شناسهٔ خبر: 60225608 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: فارس | لینک خبر

عاشقانه‌های یک خواهر با برادر شهیدش/ سه سال است ماهِ خانه ما زنگ نزده

خواهر شهید سرلک می‌گوید: سه سال است که هر وقت تلفن خانه زنگ می‌خورد، منتظرم مامان بگوید سلام به روی ماهت، اما الآن سه سال است فقط به ماه نگاه می‌کنم و می‌گویم سلام به روی ماهت ... دلمان عجیب برایت تنگ است.

صاحب‌خبر -

باشگاه خبرنگاران توانا - شکوفه الهی‌نیا: حدود ۱۰ سال پیش برای نخستین بار حرم حضرت زینب (س) مورد هجوم و تهدید داعش و دیگر حرامیان نقاط مختلف جهان قرار گرفت. از آن روز به بعد، هر از گاهی مردی، پسری، از گوشه‌های ایران، مدت‌ها پیش خودش حساب کتاب می‌کرد که چگونه به مادرش بگوید که می‌خواهد به سوریه برود و با حرامیان بجنگد و چه بسا دیگر زنده بر نگردد. به مادرش که اگر بخاطر او نبود، بذر غیرتی در دل او کاشته نمی‌شد تا برای دفاع از حرم دختر علی (ع) از مال، مادر، پدر، همسر، فرزند و جان خود گذشته و به سرزمینی برود که هیچ اثری از زندگی در آن نیست و فقط جنگ است و مرگ ... . ابوالفضل سرلک یکی از شیرپسران ایران‌زمین است که شهادتش در ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۹ بار دیگر نام ایران را در مقابل حضرت زینب (س) سربلند کرد. با خانواده این شهید مدافع حرم صحبت کردیم تا او را بیشتر بشناسیم.

ابوالفضل همیشه حواسش به همه چیز بود

«داداش ابوالفضل همیشه آدم مورد اعتماد زندگی من و و حتی همه بود. همیشه پشتم گرم بود که هست و حواسش به همه چیز هست.» این را زینب سرلک، خواهر ۲۳ ساله شهید می‌گوید و ادامه می‌دهد: «هر مشکلی پیش می‌آمد، می‌گفتم داداش ابوالفضل هست، درست می‌شود... بعد از شهادتش انگار بخش عظیمی از زندگیم را از دست دادم. دیگر آن خیال راحت و آن آرامش وجود نداشت و جای آن نگرانی و دلتنگی زیاد آمده بود.»

نکند از امانت حضرت زهرا (س) غافل شوی...

او ادامه می‌دهد: «عید سال ۹۹ بعد ۸ ماه به ایران آمد و عید را کنار هم بودیم. یک روز موقعیتی پیش آمد که من و او با هم تنها بودیم و مشغول گفت‌وگو شدیم. برای آینده‌ام توصیه‌های زیاد و قشنگی می‌کرد و می‌خواست حواسم به خیلی چیزها باشد. تأکید داشت هم حواسم به چادرم باشد و هم درسم را ادامه دهم. می‌گفت حواست به امانت حضرت زهرا (س) باشه نکند از آن غافل شوی...»

مهربان و صبور اما مثل تکیه‌گاه محکم

وقتی  صحبت از اخلاق خاص شهید می‌شود، زینب این‌طور پاسخ می‌دهد: «صبوری و مهربانی ابوالفضل کوچک و بزرگ نمی‌شناخت. او هم برای بچه‌ها مهربان و صبور بود هم برای بزرگ‌ترها. خوش اخلاق بود و در خانواده بخاطر اخلاق خوبش به شدت محبوب و مورد اعتماد همه ما بود. همیشه آرام، مهربان و مثل یک تکیه‌گاه محکم بود. طوری‌که خیالم راحت بود آدم امنی که همیشه بهترین مشاوره‌ها را می‌دهد، کنارم است. هر وقت با مادرم تماس می‌گرفت، مامان تا صدای او را می‌شنید می‌گفت سلام به روی ماهت عزیزم. من با خنده می‌گفتم ماه خونه تماس گرفته. از طرفی شاید بتوان گفت احترام گذاشتن به پدر و مادرمان خط قرمزش بود. در ۳۶ سالی که عمر کرد هیچ وقت حتی تند با مامان و بابا صحبت نکرد.»

سه سال است ماهِ خانه زنگ نزده

به این‌جای گفت‌وگو که می‌رسیم خواهر شهید سرلک می‌گوید: «الآن سه سال است که هر وقت تلفن خانه زنگ می‌خورد، منتظرم مامان بگوید سلام به روی ماهت؛ تا بروم سمت تلفن و بگویم سلام به روی ماهت مامان، خوبی؟ و همه بخندیم. اما الآن سه سال است است فقط به ماه نگاه می‌کنم و می‌گویم سلام به روی ماهت ... دلمان عجیب برایت تنگ است، حواست به ما هم باشد، چرا که اینجا با نبودنت خیلی سخت می‌گذرد.»

زینب درباره اهمیت برادرش به واجبات دین می‌گوید: «نه تنها همیشه به انجام واجبات تأکید داشت بلکه هیچ گاه حتی نماز اول وقتش ترک نمی‌شد؛ موقع اذان سریع به نماز می‌ایستاد و بعد نماز هم همیشه تسبیحات حضرت زهرا (س) رو می‌خواند؛ چرا که ارادت خاصی به حضرت زهرا (س) داشت. مامان از بچگی به ما سه تا احکام رو یاد می‌داد. وقتی مامان به نماز می‌ایستاد، ما هم کنارش قامت می‌بستیم و نماز می‌خواندیم. چرا که جوّ خانه طوری بود که به مسائل مذهبی علاقه‌ نشان می‌دادیم. ابوالفضل هم حتی قبل از اینکه به سن تکلیف برسد نماز می‌خواند و روزه می‌گرفت.»

