خبرگزاری فارس ـ گروه حماسه و مقاومت ـ آزاده لرستانی: چشمم به جاده است تا به مقصد برسیم. دلهره عجیبی دارم که با گرمای هوا توأم است. با تفحص پنج تن از شهدای مدافع حرم به یاد رشادتهای لشکر فاطمیون میافتم و اینکه امسال ۱۸ مردادماه پنجمین سالگرد شهادت محسن حججی و روز مدافعان حرم نامگذاری شده است.
به دیدار یکی از خانواده شهدای لشکر فاطمیون میروم. پس از حدود یک ساعت به یکی از روستاهای ورامین میرسم تا با همسر و دختر شهید مصطفی جعفری گفتوگو کنم. دخترِ خانه که نامش مهساست، در را باز میکند و ما را به سوی سالن پذیرایی دعوت میکند.
«شریفه خاوری» همسر شهید با روی گشاده به استقبالمان میآید و همان اول دیدار، خودمانی میشود با ما و گریزی به ماجرای آشناییاش با مصطفی میزند و میگوید: سال ۱۳۸۶ در مراسم خواستگاری یکی از اقوام، مادر مصطفی مرا دید و بعد از آن به خواستگاریم آمد. همه مراسم خواستگاری تا عقدم یک هفته بیشتر طول نکشید. همه کارها یهویی جور شد. آقا مصطفی آن زمان راننده ماشین سنگین بود. ۹ ماه بعد از عقد در سال ۱۳۸۷ به خانه خودمان در پاکدشت رفتیم.
آقا مصطفی هجدهم مهرماه سال ۱۳۶۲ در پاکدشت به دنیا آمده بود و اولین فرزند خانواده هشت نفره بود، اما شریفه سه سال ابتدایی عمرش را در افغانستان گذرانده و بعد همراه خانواده به ایران مهاجرت کرده است. زندگی مصطفی و شریفه بعد از ازدواج روال عادی داشته و البته شریفه میداند که مصطفی برای جهاد، پنج سالی را به افغانستان رفت و آمد داشته و حتی سه انگشتش را نیز از دست داده است. به همین خاطر خیالش آسوده است که دیگر مصطفی هوای جهاد ندارد!
حالا حرفم را باور نکن، بعدها متوجه میشوی!
اما اتفاقات سوریه در اواخر سال ۱۳۹۲ سرنوشت دیگری را برای مصطفی رقم میزند. شریفه اما تا لحظه آخر هم باور نداشته که همسرش به دمشق خواهد رفت. او چشم انتظار است که شاید مصطفایش شوخی کرده باشد و برگردد، اما تماس تلفنی هر چه را که در ذهنش بافته است، رشته میکند.
شریفه یک سینی چای میگذارد جلوی ما و میگوید: او بعد از ازدواج همیشه از جنگ حرف میزد، منتها من جدی نمیگرفتم. گاهی اوقات برای خواهرزادههایش از تانک و تفنگ نقاشی میکشید. حتی تصاویر دوستان شهیدش را قلم میزد و میگفت: روزی انتقام این دوستانم را میگیرم. خلاصه همیشه حرف از جنگ و رفتن بود. مصطفی بعضی وقتها جدی بهم میگفت: من امانت هستم و به زودی میروم، حالا حرفم را باور نکن، بعدها متوجه میشوی!
شرطی که پدر مصطفی سر راهش میگذارد
اسفند سال ۱۳۹۲ وقتی شریفه سینی چایی را جلوی مصطفی میگذارد، شویش با چهرهای جدی او را خطاب قرار میدهد و میگوید: «میخواهم به سوریه بروم!» همسرش که زیاد در جریان اتفاقات سوریه نیست، فقط با چشمانی پر از بهت او را نگاه میکند. همان شب، مصطفی به منزل پدرش میرود و تصمیمش را به مادرش میگوید، اما مادرش رضا نمیدهد. میگوید: تو جهادت را در افغانستان انجام دادهای. اما پدر دل به دلش میدهد و البته شرط این همراهی را اعزام همزمان هر دو نفرشان قید میکند! یعنی خودش هم با مصطفی برود سوریه! شرطی که در نهایت عملی نمیشود.
