا فوت شده. گفتم پسر توام مارعلی. گفت برو با حاج خانوم بیا ببینیم چی میشه!»
قرار بود چه بشود؟ چه اتفاقی با آمدن مارعلی بیفتد؟ اصلا چطور از پسرش دل بکند؟ دل بکند؟ نه، نمیتوانست. بند ناف رحیم هنوز به جانش وصل بود. رحیم، کوچک بود. نمیتوانست مرد شود. نمیتوانست برود و با دستهای خودش زیر رضایتنامه مرگش را امضا بزند. جنگ به او چه ربطی داشت؟ مارعلیِ بیوه، تنها بود. با پنج تا بچه یتیم. چرا او باید پاره تنش را قربانی میکرد؟ چشمهایش که به اندازه کافی پر از آه بود.
امضای مرگ
اما در این کوچه بلند، تنها زنی که توانست از بچهاش دل بکند، مارعلی بود. زیر رضایتنامه را امضا زد و مُرد. رحیم رفت جبهه. و حالا او مانده بود و زخم زبانهایی که میگفت «مارعلی طفل معصومش را فروخته!»
به چشمهای مارعلی زل زدم و زیر گوش مریم گفتم: «بپرس یک زن جوانِ تنها، مگر چقدر توان دارد برای این همه حرف شنیدن؟ اگر سنگ هم بود شکسته بود!»
طاقچه خانه شیرین مارعلی
مارعلی چادرش را روی صورتش کشید، اما نه برای گریه. نه، اشک نمیریخت. صدایش آرام بود. حتی لبهای باریکش هم نمیلرزید. چادرش را کشید و چیزی نگفت. سکوت کرد. مثل سکوت صحرا زیر سایه ماه. او زنِ ساعتهای هفت صبح تا هفت عصر بود. مینشست توی پایگاه بسیج و با دستهای لاغرش لباسهای خاکی و خونی رزمندهها را میشست. عطر رحیم را بلد بود. توی لباسها دنبال پسرش میگشت. دنبال نشانه. خونی، تکه گوشتی، استخوانی یا شاید هم نامهای به مارعلی!
اما رحیم شهید نمیشد چون مارعلی منتظرش بود. چون هنوز دلی بند دلش بود. میرفت و میآمد و آن روز با گوش خودش شنید که زنهای همسایه به مادرِ تنهایش چه میگویند.
مارعلی برای من و مریم چای نبات ریخت و چشمهایش را به گلهای قالی دوخت؛ یک نفس و تند تند حرف میزد و غصه عمیقی جانش را تکه تکه میکرد. مریم گریه کرد. گفتم: «بگو مریم، مارعلی چی گفت؟» آب دهنش را قورت داد و تمام جانش لرزید: «گناه داره حنان! مگه یه تیکه نون و یه کاسه ماست چقدر به آدم جون میده که از هفت صبح تا هفت عصر سرپا باشی؟ مارعلی میگه اما عین خیالش نبود. هفت عصر که از پایگاه بسیج برمیگشته خونه هنوز خیلی کار روی زمین مونده بوده و مجبور میشده پتوهای نشُسته و کمکهای مردمی رو بیاره تا توی خونه با رحیم بستهبندی کنن و رزمندهها اذیت نشن. اون روز هم کیسههای برنج و حبوبات رو میاره. روز بعدش کارتونهای مواد شوینده. رحیم کارتونها رو از ماشین پیاده میکنه و زنها از بین درها سرک میکشن و توی صورت مارعلی میگن: «پس بگو مارعلی این همه سنگ بسیج و جبهه رو به سینه میزنه چه خبره! میره و میاد تا بهش جیره بدن!» ولی حنان، مارعلی و بچههاش فقط نون و ماست میخوردن!»
معامله جان و جیره
جیره؟ مگر جان را با جیره معامله میکنند؟ کدام مادریست که بتواند بچهاش را به پتوی پلنگی و تاید و برنج و حبوبات بفروشد؟! آن هم بچهای مثل رحیم! مریم حرفهایم را به مارعلی گفت و مارعلی خندید. دوباره غرق قد و بالای رحیم شده بود. دست خودش نبود. میرفت و ما برش میگرداندیم توی دنیای خودمان اما دلش همان جا بود؛ روی پشتبام! کنار رحیم.
مریم سر تکان داد و برایم ترجمه کرد: «میگه رحیم تازه از جبهه برگشته بود. سر و صورتش خاکی. رحیم توی جبهه قد کشید. وقتی رفت سن و سالی نداشت و وقتی برگشت پشت لبش سبز شده بود. اون روز پتوهای زیادی از جبهه آورده بودن تا مارعلی بشوره. مارعلی به رحیم میگه خستهای اما رحیم پاچههای شلوارشو بالا میزنه و کل پتوها رو با مارعلی میشوره. بعد هم با هم پهنشون میکنن روی پشت بوم. مارعلی میره تا دست و پاشو با باقیمونده مواد شویندهای که بسیج برای شستن پتوها دادن بشوره که رحیم اجازه نمیده! یه خورده تاید باقی مونده رو میریزه تو کیسه و محکم گرهاش میزنه و به مارعلی میگه: «بمونه برای روزی که خواستیم لباس رزمندهها رو بشوریم!»
