شناسهٔ خبر: 55575778 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: فارس | لینک خبر

دلیل شاه‌کشی میرزا رضاکرمانی/ بررسی انگیزه‌های شخصی و سیاسی قاتل ناصرالدین شاه

خسرو معتضد گفت: میرزا رضا می‌گوید: من ریشه را زدم، چون این آدم در مدت ۵۰ سال یک مشت آدم‌های مفت‌خور و طفیلی پرورش داد. دیدم اگر ریشه درخت را بزنم، شاخه‌های مسمومش هم از بین می‌روند.

صاحب‌خبر -

خبرگزاری فارس ـ رحمت رمضانی: گلوله میرزا رضا کرمانی بر قلب ناصرالدین شاه از اوایل ماه ذیقعده سال ۱۳۱۳ قمری برابر با اردیبهشت ۱۲۷۵ شمسی، پایانی بر سلطنت ۵۰ ساله شاهی بود که با القابی مانند قبله عالم، ظل‌الله، شاه‌بابا، سلطان صاحبقران معروف بود. میرزارضا کرمانی در کرمان به دنیا آمد. وی در سال ۱۲۶۸ شمسی پس از آشنایی با سیدجمال ‏الدین اسدآبادی، سخت مجذوب اندیشه‌‏ها و افکار او شد و از همان زمان، به فعالیت‌‏های سیاسی پرداخت.

در پی استبداد و جور زمان ناصرالدین ‏شاه قاجار و اخراج سیدجمال ‏الدین اسدآبادی از ایران، میرزا رضا کرمانی بارها به گونه کتبی و شفاهی به ناصرالدین شاه و درباریانش اخطار کرد که به جهت بی‌احترامی و ستمی که درباره سیدجمال ‏الدین روا داشته‌‏اند، کشته خواهند شد.

رژیم استبدادی قاجار، زبان تیز و حرکات اعتراض‏ آمیزِ او را تحمل نکرد و میرزا رضا را به ۷/۵ ماه زندان محکوم کردند. میرزا پس از آزادی، راهی اسلامبول ترکیه شد و با سید دیدار کرد.

میرزا از اوضاع ایران بسیار نالید و سید او را به کندن ریشه فساد که همان ناصرالدین شاه بود، تشویق کرد. سرانجام شاه قاجار که در تدارک برگزاری جشن‏‌های پنجاهمین سال سلطنت خود بود، در ۱۷ ذی‏ القعده ۱۳۱۳ قمری برابر با ۱۲ اردیبهشت ۱۲۷۵شمسی با ۳ گلوله میرزا رضا در حرم حضرت عبدالعظیم(ع) در ری کشته شد.

میرزا با بیان سخنانی در دادگاه فرمایشی، حقایق را بازگو و شاه را رسوا کرد. سرانجام میرزا رضا کرمانی در روز دوم ربیع‏ الاول ۱۳۱۴ قمری برابر با ۲۱ مرداد ۱۲۷۶شمسی توسط دستگاه قاجار به دار آویخته شد. آخرین جمله میرزا این بود: «این چوبه دار را به یادگار نگه دارید، من آخرین نفر نیستم». درباره چرایی قتل ناصرالدین شاه توسط میرزا با خسرو معتضد به گفت‌وگو نشستیم.

سالروز مرگ میرزارضا کرمانی است. از نظر حضرت عالی انگیزه او برای کشتن ناصرالدین شاه چه بود؟ آیا تحت تأثیر سیدجمال‌الدین اسدآبادی این کار را کرد؟ فرضیه‌های گوناگونی درباره ایشان هست، برخی او را بابی می‌دانند.

نه، بابی نبوده. انگیزه‌اش ظلم ناصرالدین شاه بود. اخیراً نشر موقوفات ایرج افشار ده جلد از یادداشت‌های شخصی ناصرالدین شاه را منتشر کرده که خیلی کار بزرگی است. کسی که می‌خواهد درباره ناصرالدین شاه مطالبی را بداند، باید این کتاب‌ها را بخواند. تمام یادداشت‌های ناصرالدین شاه را که در بیوتات سلطنتی بود درآورده و چاپ و منتشر کرده است. تعدادی را هم محبت کرده و برایم فرستاده‌اند.

ناصرالدین شاه شخصاً خیلی آدم خوش‌ذوق و خوشگذران و از ترقی کشور ناامید بوده، برای اینکه قراردادهای گلستان، ترکمانچای و کاپیتولاسیون کاملاً دست و پای او را بسته بودند. پول هم که نداشت و درآمد سالانه کشور نهایتاً سه میلیون تومان بود. به خاطر همین به این نتیجه رسید که زندگی را خوش بگذراند. حرمسرای کامل، ۱۰۵ زن که همه اینها خرج داشتند. بودجه مملکت صرف حرمسرا و سفرهایش می‌شد.

