آزاده سهرابی
روانشناس
از بچگی برادر بزرگترش الگوی او بود. این الگو از طرف خانواده نیز تشویق میشد چرا که برادر بزرگتر در مدرسه تیزهوشان درس میخواند، پسر مؤدبی بود و زحمت زیادی برای خانواده نداشت. تلاشهای دختر برای رفتن به مدرسه تیزهوشان ناکام ماند و بعدتر در دانشگاه به جای پزشکی در رشته علوم آزمایشگاهی پذیرفته شد. وقتی در 32 سالگی درباره خودش صحبت میکرد احساس یک فرد ناکام و شکستخورده را داشت با اینکه ازدواج موفقی داشت و از 22 سالگی کار کرده بود و از نظر اجتماعی در موقعیت خوبی قرار داشت. اما چه چیزی به او پیام ناکام بودن میداد؟ او از کودکی یاد گرفته بود «خود مورد انتظارش» را نه از درون خود و استعدادهایش بلکه با نگاه به یک الگوی بیرونی که برادرش بود ارزیابی کند و همیشه در فاصله با آن خود مورد انتظار شکست را تجربه میکرد. در این میان پای هیچ «خود بازنگری شده» هم در میان نبود تا میان «خود واقعی» و «خود آرمانی» فرد وساطت کند.
همه ما وقتی دست به عملی میزنیم که انگیزه آن از «خود آرمانی» یعنی آن ایده آل و الگویی که در ذهن داریم نشأت میگیرد ممکن است شکست بخوریم. در یک روال سالم ما دست به بازنگری نسبت به تواناییهای خود میزنیم تا فاصله خود واقعی و خود آرمانی را کاهش دهیم. اینگونه احساس اضطراب نیز کاهش مییابد و احتمال موفقیت در تلاش بعدی چون هدف را واقعبینانهتر در نظر گرفتهایم به شکل محسوسی افزایش مییابد و در نتیجه موفقیت، خودپنداره ما (خود پنداره یعنی اینکه ما خودمان را چگونه میبینیم) به سمت مثبت تقویت میشود.
تا اینجا میبینید که ما میان «خود»های متعددی گرفتار هستیم. در این میان اما یک «خود واقعی» وجود دارد که هر چه رؤیاپردازیها، عملکرد و احساسهای فرد با آن منطبقتر باشد، شادکامی فرد قابل تضمینتر است. هر چند اگر خود آرمانی افراد در فاصلهای بعید از تواناییهای فرد نباشد انگیزه قوی برای بهبود و رشد فرد است. خود واقعی به مفهوم ارزیابی آگاهانه فرد از خودش است ولی خود آرمانی آن بخش از وجود فرد است که میل دارد به آن برسد.
آنچه فردی که در ابتدای یادداشت به آن اشاره کردیم را از شادکامی دور میکرد این بود که اولاً میان آنچه بود و آنچه میخواست باشد فاصله دستنیافتنی بود و ضمن اینکه آن خود آرمانی یک الگوی تحمیلی از سوی خانواده بود که بدون شناخت تفاوتهای فردی به این دختر تحمیل شده بود. برای همین هر چقدر این زن به موفقیت دست یابد اما باز هم احساس ناکامی خواهد کرد.
جالب اینجاست که بدانید درون «خود واقعی» همه ما بسیار «خود»های ممکن وجود دارد. اساساً این خودهای ممکنی که ما برای خود میسازیم میتواند منبع مفیدی برای انگیزش ما باشند و چون رابطه نزدیکی با خودپنداره ما دارند فرد را از تعارض دور میکند. خودهای ممکن از آن دسته آرزوها و آرمانهایی نیست که از یک جای فرا واقعی بر خود تحمیل کنیم بلکه ما این خودها را از درون تجارب زیسته، آزمون و خطاهای خود و ارزیابی عملکرد یا آن چیزهایی بیرون میکشیم که ما را سر شوق میآورد.
کافی است شروع کنید به تهیه فهرستی از کارهایی که خوب از عهدهاش بر میآیید. مدتی این فهرست را کامل و طبقهبندی کنید. مثلاً این زن 32 ساله پس از سه ماه با فهرستی آمد شامل طبقههای متعدد که دو طبقه آن شاخص بود: من در برنامهریزی عملکرد خوبی دارم(او دادههای زیادی داشت که وقتی سفر یا میهمانی یا... برای برنامهریزی به او واگذار میشد از عهده آن بهخوبی بر میآمد)، من در خلاصهنویسی کتاب و بازگو کردن آن برای دیگران تبحر دارم. او در این فاصله از دیگران نیز درباره اینکه یک فرد با چنین مهارتهایی چه کارهایی میتواند بکند پرسیده بود و به شکلهای جدیدی از بروز و ظهور «خود» رسیده بود که اول برای آنها مقاومت داشت چرا که به دلیل تحمیل مسیرهای ناهشیار خودپنداره ما راههای جدید بروز «خود» را پس میزند تا به عادات قدیمی بچسبد. این فرد خودهای جدید ممکنی را برای خود خلق کرده بود و حالا دو کار را با علاقه پیگیری میکند: یکی خواندن کتابهای صوتی است و حالا در شغل خود که کار در آزمایشگاه است پیشرفت کرده و مدیریت یک بخشی را به عهده گرفته و چون باور دارد این یک پیشرفت است و خودش آن را محقق کرده از آن لذت میبرد. شناختن «خودهای ممکن» نهتنها ما را از تحمیل الگوهایی که با تواناییهای ما فاصله دارد دور میکند که شادکامی ما را تا حدی تضمین میکند. هر چند همچنان خودشناسی و شناخت گلوگاه ناخرسندی قدم اول است.