فکر می‌کردیم جنوب کشور به مأموریت می‌رود

از شغل شهید می‌پرسم. زینب پاسخ می‌دهد: «ما زیاد از شغل ابوالفضل خبر نداشتیم، چرا که شغلش اطلاعاتی و محرمانه بود و درباره مسائل شغلش زیاد صحبت نمی‌کرد. ما و مخصوصاً مامان، اطلاعی از این که داداش در عراق و افغانستان و حتی این اواخر در سوریه فعالیت می‌کند، نداشتیم. تا قبل از سال ۹۸ که ابوالفضل ما را برای زیارت به سوریه برد، فکر می‌کردیم در کشور خودمان در شهرهای جنوبی به ماموریت می‌رود. بعد از شهادت تازه متوجه رده و جایگاه او شدیم. بیشتر اوقات مأموریت بود و ما خیلی کم او را می‌دیدیم اما از هیچ مأموریتی دست خالی بر نمی‌گشت. همیشه برا ما هدیه یا خرما می‌آورد. خیلی وقت‌ها برای من چیزهایی که دوست داشتم را می‌آورد. هر بار از مأموریت بر می‌گشت به زیارت امام رضا (ع) می‌رفت اما بار آخر بخاطر کرونا نتوانست به مشهد برود.»

دست‌گیری از نیازمندان در سکوت

خواهر شهید ادامه داد: «زمانی که داداش ابوالفضل هنوز در سپاه قدس مشغول نشده بود، در بسیج فعالیت داشت و با برادر دیگرم در خانه هیئت بر پا می‌کرد. تا وقتی پیش ما بود هیچ وقت از کارهایش برای بقیه مردم حرف نمی‌زد، اما بعد از شهادت روایت‌های خیلی زیادی از آشنا‌ها، فامیل یا حتی از همکارانش شنیدیم که همیشه دست دیگران را می‌گرفت و به آن‌ها کمک می‌کرد. حتی در سوریه به بچه‌های جنگ‌زده کمک و توجه می‌کرد. یکی از همسایه‌ها بعد از شهادت او به ما گفت که ابوالفضل او را به سفر مشهد فرستاده بود.»

داعشی‌ها مدت‌ها دنبال شهادت ابوالفضل بودند

«داعشی‌ها برای شهادت داداش برنامه‌ریزی کرده بودند. چرا که مدت زیادی به دنبال به شهادت رساندن او بودند.» این را علی‌اکبر برادر ابوالفضل می‌گوید و ادامه می‌دهد: «سرانجام ۲۱ اردیبهشت، همزمان با ۱۹ ماه رمضان سال ۱۳۹۹، یعنی شب ضربت خوردن امام علی (ع)، داداش در خانه‌اش در سوریه بود که با او تماس گرفته می‌شود و به او می‌گویند که در یکی از پایگاه‌ها مشکلی پیش آمده. از او می‌خواهند به آن جا رفته تا رسیدگی کند. فرمانده ابوالفضل از او می‌خواهد خودش برای رسیدگی نرود بلکه یکی از نیروها را بفرستد. اما او احساس مسئولیت کرده و قبول نمی‌کند دیگری به جای او برود. غافل از این که مسیر رسیدن او به آن پایگاه، مین‌گذاری شده. ماشین او بر یکی از مین‌ها رفته و ابوالفضل به شدت مجروح می‌شود.»

داداشِ ابوالفضل ادامه می‌دهد: «یکی از محافظ‌ها همراه ابوالفضل بود. او با وجود جراحات زیادی که داشت، داداش را از ماشین بیرون کشیده و با پایگاه ارتباط می‌گیرد تا برای او نیروی امدادی بفرستند. داداش به خاطر خون‌ریزی شدید، مجروحیت‌های زیاد و جراحتی که به پاهایش رسیده بود، در آمبولانس به شهادت رسید.»

ابوالفضل تاب بی‌تابی خواهر را ندارد

آبجی زینب ابوالفضل سخن را از سر می‌گیرد: «بعد شهادت داداش، من خیلی بی‌تاب بودم. یک بار خوابش را دیده بودم که آن هم خیلی محو یادم مانده بود. همیشه بخاطر جراحت‌هایی که برداشته بود ناراحت و دلتنگ بودم. هر چقدر میان دردودل‌ها به او می‌گفتم به خوابم بیا، نمی‌آمد.»

او ادامه داد: «یک شب سر نماز از حجم زیاد دلتنگی دلم شکست و پیش فاطمه زهرا (س) گله کرده، قسمشان دادم و گفتم: مادر، من خیلی مضطرم ... تحملم به آخر رسیده ...  آن شب با چشمان گریان خوابم برد. اما خواب دیدم در اتاقم هستم. مرا صدا می‌کنند که از اتاق بیرون بروم. از اتاق بیرون رفتم و دیدم داداش وسط هال نشسته. از خوشحالی پاهایم به زمین میخ‌کوب شد. خندید، دست‌هایش را به طرفم بلند کرد و گفت: بیا اینجا، بیا ببینمت.

به سمت او رفتم و با گریه گفتم: جدی جدی آمدی؟ 

خندید و گفت: آره، ببین اینجام، پیش تو.

به صورتش دست کشیدم. هیچ زخمی بر آن نبود. به پاهایش دست زدم، سالم سالم بود. از خوشحالی خندیدم و گفتم: وای خدایا سالم سالمی. خدا را شکر.

خندید و گفت: آره سالمِ سالمم، خیالت راحت باشد من خوبِ خوبم زینب.

وقتی از خواب بیدار شدم هنوز گرمای بدنش را احساس می‌کردم.»

پایان پیام/

نظر شما