به بهانه درگذشت، هوشنگ ابتهاج(سایه)، خبرآنلاین نشست پیر پرنیان اندیش را در کلابهاوس با حضور جمعی از اهالی قلم و روشنفکران برگزار کرد که مسعود بهنود، روزنامهنگار پیشکسوت و یکی از افراد نزدیک به هوشنگ ابتهاج در این نشست حضور داشت و خاطراتی را از این شخصیت برجسته ادبیات معاصر ایران زمین بازگو کرد که در ادامه میخوانید:
مسعود بهنود درباره ماجرای نزدیک شدنش به ابتهاج توضیح داد: «سال ۱۳۴۴ که هنوز دبیرستانی بودم، در مجلهها و روزنامهها کار میکردم. ابتدا کارم را از روزنامه اطلاعات شروع کردم. آقای نقیبی، سردبیر ما که بسیار هم انسان خوشذوقی بود، یکبار به من گفت از شاعرها کسی را میشناسی؟ همه آنها در سکوت رفتند و این مسئله بسیار بد است، به همین جهت فکر میکنم باید بروی سراغ آنها و از آنها بپرسی که چرا سکوت کردید و چیزی نمیگویید، این در حالی بود که دوازده سال از ۲۸ مرداد گذشته بود.»
به سراغ سیاوش کسرایی که در وزارت راه و شهرسازی فعالیت داشت، رفتم و آنجا موضوع را با او مطرح کردم، کسرایی گفت: تو به این موضوع توجه داری که ما شعر میگوییم؛ اما تنها کسی که سفت ایستاده و از این حالت بداخمی بیرون نمیآید، سایه است، بنابراین هر طور که میتوانی با او صحبت کن و او را راضی کن. شماره تلفن سایه را گرفتم و فردا صبح رفتم به دفتر ایشان در خیابان کوشک رفتم. به ایشان گفتم که مقصودم چیست، گفت فکر خوبی است برویم ناهار بخوریم، گفتم مزاحم نمیشوم، گفت خانه من همینجاست و خانه ایشان دقیقاً کنار ساختمان سیمان تهران بود، خانه را مطلوب و برابر خواست خودش ساخته بود و شبیه خانههای قدیمی رشت بود.»
بهنود در میانه روایت آن مصاحبه به دلیل صحبت شدن از خانه ابتهاج و درخت ارغوان معروف گفت: «یک نوار صوتی دارم که در آن سایه میگوید؛ دوست دارد زمانی که مرد در ایران و زیر ارغوان حیاط خانهاش دفن شود؛ اما نیروهای برانداز یک هفته است فشار سنگینی به خانواده او آوردهاند که این اتفاق نیفتد، چرا که میگویند: سایه شاعری ملی است و خاکسپاری او در ایران، تایید نظام تلقی میشود؛ اما تا آنجایی که میدانم و تاکنون اعضای خانواده مقاومت کردهاند.»
او درباره اولینباری که با سایه همسفره شد، گفت: «خلاصه در خانه ایشان نشستیم و ناهار خوردیم و من کماکان پیگیر مصاحبه بودم، حقدارید به آن چیزی که میگویم شک داشته باشید، اما از من بپذیرید این چیزی که میگویم ذرهای با واقعیت فاصله ندارد، این مصاحبه به سرانجام نرسید و بگویم که من با سایه گفتوگو نکردیم، آن مصاحبهای انجام نشد تا چهل سال بعد. چهل سال بعد بچههای بیبیسی میخواستند با او مصاحبه کنند و او موافقت نمیکرد، به من گفتند سایه گفته با بهنود بیایید، من رفتم آنجا و گفتم شما به من یک بدهی دارید، اول باید آن را بدهید و بعد خانم مریم عرفان با شما گفتوگو کنند، خندیدیم و گفت باشد و من متوجه شدم یک انسان تا چه اندازه میتواند تغییر کند، ایشان چهل سال مقاومت کرد، هر جا رفت با او رفتم، سفر رفت کنارش بودم، به زندان که رفت به هر دری که میتوانستم زدم و دو بار رفتم تبریز پیش شهریار تا همواره کنارش باشم.»
با اشاره به ماجرای مصاحبهاش ادامه داد: «درباره این مصاحبهای که در فضای مجازی تکههای آن را میبینید، مخصوصاً آنجایی که میگویم با مرگ چطوری؟ و چگونه با آن روبهرو میشوی؟ پشتش تلاش زیادی خوابیده است.»