∎
روانشناس
از بچگی برادر بزرگترش الگوی او بود. این الگو از طرف خانواده نیز تشویق میشد چرا که برادر بزرگتر در مدرسه تیزهوشان درس میخواند، پسر مؤدبی بود و زحمت زیادی برای خانواده نداشت. تلاشهای دختر برای رفتن به مدرسه تیزهوشان ناکام ماند و بعدتر در دانشگاه به جای پزشکی در رشته علوم آزمایشگاهی پذیرفته شد. وقتی در 32 سالگی درباره خودش صحبت میکرد احساس یک فرد ناکام و شکستخورده را داشت با اینکه ازدواج موفقی داشت و از 22 سالگی کار کرده بود و از نظر اجتماعی در موقعیت خوبی قرار داشت. اما چه چیزی به او پیام ناکام بودن میداد؟ او از کودکی یاد گرفته بود «خود مورد انتظارش» را نه از درون خود و استعدادهایش بلکه با نگاه به یک الگوی بیرونی که برادرش بود ارزیابی کند و همیشه در فاصله با آن خود مورد انتظار شکست را تجربه میکرد. در این میان پای هیچ «خود بازنگری شده» هم در میان نبود تا میان «خود واقعی» و «خود آرمانی» فرد وساطت کند.
همه ما وقتی دست به عملی میزنیم که انگیزه آن از «خود آرمانی» یعنی آن ایده آل و الگویی که در ذهن داریم نشأت میگیرد ممکن است شکست بخوریم. در یک روال سالم ما دست به بازنگری نسبت به تواناییهای خود میزنیم تا فاصله خود واقعی و خود آرمانی را کاهش دهیم. اینگونه احساس اضطراب نیز کاهش مییابد و احتمال موفقیت در تلاش بعدی چون هدف را واقعبینانهتر در نظر گرفتهایم به شکل محسوسی افزایش مییابد و در نتیجه موفقیت، خودپنداره ما (خود پنداره یعنی اینکه ما خودمان را چگونه میبینیم) به سمت مثبت تقویت میشود.
تا اینجا میبینید که ما میان «خود»های متعددی گرفتار هستیم. در این میان اما یک «خود واقعی» وجود دارد که هر چه رؤیاپردازیها، عملکرد و احساسهای فرد با آن منطبقتر باشد، شادکامی فرد قابل تضمینتر است. هر چند اگر خود آرمانی افراد در فاصلهای بعید از تواناییهای فرد نباشد انگیزه قوی برای بهبود و رشد فرد است. خود واقعی به مفهوم ارزیابی آگاهانه فرد از خودش است ولی خود آرمانی آن بخش از وجود فرد است که میل دارد به آن برسد.
آنچه فردی که در ابتدای یادداشت به آن اشاره کردیم را از شادکامی دور میکرد این بود که اولاً میان آنچه بود و آنچه میخواست باشد فاصله دستنیافتنی بود و ضمن اینکه آن خود آرمانی یک الگوی تحمیلی از سوی خانواده بود که بدون شناخت تفاوتهای فردی به این دختر تحمیل شده بود. برای همین هر چقدر این زن به موفقیت دست یابد اما باز هم احساس ناکامی خواهد کرد.
جالب اینجاست که بدانید درون «خود واقعی» همه ما بسیار «خود»های ممکن وجود دارد. اساساً این خودهای ممکنی که ما برای خود میسازیم میتواند منبع مفیدی برای انگیزش ما باشند و چون رابطه نزدیکی با خودپنداره ما دارند فرد را از تعارض دور میکند. خودهای ممکن از آن دسته آرزوها و آرمانهایی نیست که از یک جای فرا واقعی بر خود تحمیل کنیم بلکه ما این خودها را از درون تجارب زیسته، آزمون و خطاهای خود و ارزیابی عملکرد یا آن چیزهایی بیرون میکشیم که ما را سر شوق میآورد.
کافی است شروع کنید به تهیه فهرستی از کارهایی که خوب از عهدهاش بر میآیید. مدتی این فهرست را کامل و طبقهبندی کنید. مثلاً این زن 32 ساله پس از سه ماه با فهرستی آمد شامل طبقههای متعدد که دو طبقه آن شاخص بود: من در برنامهریزی عملکرد خوبی دارم(او دادههای زیادی داشت که وقتی سفر یا میهمانی یا... برای برنامهریزی به او واگذار میشد از عهده آن بهخوبی بر میآمد)، من در خلاصهنویسی کتاب و بازگو کردن آن برای دیگران تبحر دارم. او در این فاصله از دیگران نیز درباره اینکه یک فرد با چنین مهارتهایی چه کارهایی میتواند بکند پرسیده بود و به شکلهای جدیدی از بروز و ظهور «خود» رسیده بود که اول برای آنها مقاومت داشت چرا که به دلیل تحمیل مسیرهای ناهشیار خودپنداره ما راههای جدید بروز «خود» را پس میزند تا به عادات قدیمی بچسبد. این فرد خودهای جدید ممکنی را برای خود خلق کرده بود و حالا دو کار را با علاقه پیگیری میکند: یکی خواندن کتابهای صوتی است و حالا در شغل خود که کار در آزمایشگاه است پیشرفت کرده و مدیریت یک بخشی را به عهده گرفته و چون باور دارد این یک پیشرفت است و خودش آن را محقق کرده از آن لذت میبرد. شناختن «خودهای ممکن» نهتنها ما را از تحمیل الگوهایی که با تواناییهای ما فاصله دارد دور میکند که شادکامی ما را تا حدی تضمین میکند. هر چند همچنان خودشناسی و شناخت گلوگاه ناخرسندی قدم اول است.
نظر شما