همسر شهید مصطفی جعفری بیان میکند: آخرین شبی که فردای آن روز اعزام شد، منزل دایی مصطفی بودیم. در آنجا از همه بستگان حلالیت و رضایت گرفت. فامیل از این درخواست مصطفی شوکه شده بودند. حتی زندایی مصطفی به او گفت: مگر تو در افغانستان نجنگیدی؟ سوریه رفتنت چه صیغهای است؟ اما مصطفی در جواب گفت: هر سال که محرم میشود، میگوییم: یا حسین! کاش ما بودیم و به شما کمک میکردیم. امروز هم همان روز است و حضرت زینب (س) و حرمش در خطر است و باید بروم.
از ترس جاماندن، شب تا صبح نخوابید
او درباره حالات روحی مصطفی در ساعات پایانی اعزام ادامه میدهد: آقا مصطفی، شب اعزام تا صبح نخوابید و خیلی بیتاب بود. میترسید به اعزام نرسد. وقتی نماز صبح را خواند، خداحافظی کرد. در را که بست، من هنوز باورم نشده بود که قصد رفتن دارد؛ تا اینکه ساعت ۹ صبح تماس گرفت و گفت به سمت پادگان میرود.
معمولاً مدافعان حرم یک دوره آموزشی حداقل ۱۵ روزه را میگذرانند، اما آقا مصطفی چون اطلاعات نظامی خوبی داشت و مجاهد هم بود، دوره آموزشیاش بیشتر از سه روز طول نکشید و این طوری شد مدافع حرم.
مصطفی در همان اعزام اول فرمانده شد
مصطفی اوایل سال ۱۳۹۳ برای نخستین بار به سوریه اعزام میشود. او به خاطر رشادتهایش در همان روزهای اول به فرماندهی میرسد. این روزها برای همسرش هر روز یک ماه میگذرد و مصطفی در هفته سه بار از سوریه به شریفه زنگ میزده و در هر بار تماس، گریه مجال سخن گفتن به شریفه را نمیداده. اوایل خرداد، دوره مأموریت مصطفی در سوریه تمام میشود، اما او همچنان در منطقه میماند تا فرماندهی به جای او بیاید.
شریفه خاوری درباره آخرین مکالمه تلفنیاش با مصطفی ابراز میدارد: دوشنبه مصطفی آخرین تماس را با من داشت. حدود ظهر بود که گفت: چهارشنبه عملیات داریم و یکشنبه هفته بعد حتماً به تهران برمیگردم. آن موقع چند روزی به ماه رمضان مانده بود. به او گفتم: زودتر برگرد تا ماه رمضان باهم باشیم. او هم گفت: خیالت راحت! حتماً ماه رمضان برمیگردم. (همین هم شد. پیکر مصطفی اول ماه رمضان به ایران آمد.) این دفعه مکالمهمان نیم ساعت طول کشید. وقتی قطع کرد، دیدم دوباره زنگ زد و این دفعه از من حلالیت گرفت. البته من مانند بیشتر مواقع صحبتهایش را جدی نگرفتم.
جملهای که پشت تلفن نباید گفته میشد
از روزی که مصطفی به آخرین عملیاتش میرود، شریفه دیگر از او خبری ندارد. دلنگران است و حالش اصلاً خوب نیست. با اینکه در جمع بستگانش است، اصلاً متوجه اطرافش نمیشود. این دلهره و دلواپسی شریفه ادامه پیدا میکند. روزی برای خرید با عمهاش بیرون میرود که گوشیاش زنگ میخورد. پشت خط به شریفه میگویند: ما یک آدرس دقیق از خانواده شهید مصطفی جعفری میخواهیم! همین یک جمله کافی است که شریفه را نقش بر زمین کند. گوشی از دستش میافتد و عمه، دلنگران او را در آغوش میگیرد.
