عصر ایران؛ اهورا جهانیان - «مثل خون در رگهاي من»، نامههاي احمد شاملو به همسر شعرپرورش آيدا سرکیسیان است. اینکه این کتاب در هفت سال گذشته به چاپ سیوهشتم رسیده، بیش از آنکه ناشی از عاشقانهبودن نامهها يا حتي شهرت و محبوبیت شاملو باشد، ناشي از جملات درخشان شاملو در سيوچهار نامۀ منتشر شده در كتاب است.
كافي است اين كتاب را با كتاب «طاهره، طاهرۀ عزيزم!» (كه حاوي نامههاي غلامحسين ساعدی به معشوق مهجورش است) مقايسه كنيم تا ارزش ذاتی نامههای شاملو را تاييد كنيم.
نامههاي ساعدی در آن كتاب، بهشدت سستنثر و كممايه و متكلفانه است اما نامههاي شاملو در اين كتاب، گاه با شعر پهلو ميزند و عميقا دلنشين است و از درونيترين تجربههاي عاشقانۀ یک مرد پرده برميدارد.
اين سيوچهار نامه از خرداد 1341 تا فروردين 1354 نوشته شدهاند. برخي از منتقدين مشي و منش شاملو، به اين نكته اشاره كردهاند كه او چندان هم كه ادعا ميكرد، عاشق آيدا نبود.
مثلا سالها قبل يدالله رويايي در نامهاي كه به عباس معروفي نوشت، نوشت:
«يادم افتاد كه زماني با شاملو، براي شركت در كنگرۀ نظامي، به رم رفته بوديم. بهار ۱۳۵۴ بود. بعد از اتمام كار كنگره، به پيشنهاد او هفتهاي به گشت و گذار مانديم. روزها و شبهاي ما به پرسه در كوچههاي رم و ونيز، در كافهها يا در هتل، به بيخبري ميگذشت، با ویسکی، و آذوقهای از تریاک و شیرۀ ناب که با خود برده بودیم، و مخدراتی دیگر، گاهی هم از نوع علیایش: با دلبرکانی نه چندان غمگین.
در بازگشت به تهران، چند روز بعد مصاحبۀ مفصلي از احمد ديدم با عليرضا ميبدي در روزنامۀ “رستاخيز”، حكايت از سفري پرملال، پر از تحمل و تلخي: “... روزها در كوچههاي رم، فرياد ميزدم: آيداي من كجاست... و هر روز در مه صبحگاهي لوئيجي با گارياش از گورستان پشتِ رودخانه ميآمد، از جلوي ما ميگذشت و به هم صبح بخير ميگفتيم... آن روز كه لوئيجي با گاري خالي به گورستان ميرفت (و يا برميگشت؟)، از جلوي ما گذشت، چيزي به هم نگفتيم... من تمام روز را سراسيمه در كوچهها دويدم و فرياد زدم: آيداي من كجاست؟ و ميگريستم...” (به نقل از حافظه).
فرداش كه به هم رسيديم، پرسيدم: احمد، ما كه هر روز باهم بوديم، حالا آيدا جاي خود، ولي اين لوئيجي كه نوشتي هر روز با گاري خالي به گورستان ميرفت كي بود كه هيچوقت من نديدم! گفت: آره، لابد لوئيجي پيراندلو بوده!»
حتي اگر درستي اين خاطره را بپذيريم، باز نميتوانيم انكار كنيم كه عشق مردانه پيوندي ناگسستني با وفاداري ندارد. جدا از اين نكته، به زمان نگارش نامهها نيز بايد دقت كرد.
سي نامه از اين 34 نامه، در دهۀ 1340 نوشته شدهاند (از خرداد 41 تا خرداد 49). شاملو در دهه 40 با آيدا شكفت و به بلوغ شاعرانگياش رسيد. شايد در دهۀ 50، با افزايش شهرت جهاني شاملو و سپس دوري يكساله شاملو و آيدا در ايام انقلاب و افزايش تب سياست در جامعه ايران، شاعر تا حدي از معشوق خودش مستغني شده باشد، ولي نامههاي «مثل خون در رگهاي من» متعلق به دوراني است كه شاملو غنچهاي بود كه براي شكفتن به نسيم حضور آيدا در زندگياش نياز مبرم داشت.
متن نامهها البته گاه به اغراقهاي باورناپذير عشاق آميخته است ولي اكثر جملهها، صادقانه و گاه حتی برخاسته از ژرفاي جان به نظر ميرسند.
مثلا در نخستين نامه، شاملو نوشته است: «به تو گفتم: "زياد، خيلي خيلي زياد دوستت دارم." جواب دادي: "هرچه اين حرف را تكرار كني، باز هم ميخواهم بشنوم!"... ميداني چيست؟ يادم آمد آن جملهاي را كه دوست داري من هميشه برايت تكرار كنم، تو حتي يك بار هم به من نگفتهاي! طلب من!»