سفرهایی هم که رفت، به کلی ناامیدش کرد. یعنی فاصله بین ایران و خارج به قدری زیاد بود که به کلی ناامید شد. این بود که خودش، پسرهایش و بستگانش، فامیل‌هایش، طبقه حاکمان، اِلیت، حتی عده‌ای از علمای درباری که به شاه علاقه داشتند، همگی مملکت را استثمار می‌کردند، به اضافه روسیه و انگلستان و این بود که همسایه‌های ما هم هیچ‌وقت دست از طمع ورزی علیه کشور برنداشتند. عثمانی‌ها معمولاً به خاک ایران تجاوز می‌کردند. روس‌ها که به جای خودشان. انگلیسی‌ها هم که قدرت و اقتصاد ایران دستشان بود.


ناصرالدین شاه

فکر می‌کنم ناصرالدین شاه به خاطر اینکه پول دستش بیاید ۱۵۰ امتیاز به خارجی‌ها داده بود اینگونه مملکت را به خارجی‌ها می‌داد. اول قرارداد رویتر را با انگلیسی‌ها بست.

یکی از کتاب‌هایی که خیلی به آن استناد می‌شود، یادداشت‌های دوستعلی‌خان معیرالممالک، نوه دختری ناصرالدین شاه است. آدم بی‌خیال و خوشگذران بود و شاید ده هزار عکس از ناصرالدین شاه و خانواده‌اش داشته است. این آدم الان مبنای تاریخ‌نگاری ماست که تماماً دروغ است. از کتاب‌های تاریخی‌ که درباره ناصرالدین شاه نوشته شده‌اند، به نظر من «حقایق‌الاخبار» نوشته محمدجعفر خورموجی خیلی خوب است. بقیه کتاب‌ها مخصوصاً کتاب‌های اعتمادالسلطنه اکثراً چاپلوسانه است. البته یادداشت‌های روزانه‌ اعتمادالسلطنه مثل یادداشت‌های روزانه علم حاوی اطلاعات خیلی خوبی است. این کار علم خیلی فوق‌العاده بود. حالا هر انگیزه‌ای که داشت. شاید خواست از اعتماد السلطنه تقلید کند، بنابراین ظلم در مملکت زیاد بود.

یکی از منابع مهم در شناخت علت قتل ناصرالدین شاه بازجویی‌های مانده از میرزاست؟


تصویری از میرزا رضا کرمانی ضارب ناصرالدین شاه بعد از دستگیری. گفته می‌شود امنیه (سرباز) کنار وی پدر رضاشاه پهلوی است

بله. بهترین منبع دفاع نامه خواندنی میرزارضا کرمانی است. میرزارضا را به محکمه که می‌برند، رئیس محکمه آدم تحصیل‌کرده‌ای است به نام ابوتراب نظم‌الدوله نوری. تحصیل‌کرده ایران بود، ولی زبان فرانسه را خیلی عالی می‌دانست. مترجم بود و چند تا کتاب ترجمه کرده، از جمله «سفرنامه تاورنیه». به نظر من دادگاهش بسیار دادگاه منصفانه‌ای بوده. بدون اینکه میرزارضا وکیل داشته باشد، درنهایت آزادی گذاشت که او هر چه می‌‌خواهد بگوید. همین را به مظفرالدین شاه هم گزارش می‌دهد. این مطلب در کتابم هست. کتابی دارم به نام «از فروغ‌السلطنه (جیران) تا انیس‌الدوله» که زندگی خصوصی ناصرالدین شاه است. در انتهای کتاب آن را گذاشته‌ام. قبل از من هم در زمانی که مشروطه شد، این را از صورت جلسات دربار درآوردند و در بحبوحه مشروطه، روزنامه «صور اسرافیل» چاپ کرد.