روایت همسر شهید مصطفی جعفری از مدافع حرم شدن او
وقتی به اینجای گفتوگو با شریفه میرسیم، سعی میکند اشکهایش را کنترل کند، اما بغض او با اشکهایش همراه میشود و با صدای لرزان میافزاید: من آن لحظه هیچی نفهمیدم. حالم که کمی بهتر شد، دوباره تماس گرفتند و گفتند: ببخشید اشتباه شده. مصطفی شهید نشده، بلکه او مجروح شده و فردا به تهران منتقل میشود. لطفاً آدرس پدر و مادرشان را بدهید که ما به دیدن ایشان برویم و شما هم سریع به آنجا بروید. وقتی به منزل پدرشوهرم رسیدم، کسی به غیر از پدر شهید از شهادت مصطفی اطلاعی نداشت.
شهید میشوم و تو هم همسر شهید میشوی!
پیکر مصطفی را به معراج شهدا میبرند. برای تأیید هویت شهید، پدر شهید همراه با دایی مصطفی میروند و هر چه شریفه اصرار میکند که او را ببرند، فایدهای ندارد. او در نهایت در بنیاد شهید میتواند چهره همسرش را ببیند.
او آن لحظات را این گونه با گریه توصیف میکند: وقتی به بنیاد شهید رسیدم، خیلی شلوغ بود. من فقط خودم و مصطفی را میدیدم. اصلاً باورم نمیشد. فکر میکردم خواب هستم. به مصطفی گفتم: باورم نمیشود از هم جدا شدیم. خیلی لحظات سختی بود. قبل از رفتن همیشه میگفت: «من میروم، شهید میشوم و تو هم همسر شهید میشوی!» ولی من باور نمیکردم.
شهیدی که از بالای تابوت برای همسرش دست تکان داد
همسر شهید جعفری درباره سخنان شهید قبل از شهادتش اظهار میدارد: او میگفت روز تشییع گریه نکن. وقتی مرا در آمبولانس میگذارند، تو پشت سرم میآیی، مرا بالای تابوت میبینی که دارم برایت دست تکان میدهم. فقط به تو میگویم گریه نکن. گفتم: وقتی تو توی آمبولانسی، چطوری تو را ببینم؟ گفت: دقت کن میبینی، ولی من همه را شوخی گرفتم. (باز هم گریه امان به او نمیدهد)
روز تشییع مصطفی فرا میرسد. شریفه در ماشین پشت آمبولانس حمل تابوت شهید در حرکت است و در حال و هوای خودش نیست و همچنان گریه میکند که یاد صحبت مصطفی میافتد. مصطفی از پشت شیشه آمبولانس برای او دست تکان میدهد! خود خودش است! گریهاش قطع میشود و از اینکه دوباره مصطفی را میبیند، لبخند بر لبش میآید و همه اتفاقات همان گونه رقم میخورد که مصطفایش گفته است. مصطفایی که قبل از اعزام به سوریه به شریفه میگوید امانت است و شهید میشود. اما او نباید ناراحت شود، چرا که مقام بالای همسر شهید را خواهد گرفت.
تدبیر مصطفی برای تنهایی همسرش بعد از شهادتش
اینجای مصاحبه نگاهی به مهسا دختر شهید میاندازم که آرام و بیصدا در حال گریه کردن است. او به عنوان فرزندخوانده وارد زندگی مصطفی و شریفه شده است. حالا از آن زمان هشت سال گذشته و مهسا برای خودش خانمی شده است. شریفه با بغض میگوید: مهسا همه کس من است. مصطفی او را به خانه آورد تا من بعد از شهادتش تنها نباشم. همیشه میگفت: اگر من شهید شدم، مهسا هست که پیش تو باشد و تنها نباشی. بعد از شهید من کسی را نداشتم و گریه میکردم. مهسا به من میگفت: من که هستم، چرا گریه میکنی؟
بعد، مهسا را نوازش میکند و میگوید: مادرجان! گریه نکن تو دل مادرت را آرام کردی.