يا در نامهاي ديگر، شاملو عميقاً از سكوت آيدا و پرهيزش از ابراز علاقه، و بيرون نريختن تمام درونياتش، گله ميكند و مينويسد: «اگر اين سكوت ادامه يابد به زودي تنها جسد سرد و مردهاي را در آغوش خواهي گرفت كه از زندگي تنها نشانهاش همان است كه نفسي ميكشد... من محتاج شنيدن حرفهاي تو هستم... اگر مرا دوست ميداري، من نيازمند آنم كه با زبان تو آن را بشنوم.»
فارغ از همۀ نكات فوق، انتشار نامههاي عاشقانۀ بزرگترين عاشقانهسراي شعر نو، قطعاً افزودهاي براي زبان فارسي است.
دومين نامۀ شاملو در اين كتاب، حقيقتا دست كمي از شعر ندارد و سوال اين است كه چرا چنين گنجي در گنجه بماند و به گنجينۀ زبان فارسي افزوده نشود؟ شاملو در اين نامه نوشته است: «براي فردايمان چه روياها در سر دارم! ... از لذت اين فردايي كه انتظارش قلب مرا چون پردۀ نازكي ميلرزاند در رويايي مداوم سير ميكنم... معني با تو بودن "براي من" به سلطنت رسيدن است. به من نگاه كن كه چه تنها و خسته بودم و حالا به بركت قلب تو كه كنار قلب من ميتپد، چه شاد و نيرومندم!... روزگار درازي شد كه همهچيز از من گريخته بود؛ حتي شعر- كه من با آن در اين سرزمين كوس خدايي ميزدم... تو شعر را به من بازآوردهاي. تو را دوست ميدارم و سپاست ميگزارم.»
در بين 34 نامۀ اين مجموعه، چهار نامۀ آخر در واقع نه نامه، بلكه كارت و شعر هستند. اتفاقا كارتها، كارتهايي هستند كه شاملو در فروردين 1354 از رم براي آيدا فرستاده است؛ يعني در همان سفري كه يدالله رويايي مدعي شده است شاملو با دلبرکان نه چندان غمگين، حشر و نشر داشته است.
شاملو در نخستين كارت براي آيدا نوشته است: «ديروز... تمام جاهاي ديدني رم را ديديم و به خصوص تماشاي مجسمۀ ميكل آنژ عجيب تحت تاثيرم قرار داد. امروز هم با تور ديگري كه از رم با ناپل و كاپري و جاهاي ديگر ميرود حركت كردهايم و حالا رسيدهايم به كاپري و براي ناهار ايستادهايم و فرصت را براي سلامي به تو غنيمت شمردهام. »
در كارت دوم، شاملو نوشته است: «رويا در سفر واقعا همراه و همدل و خوشراه است. با او خوش ميگذرد. حيف كه تو نيستي.» منظور شاملو از "رويا"، قاعدتاً يدالله رويايي است.
در كارت سوم هم، شاملو نوشته است: «ديشب ديروقت رسيديم به ونيز... دلم آنقدر برايت تنگ شده است كه احتمال دارد به اسپانيا نروم و از يكي از شهرهاي سر راه به تهران برگردم... شايد خودم زودتر از كارت به تو برسم!»
آخرين نامه هم، كه متعلق به همان فروردين 1354 است، شعر "هجراني" شاملو است كه مَطلع آن جزو مشهورات سرودههاي شاملوست: چه بيتابانه ميخواهمت اي دوريات آزمون تلخ زنده به گوري!
نامههای عاشقانۀ شاملو، جدا از زیبایی شاعرانهشان، به خوبی "ناخودبسندگیِ مردانه" را نیز نشان میدهند. آیدا در کتاب "یک هفته با شاملو"، اثر مهدی اخوان لنگرودی، گفته است اگر من هم در زندگی شاملو نبودم، او راه خودش را طی میکرد (نقل به مضمون).
منظور آیدا این بوده که شاملو حتی در غیاب او نیز نهایتا بر قلهای میایستاد که امروزه ایستاده است. اما واقعیت این است که شاملو با اشعاری که در دهههای 40 و 50 و 60 و 70 شمسی سرود، امروزه بر قلۀ شعر نو در زبان فارسی ایستاده است.
جدا از اینکه بهترین عاشقانههای شاملو در دهۀ 1340 و در کنار آیدا زاده شد، آسایش روحی ناشی از حضور آیدا نیز نقش بسیار مهمی در رشد و تداوم خلاقیت شاملو داشت. شاملو و آیدا در دهۀ 1340 با کمکهای مالی خانوادۀ آیدا، عمدتا خواهر او، به سختی روزگار میگذراندند.