خاطراتش را جهانگیرخان صوراسرافیل درآورده و بعد هم «ادوارد براون» این را به انگلیسی ترجمه کرده و در کتاب «انقلاب ایران» چاپ کرده و همه را گفته که چه بلاهائی سرش آوردند. میرزا بابی نبوده، ولی اعتقاد کورکورانه و زیادی به سید جمال‌الدین اسدآبادی داشته است. سید جمال‌الدین اسدآبادی هم چهره‌ای نیست که الان تصویر می‌کنند. سیدجمال یک آدم اپورتونیست (فرصت‌طلب) بوده. زمانی با انگلیسی‌ها و زمانی با تزار رابطه داشته است. زمانی سعی کرده بیاید و با ناصرالدین شاه همکاری کند. آدمی بوده که هر زمانی به یک رنگی درمی‌آمده. هدفش هم به قول خودش اتحاد اسلام بوده که امکان‌پذیر نیست.

متأسفانه اتحاد بین فِرق مختلف اسلامی خیلی مشکل است. سید جمال هم با توجه به موقعیت از این صحبت‌ها می‌کرده، عضو لژ فراماسونری هم بوده. بنابراین میرزارضا چون آدم بی‌سواد و بیچاره‌ای بود، خیلی به او دلبستگی پیدا کرد. کامران میرزا پسر کوچک ناصرالدین شاه، حاکم تهران بود و پلیس تهران دستش بود. او وزیر جنگ بود و خانه‌اش در امیریه که الان دانشکده افسری است بود و مردم را در همان جا شکنجه می‌کرد و در زندان می‌انداخت. 

میرزارضا کرمانی شال‌فروش بود و ۴۵۰ تا شال به ظل‌السلطان فروخت. او پولش را نمی‌داد. هر چه می‌رفت و می‌آمد و می‌گفت من یک شال‌فروش بدبخت هستم ـ همه اینها را گفته و در همه کتاب‌ها هست ـ این پول را به من بدهید، به او نمی‌داد. آن موقع امین‌السلطان صدراعظم، آدم خیلی زرنگی بود. اصلشان هم از گرجستان بود و اجدادش از گرجستان آمده بودند. او خیلی آدم زبان‌باز و مردم‌فریبی بود و مردم به در خانه‌اش راه داشتند.

میرزارضا می‌آید و به او شکایت می‌کند، او هم به شاه می‌گوید و شاه دستور می‌دهد پول شال‌ها را بدهند. پول شال را که می‌دهد، هر شال مثلاً یک تومان بوده، با هر پولی که می‌داده، فراش‌ها یک ضربه توی سرش می‌زدند. خیلی او را زدند، یعنی ۴۵۰ تا توسری می‌خورد، بعد می‌آید و خود را به سید جمال نزدیک می‌کند. سید جمال که به تهران می‌آید سفر آخرش است، حاج امین‌الضرب از او پذیرائی می‌کند که او هم تاجر بزرگ تهران است.

میرزارضا به خانه حاج امین‌الضرب می‌رود و نوکر سید جمال می‌شود و خیلی تحت‌تأثیر او قرار می‌گیرد. سید جمال را از ایران اخراج می‌کنند و می‌گویند که نجس است، فرنگی است.

در بازار حضرت عبدالعظیم مختارخان حاکم حضرت عبدالعظیم او را می‌گیرد و از طریق بوشهر و بین‌النهرین او را به عراق می‌فرستند و از آنجا به میرزای شیرازی نامه می‌نویسد. میرزارضای کرمانی خیلی ناراحت می‌شود و کتک‌هایی هم که به او می‌زنند مزید بر علت می‌شود. در تهران یک عده طرفدار سید جمال‌ بودند و اعلامیه‌هایی را به نفع او چاپ می‌کنند.

در قضیه رژی، یعنی تنباکو که انقلاب تنباکو در ۱۳۰۹ هـ.ق اتفاق می‌افتد، میرزا رضا را می‌گیرند و شکنجه می‌کنند که بگو با سید جمال چه رابطه‌ای داری؟ می‌گوید: او از ایران رفت و رابطه‌ام با او قطع شد و دیگر با او کاری نداشتم. گویا زمستان بوده که شکنجه‌اش می‌دهند،‌ او می‌زند و با میله‌ای که برای جابه‌جا کردن هیزم و زغال بخاری بوده، شکم خودش را پاره می‌کند. این‌گونه او را می‌بندند و بعد به قزوین می‌فرستند و دو سال هم در قزوین بود. ماجرای تبعید او را حاجی سیاح محلاتی نوشته و می‌گوید: اگر بیرون بیایم شاه را می‌کشم. بعد آزاد می‌شود و یک پولی هم به او می‌دهند. او می‌رود استانبول پیش سید جمال، سلطان عبدالحمید دوم که آدم مجنون و دیوانه‌ای بود، سید جمال را پیش خودش برده بود و از او حمایت می‌کرد، چون مدعی بود که امپراتوری اسلام باید یکی بشود و او حاکم کل آن امپراتوری شود و ایران زیر نظر عثمانی قرار بگیرد. از این فکرهای احمقانه که الان هم دارند.