بهنود با اشاره به بُعد سیاسی زندگی هوشنگ ابتهاج گفت: «سایه چندین بُعد داشت، یک بعد سیاسی و دعوای زیر جلدی من با آقای ابتهاج بر سر ایدهآل سیاسیاش اما شهادت میدهم که ایشان هیچگاه بر سر خواستههای آرمانی خود با من درگیر نشد. این را هم اضافه کنم که دو، سه ماه بعد از انقلاب در مجلهای که ساخته بودم، «تهران مصور»، ما با حزب توده درگیری پیدا کردیم.»
او درباره دلیل شکلگیری یک درگیری با حزب توده و سایه گفت: «ماجرا این درگیری هم اینگونه بود که ایرج اسکندری پس از سی سال به ایران بازگشته بود و دیگر دبیر کل حزب توده هم نبود و قسمخورده بود که دیگر از تهران خارج نخواهد شد، چون ۲۵ سال از سنش را در مهاجرت گذرانده بود. یک شب در یک مهمانی من آرامآرام شروع کردم به حرف کشی از او درباره (نورالدین) کیانوری و او نیز به حرف آمد و به من گفت که سند و مدرک دارد که کیانوری در زمان هیتلر عضو سازمان جوانان هیتلری بوده است و من هم آنجا هیجانزده شدم و در همان چهارساعتی که آنجا بودم، سر ایرج اسکندری را خوردم که این تاریخ است و نمیتوان موضوع به این مهمی را پنهان کرد. خلاصه با کلی اصرار ایشان را راضی کردم که مصاحبه انجام شود و قبل از چاپ هم به خودشان نشان دهیم و هر جا را که خواستند تغییر دهیم و درنهایت ایشان قبول کرد و مصاحبه انجام شد و ما در نهایت به یک متن بینابینی رسیدیم. ساعت یازده صبح که مجله منتشر میشد، همان موقع تمام شد، متوجه شدیم که تودهایها ریختند و مجلهها را جمع کردند، ما به چاپخانه متوسل شدیم و دوباره مجله را چاپ کردیم این اتفاق افتاد و سهباره مجله را چاپ کردیم و آنها دیدند که اینگونه نمیتوانند ماجرا را جمع کنند، این کلاه سبزها و چاقوکشها حزب توده آمدند، گرفتار این افراد شدیم و کسی هم از دادگستری به داد ما نمیرسید، شهربانی هم هنوز مشغول به کار نشده بود و بهاینترتیب کار بهجاهای باریک کشیده شد و یک جنجال وسیعی شکل گرفت.»
بهنود در ادامه همان روایت گفت: «چند روز بعد از این ماجراها دنبال شازده (ایرج اسکندری) گشتیم و نگرانش بودیم و خبری از ایشان نداشتیم تا در نهایت دخترشان را پیدا کردیم و گفت پدرم فردا میرود اروپا، حزب ایشان را دستگیر کرده و ایشان میخواهد برود.»
این روزنامهنگار درباره اولین و آخرین مجادلهاش با هوشنگ ابتهاج گفت: «روزنامه کیهان یک مطلبی را با امضای اسکندری منتشر کرد و در آن نوشت آن چیزی که تهران مصور از ابتدا نوشته دروغ است و من را یک ساواکی خطاب کردند. در این زمان، اتفاقی که هیچگاه نیفتاده بود رخ داد و آقای ابتهاج با من تماس گرفتند و گفتند هر کاری داری بگذار زمین و بیا اینجا، من هم رفتم. آقای کیانوری و همسرش (مریم فیروز) هم آنجا بودند و به من گفتند باید عذرخواهی کنی و من میگفتم چیزی نگفتم که عذرخواهی کنم و این دعوا تا چهار صبح ادامه داشت و بحث بهجایی نرسید و من با دلخوری تمام از آنجا بیرون آمدم و تا زمانی که دستگیر شود، یعنی حدود یک سال من سایه را ندیدم، یعنی خودش نخواست که ایشان را ببینم و بعد هم خودشان خواست که من ایشان را ببینم و من هم رفتم. این تنها برخوردی بود که اتفاق افتاد و من هم هیچوقت دیگر درباره این موضوع صحبت نکردم.»