آیدا در کتاب "بر بام بلند همچراغی" گفته است که پدرش در دهۀ 1350، به مناسبتی ضروری (احتمالا بیماری شاملو)، به او و شاملو کمک مالی قابل توجهی کرد. آن موقع شاملو تقریبا 50 ساله بود و وضع مالیاش دیگر به وخامت دهۀ 1340 نبود؛ اما همچنان از لطف و حمایت مالی خانوادۀ آیدا برخوردار بود. بدیهی است که زیستنِ توام با پرکاری، در غیاب این مساعدتهای روحی و مالی، بسیار دشوارتر میشد برای شاملو.
احمد شاملو یکی از پرکارترین ادیبان و روشنفکران سدۀ اخیر ایران است. انبوه شعرها و ترجمهها و دکلمهها و مقالات و کتاب کوچه و غیره، بعید بود که در صورت تداوم تنهایی و فقر خانمانسوز شاملو زاده شوند و شکل بگیرند.
در این دنیا استعدادهای زیادی در اثر شرایط نامساعد و دشوار هدر رفتهاند یا چنانکه باید ثمر ندادهاند. هیچ بعید نبود که شاملو هم چنین سرنوشتی پیدا کند. اینکه او در دهۀ 1330 به تنهایی میتوانست بار فقر و چهار فرزند را به دوش بکشد و شعرهای مهم کتاب "هوای تازه" را به گنجینۀ شعر فارسی اضافه کند، لزوما به این معنا نیست که بعدها نیز از عهدۀ چنین کاری برمیآمد.
در پایان دهۀ 1330 شاملو 36 ساله بود و هنوز گرفتار بیماری و آسیب نخاعی و غیره نشده بود. در واقع آیدا در زندگی شاملو همان نقشی را دارد که "مریم" در نمایشنامۀ "از پشت شیشهها" (اکبر رادی) در زندگی "بامداد" داشت.
بامداد روشنفکری منزوی و تلخاندیش بود که حضور مریم تداومبخش حیات و خلاقیت ادبیاش بود. و اصلا شاید اکبر رادی نام "بامداد" را بیدلیل برای روشنفکر تنها و گوشتتلخ نمایشنامهاش انتخاب نکرده بود و با انتخاب این نام گوشهچشمی هم به شاملو داشته. البته "بامداد" و "مریم" تا حد زیادی خود رادی و همسرش نیز بودند.
نامههای شاملو در کتاب «مثل خون در رگهای من»، چنانکه گفتیم، اکثرا متعلق به سالهای نخست رابطۀ شاملو و آیدا هستند. رد پای عشق اروتیک را در این نامهها آشکارا میتوان دید. تنخواهیِ شاملو در کلماتش پیداست. بعدها طبیعتا این تنخواهی کمتر شده و شور جنسی جای خودش را به خواستنی متفاوت داده است؛ برخاسته از سرشتی روحی و معنوی.
این دگردیسی عاشقانه را شاملو در شعر "دوستت میدارم..."، به تاریخ 1367، به خوبی نشان داده است:
دوستت میدارم بیآنکه بخواهمت.
سالگَشتگیست این
که به خود درپیچی ابروار
بِغُرّی بیآنکه بباری؟
سالگشتگیست این
که بخواهیاش
بیاینکه بیفشاریاش؟
سالگشتگیست این؟
خواستناش
تمنایِ هر رگ
بیآنکه در میان باشد
خواهشی حتا؟
نهایتِ عاشقیست این؟
آن وعدهی دیدارِ در فراسوی پیکرها؟
فروکش کردن شور اروتیک با مقایسۀ نامههای آغازین و پایانی شاملو در همین کتاب نیز، که در یک بازۀ زمانی چهاردهساله نوشته شدهاند، پیداست. اما عشق چیزی فراتر از آغوشخواهی است. طلب "حضور" شاید جلوۀ عمیقتری از عشق باشد.
به قول خود شاملو: «حضورت بهشتیست/ که گریز از جهنم را توجیه میکند». برای برپایی این بهشت، لزوما به وجود یک حوری نیازی نیست. همین که انسانی همدل و همسخن و همچراغ در کنارت باشد و گرد تنهایی را از هزارتوی روحت بزداید، کافی است. این شعر شاملو، که تقریبا 9 سال قبل از مرگش یعنی در 1 مهر 1370 سروده شده، گویای همین نیاز عمیق و انسانی است:
ظلماتِ مطلقِ نابینایی.
احساسِ مرگزای تنهایی.
«ــ چه ساعتیست؟ (از ذهنت میگذرد)
چه روزی؟
چه ماهی
از چه سالِ کدام قرنِ کدام تاریخِ کدام سیاره؟»
تکسُرفهیی ناگاه
تنگ از کنارِ تو.
آه، احساسِ رهاییبخشِ همچراغی!
نظر شما