سید جمال به میرزارضا می‌گوید: ظالم و مظلوم یکی هستند، تو وقتی ظلم را تحمل می‌کنی، فرقی با ظالم نداری. برگرد به ایران و ناصرالدین شاه را بکش. او هم به ایران برمی‌گردد و یک اسلحه روسی می‌خرد و به شاه عبدالعظیم می‌رود و یک دکان عطاری، طب سنتی باز می‌کند.

یک روز می‌فهمد که ناصرالدین شاه به مناسبت پنجاهمین سال سلطنتش، روز جمعه ۱۲ اردیبهشت ۱۲۷۵ شمسی  به حرم می‌آید. یکی از بستگان میرزا که در دربار کلفت بود، به او خبر می‌دهد که شاه امروز ناصرالدین‌شاه به حرم شاه عبدالعظیم می‌آید. در مجموع میرزا رضا هیچ محرک خارجی نداشته و محرکش همان سید جمال بوده که گفته برو انتقام بگیر حتی بابی هم نبوده است.

شاه رفته بود خارج. من عکس روزنامه «پوتی» ژورنال را در یکی از کتاب‌هایم گذاشته‌ام که نقاشی ناصرالدین شاه را گذاشته، چون آن موقع نمی‌توانستند عکس چاپ کنند. شاه به خارج رفته بود که قیصر آلمان، ویلهلم دوم می‌رود وسط جمعیت و با مردم غذا می‌خورد، به رستوران می‌رود. در خاطرات ناصرالدین شاه هست. می‌گوید: من تعجب کردم که دیدم قیصر آلمان با این عظمتش وسط مردم می‌رود و کنار مردم در رستوران می‌نشیند و غذا می‌خورد. شاه خیلی خوشش آمده بود. نمی‌دانست که ویلهلم پلیس مخفی داشت. در همان آلمان هم عده‌ای به نام نیهیلیست‌ها یعنی آدمکش‌ها، باکونیست‌ها شخصی به نام باکونی روسی بوده. اینها پادشاهان را می‌کشتند. کما اینکه بعداً خواستند مظفرالدین شاه را در پاریس بکشند. اینها هر جا می‌رفتند به پادشاه حمله می‌کردند و می‌گفتند اساس سلطنت باید از بین برود.

بنابراین پلیس شخصی آلمان مراقب بوده. این بیچاره می‌آید. چندبار هم به او گزارش می‌دهند که میرزا رضا در شهر است. اتابک اعظم صدایش می‌زند و پولی هم به او می‌دهد و می‌گوید برو، اینجا نمان. ممکن است در اینجا برایت دردسر درست شود. 

میرزارضا اسلحه‌اش را برمی‌دارد. اول می‌خواست امین السلطان را بکشد. بعد خواست کامران میرزا را بکشد. بعد گفت که باید از ریشه بزنم. مثل زن‌ها شولایی را روی سرش می‌اندازد و در حرم می‌نشیند. پلیس‌های شاه می‌گویند حرم را تخلیه کنیم؟ ناصرالدین شاه می‌گوید: نه اینها کاری به ما ندارند. شاه که می‌آید، میرزارضا نامه‌ای را به دستش می‌دهد و یک گلوله نوغان (Nagant) روسی را به قلبش می‌زند. والسلام.

به نظر می‌رسد که میرزارضا کرمانی بیشتر از آنکه انقلابی باشد، تحت‌تأثیر مشکلات شخصی این تصمیم را می‌گیرد؟

دقیقاً. می‌گوید من ریشه را زدم، چون این آدم در مدت ۵۰ سال یک مشت آدم‌های مفت‌خور و طفیلی مثل عزیزالسلطان (ملیجک) که مفت نمی‌ارزد، مثل کامران میرزا، مثل آن آقا بالاخان و... زیر بال و پر خودش پرورش داد و دیدم این درخت را اگر از ریشه بزنم، شاخه‌های مسمومش هم از بین می‌روند. کارش هم شخصی بوده، هم سیاسی. ناصرالدین شاه در حرمش ۱۰۵ زن بود و هزار تا جواری، کلفت و نوکر و ندیمه که همگی مفت‌خور بودند. بعد از مرگ ناصرالدین شاه زن‌هایش را حراج کردند. هر زنی که پدر و مادر داشت و آدم حسابی بود رفت، باقی را فروختند.

انتهای پیام/

نظر شما