سید عبدالجواد موسوی: صدق و صداقت راز محبوبیت سایه بود
در ادامه این نشست سید عبدالجواد موسوی با توجه به سابقهی رفاقت مسعود بهنود و هوشنگ ابتهاج پرسشی را مطرح کرد، او گفت: من چه در مجلهای که به احترام آقای ابتهاج سال ۱۳۹۳ منتشر کرده بودم – چون نزدیک بهار بود، تیتر زده بودیم؛ چه بینشاط بهاری... – و چه امروز صبح وقتی خبر درگذشت سایه منتشر شد، این سؤال برای من مطرح شد، چه رازی است که آقای هوشنگ ابتهاج این همه محبوب است، او بین همه گروهها و اقشار مختلف بین خاص و عام مردم محبوبیت دارد. در آن مقاله به این جواب رسیده بودم که کماکان نیز به آن باور دارم و میخواهم با شما هم در میان بگذارم. من در آن مقاله به تمام کارهایی که سایه کرده بود پرداختم، هم به موسیقی هم به تنزیه زبانی، هم نقش حزب توده هم شکل ظاهری و آن ریش سفید آقای ابتهاج، هم سادگی و روانی بعضی از شعرهای او و... اما چیزی که در نهایت یافتم و دریافت شخصی من بوده است، آن رمز و راز توفیق و محبوبیت آقای ابتهاج صدق او بود. بگذارید عین متن یادداشت را برایتان بخوانم تا شما که رفیق دیرینه او بودید و با توجه به عمق دوستی شما این نکته که من دریافتم را تأیید یا انکار کنید.
سپس سید عبدالجواد موسوی یادداشت منتشر شده خود در کتاب هفته خبر را خواند: سالها پیش شاعری که زمانی او را بسیار دوست میداشتم و امروز او را قربانی آشکار سیاست میدانم، در حال خوشی که داشت، مستی و راستی پیشه کرد و گفت من دیگر نمیتوانم شعر بگویم. شعر گفتن صداقتی میخواهد که من سالهاست ندارم. جدا از همه معیارهای هنری و ادبی معتقدم صدق نقشی حیاتی و اساسی در زندگی انسانها دارد. لسان غیب وقتی میفرماید:
به صدق کوش که خورشید زاید از نفست
که از دروغ سیهروی گشت صبح نخست
اوهام نمیبافد. اغراق شاعرانه هم نمیکند. همه آنها که دم گرمشان در دل مخاطبانشان تأثیری گذاشته گواهی بر سخن حضرت خواجهاند. آنچه سخن دکتر علی شریعتی را در دلها رسوخ میداد نه دانش او بود و نه سخنوری بیعیب و نقص او، که از او دانشیتر و ادیبتر بسیار بودند. صدق او بود که در دلها اثر میکرد و به تنهای خسته و بیشمار جان میبخشید. سخن تمام و تمام سخن را خود جناب هوشنگ ابتهاج بهتر از هر کس دیگری بیان کرده. درست و دقیق. گمان میکنم من و شما هر چه درباره رمز و راز توفیق این پیرمرد خوشسیما بگوییم زیاده گفتهایم. هم موسیقی، هم تنزیه زبانی، هم حزب توده، هم ریش، هم سادگی و روانی شعرهای مردمی، همه و همه در توفیق هوشنگ ابتهاج مؤثر بودهاند، اما بیش از همه صدق او بوده که در این سالها او را راه برده: (نقل قول از آقای هوشنگ ابتهاج) «ما آدمهای صاف و سادهای هستیم که به معنای واقعی از پشت کوه آمدهایم. این کوه بلند البرز ولایت مرا از ولایت خیلیها جدا میکند. آدمهای ساده شناختنشان هم ساده است. بعضیها بیخود زحمت میکشند که نکتههایی پیدا کنند و بگویند. نگفته هم معلوم است. چیز مهمی نیست. ولی خب، من این روزها هرچه گفتم از باور خودم و با صداقت گفتهام. هیچچیز را به خود نبستم. هیچ ادایی در نیاوردم. تنها توفیق من همین است و تنها چیزی است که میتوانم به آن ببالم. باقی فرع قضیه است.
موسوی در ادامه گفت: واقعاً آقای بهنود آنچه من به آن رسیدهام و دریافتهام چقدر میتواند درست باشد؟
«بمیر ای رفیق» پایان یک دوره و آغاز دورهای تازه در زندگی سایه بود
مسعود بهنود در پاسخ به پرسش موسوی تاکید کرد: «من آنچه شما نوشتهاید را کاملا درست میبینم و باورم این است که خود سایه این خط را روشن کرده. من شخصاً به یاد ندارم بهجز همان یک باری که گفتم ایشان درباره مسائل سیاسی و حزب توده حرفی با من زده باشد. حتی با او در جلساتی بودهام که سران حزب توده بودهاند، اما او هیچ نگفته است.»