دیوار خانه نقلی مارعلی در شهرستان دزفول
مارعلی و رحیم از پشتبوم میان پایین. اما زبون در و همسایهها رو که نمیشه بست. دهن به دهن چو میندازن که سپاه به مارعلی اینبار جیره پتو داده! مارعلی چیزی نمیگه. حتی گلایه نمیکنه. روز رفتنِ رحیم، یه ماشین سپاه میاد تا پتوهای خشک شده رزمندهها رو ببره. رحیم پتوها رو بار میزنه و مارعلی همسایهها رو که سرک میکشن جمع میکنه و برای اولین و آخرین بار صداشو میشنون: «از حرفایی که پشت سرم زدید ناراحت نیستم اما نزدیکتر بیاید تا ببینید درست قضاوتم نکردید.»
زنی مثل کوه
یتیمهایی گرسنه. پسری وسط میدان تیر و ترکش و گلوله. و زنی که از شدت خستگی و ضعف، دیگر نایی برای ایستادن ندارد. این تصویر مارعلیست. زنی که تمام روزهای جنگ بوی غذایی از آشپزخانهاش بیرون نیامد. زنی که فقط یک مانتو سبز پستهای بلند با جیبهای بزرگ پس دوزی شده و یک مقنعه یشمی داشت. زنی که آخرین روز رفتنِ پسرش، جانش هم دنبال او دوید.
مریم دستش را گرفت و اشک توی چشمهایمان گلوله شد: «میگه صبح زود انگار یکی تکونش داده باشه با اضطراب از خواب میپره. تا به اتاق رحیم برسه خدا میدونه چند بار زمین میخوره و بلند میشه اما وقتی در اتاقو باز میکنه، رحیم رفته. این اولین باری بود که رحیم بدون خداحافظی میرفت. حس میکنه که آخرین باره. چادرشو میپوشه و پابرهنه تا مسجد میدوه. زمین میخوره و میدوه. رحیمش داره میره و اونو خواب برده؟ اما به چند قدمی مسجد که میرسه خشکش میزنه. آروم میگیره و به قد رشید رحیم زل میزنه که ساکش روی دوششه و جلوی مسجد میره و میاد. طوری که انگار طوری نشده، خاک چادرش رو میتکونه و رحیم رو صدا میزنه: «رحیم چرا نرفتی؟ یه وقت جا نمونی پسرم!» رحیم با شرمندگی به طرف مارعلی برمیگرده: «خواب بودی، خواستم بی سرو صدا برم. اما نتونستم. بیا مارعلی. بیا برای آخرین بار برام لالایی بخون. دلم هوای بغلت رو کرده.»
پارچههای سفید و درخشان
رحیم میرود. مارعلی تنها میماند. و چهار ماه بعد، خواب یک عملیات بزرگ را میبیند که رحیم هم آنجاست! مارعلی رحیم را صدا میزند، به طرفش میدود اما نمی رسد! چند بانوی سیاهپوش با تکه پارچههای بلندِ سفید و درخشان به استقبالش میآیند. مارعلی که از صدای تیر و ترکشها ترسیده، با دیدن پارچهها حواسش پرت میشود و به آن بانوها میگوید: «بهبه! چه پارچههای قشنگی، اینا برای منن؟» یکی از خانمها میگوید: «بله! اما فقط یکی از اینها سهم شماست!» و مارعلی انتخاب میکند تا قرعه به نامش بیفتد.
رحیم، کوچکترین پسر مارعلی که هجده سالگی شهید شد
صبح زود در را میزنند. مارعلی میخندد! دستپاچه نمیشود. نمیترسد. چون منتظر است تا سهم پارچه سفید و درخشانش را بگیرد. جوان سپاهی چشمهایش را از مارعلی میدزدد: «رحیم مجروح شده مارعلی. باید ببینیدِش!» زنهای همسایه جمع میشوند. مارعلی بلندتر میخندد: «میدونم پسرم شهید شده! شما برای تبریک شهادتش اومدید! خوش اومدید!» زنها زجه میزنند. مردها گریه میکنند. کوچه، شیون میشود. و مارعلی را تکان میدهند: «مارعلی، رحیم شهید شده؛ تو چرا بیقراری نمیکنی؟»
مارعلی، مارعلی میمانَد
جنگ تمام میشود. شهدا دفن میشوند. اسیرها برمیگردند. دنیا عوض میشود. زنهای همسایه، عروسدار میشوند. عروسها بچه به دنیا میآورند. اما مارعلی، همانطور میمانَد؛ با آن لباسها، با آن دستها و با همان کاسه نان و ماست! او عوض نمیشود. مارعلی، مارعلی میمانَد. اصیل و نجیب و خالص. کمک میکند. گره باز میکند. با غصه غصهدارها اشک میریزد. و دست من و مریم را بین دستهای نیمهجانش فشار میدهد: «نرید دیگه نیاید!»
آخرین جمله مارعلی: «نرید دیگه نیاید!» و ما رفتیم و نیامدیم ...
قول میدهیم. که به او سر بزنیم. که هرزگاهی از دنیا دل بکنیم و به دیدن دنیایش بیاییم. که فراموشش نکنیم. مریم شب بیست و هفتم آذر ماه سال یک هزار و چهار صد و دو پیام میدهد: «حنان، مارعلی مُرد!» آفلاین میشوم. دنبال فیلمش میگردم. دنبال فایلهای صوتیای که از صدایش ضبط کردیم. به مریم زنگ میزنم. هر دو تایمان چیزی نداریم. پاک شدهاند! و فارسی دست و پا شکسته مارعلی دوباره توی سرم میپیچد: «نرید دیگه نیاید!» گریهام میگیرد و توی خودم مچاله میشوم. دنیا چقدر زود تمام میشود.
پایان پیام/
نظر شما