بهنود به سالهای دوستی خود با ابتهاج اشاره کرد و گفت: «خیلیها حرف می زدند، خانم مریم فیروز (همسر نورالدین کیانوری رئیس حزب توده ایران، خانم فیروز هم از اعضای حزب بود) که نسبتی هم با من داشت، بابت کتابی که من درباره ایشان نوشته بودم، گاهی سربهسر من میگذاشت، گاهی فحش میداد چراکه او سر مواضعش مانده بود، سایه اما هیچوقت خودش را در این موقعیت قرار نداد و به یاد ندارم حرفی از این دست به من زده باشد.»
بهنود در ادامه گفت: «ابتهاج خودش تمام حرف ها را گفته است، من تکاندهندهترین شعری که از آقای ابتهاج خواندهام و وقتی خواندم مثل این بود که سنگ به سر من زده باشند، این قصیدهی (غزل) باورنکردنی است.
شکوه جام جهان بین شکست ای ساقی
نماند جز من و چشم تو مست ای ساقی
و میرسد به آنجا که میگوید
چه خون که می رود اینجا ز پای خسته هنوز
مگو که مرد رهی نیست، هست ای ساقی
شاید سایه به هزار زبان چیز دیگری بگوید؛ اما این قصیده (غزل) یعنی آنکه من پای آن سخن اصلی خود ایستادهام. شبی که این شعر را بخارا منتشر کرد و من خواندم را فراموش نمیکنم، اعتراف میکنم بعد از خواندن این شعر مدتها با خودم میگریستم.»
بهنود به یکی دیگر از شبهایی که با ابتهاج بوده است اشاره کرد و گفت: «همان سالهایی که من و آقای مهاجرانی رانده و پناهی شدیم به لندن، بچهها (بچههای آقای ابتهاج) با من تماس گرفتند و گفتند که بابا فردا میآید لندن و برای او در دانشگاه «سوآز» جلسه سخنرانی گذاشتهاند، من خیلی خوشحال شدم، شب به دیدنش رفتم، آنجا یک کتابچهای را به من داد و گفت، ببین ظاهراً عقل تو بیشتر از همه ما میرسد، اگر جا دارد من فردا این شعر را بخوانم؟ من گفتم حتماً نظرم را میگویم، بگذارید بخوانم و ببینم چیست. ابتهاج گفت ۱۵۰ بیتی هست، خیلی مشتاق شده بودم ببینم چه گفته است و درباره چیست که ۱۵۰ بیت است و ابتهاج آن را با خود آورده و میخواهد اینجا از آن شعر پردهبرداری کند.
جلسه بسیار عجیبی شد چرا که عنوان آن شعر بود «بمیر ای رفیق». بمیر ای رفیق یک خداحافظی مسلم و شخصی است که ابتهاج با همه گذشته انجام میدهد و خلاصه بگویم که مخاطب این قصیده طبری (احسان طبری از اعضای اصلی و تئوریسین حزب توده ایران) است. همه حضرات (روشنفکران) بخصوص سایه برای طبری خیلی احترام قائل بود. طبری این اواخر (سالهای بعد از انقلاب و پس از انحلال حزب توده ایران) حرفهایی میزند که به قول شاملو به داربستش نمیخورد. هیچکس نه در حزب توده و نه در بیرون از آن، حرفهای آخر طبری را باور نمیکرد، همه این حرفها را به حساب فشار (بازداشت و زندان) گذاشته بودند. سایه تا زمانی که مطمئن نشد، طبری پشت حرفی که میزند، ایستاده است، این شعر را نگفت. سایه از طبری پرسیده بود، تحتفشار این حرفها زده است. طبری پاسخ داده بود نه، این حرف را نگویید این حرف غلطی است، عمر من تمام شده است و حرفی که زدهام عین واقعیت است و اسلام تنها راه و چاره بشریت است.
سایه، بمیر رفیق را به او میگوید. در حقیقت به او میگوید جام طلایی که در دستت بود و با آن صدای خوش طنین در گوش ما پیچیده بود، چه آسان به دست خودت شکست.
بهاینترتیب من قانع شدم که یک دورهای از زندگی سایه تمام شد و دوره جدیدی آغاز شد، بدون اینکه ذرهای از علاقهاش به انسانهای ایرانی و مخصوصا مستضعفین کم شده باشد. او بشدت گرفتار این مفاهیم عمیق بود و با هیچ چیزی این گرفتاری باز نمیشود. در حقیقت من استنباط میکنم که او بند قبلی را پاره کرد و بهجای محکمتری گره زد.»
۵۷۲۴۵