مهسا همپای مادرش اشک میریزد
آخرین شب حضور مصطفی در این دنیا
اما آخرین شب حضور مصطفی در این دنیا چگونه گذشته است؟ این قسمت زندگی مصطفی را همرزم شهید بعدها برای شریفه این گونه روایت میکند: قبل از عملیات اصلی رزمندگان لشکر فاطمیون یک عملیات کوچک داشتند. مصطفی غسل شهادت کرد، ولی گفت: امشب شهید نمیشوم. عرصه نبرد تنگ میشود، هوا رو به روشنی میرود و باید عملیات متوقف شود، اما هنوز تعداد کمی از داعشیها زنده هستند. مصطفی و ۲ نفر دیگر دنبال آن داعشیها به روستا کوچکی میرسند. در آنجا داعشیها را به هلاکت میرسانند. در حال پاکسازی منطقه هستند که یک داعشی که فکر میکردند مرده است، از پشت مصطفی را هدف قرار میدهد و مصطفی همان جا در ۲۶ خرداد سال ۱۳۹۳ به شهادت میرسد.
نامهای که هیچ وقت به دست شریفه نرسید
البته این تنها بخشی از روایت آخرین شب عملیات مصطفی است. بخش دیگر روایت چند ماه بعد از شهادت مصطفی به گوش همسرش میرسد؛ روایتی که دست کمی از وصیت شهید ندارد. ماجرا از این قرار است که آن شب مصطفی از رفیقش میخواهد نامهای را برای شریفه بنویسد که بعد از شهادتش به دستش برساند، اما آن نامه به علت اینکه مقر آنها به دست داعش میافتد، هیچ گاه به دست شریفه نمیرسد. رفیق مصطفی خطاب به شریفه میگوید: مصطفی گفته بود اگر یک روزی این نامه به دست همسرم نرسید یا اگر نتوانستم ببینمش، به او بگویید هیچ وقت تنها نماند.
بعد از مصطفی، پدرش در دفاع از حرم شهید شد
در خلال مصاحبه منتظر حضور مادر و خواهر شهید مصطفی جعفری هستیم، اما برای آنها کاری پیش آمده و به جمع ما ملحق نمیشوند. برای همین از همسر شهید مصطفی جعفری درباره حال و هوای مادر و پدر شهید بعد از شنیدن خبر شهادت فرزند ارشدشان میپرسم. او ادامه میدهد: شهادت آقا مصطفی برای آنها خیلی سخت بود. حال مادر شهید خیلی دگرگون شد. قبل از شهادت مصطفی هر وقت کسی این پدر و پسر را میدید، فکر میکرد که برادر هستند، اما با شهادت مصطفی، پدرش خیلی شکسته شد. بعد از چهلم شهید، پدر و ۲ برادر مصطفی رهسپار سوریه و دفاع از حرم شدند. پدر مصطفی ۲ سال بعد از شهادت او در سوریه به شهادت رسید.
شریفه میگوید: البته برادر کوچک مصطفی که نوجوان بود و سنی نداشت، وقتی عزم رفتن کرد، مادرش مخالفت کرد و گفت: همین که مصطفی شهید شده و پدرت میرود، تو دیگر نباید بروی و مرا تنها بگذاری؛ منتها بالاخره توانست رضایت مادرش را بگیرد. بعد از مدتی هم برادر کوچک مصطفی جانباز شد.
آن موقع فهمیدم مصطفی هوایم را دارد
هشت سال از شهادت مصطفی میگذرد و همسرش حضورش را در زندگی احساس میکند. گاهی اوقات که دلتنگ میشود و خواستهای از مصطفی دارد برایش برآورده میسازد. در همان سال اول شهادت مصطفی، روزی شریفه بیتاب و دلتنگ میشود و از مصطفی میخواهد راهی جلوی پایش بگذارد تا بتواند دلش را تسلی بخشد. فردای آن روز دوست شریفه به او زنگ میزند و میگوید: حاضری خادمی شهدا در سفر راهیان نور به شلمچه را قبول کنید؟ آن موقع فهمیدم مصطفی هوایم را دارد.
لحظهای با رزمندگان لشکر فاطمیون در خط مبارزه با داعش
او در ادامه مصطفای مدافعان حرم را این گونه توصیف میکند: شهیدم همان کسی است که وقتی در یکی از شبهای محرم میبیند در آن هوای بارانی کسی دمپایی دارد و در باران نشسته است، کفشهایش را در میآورد و به او میدهد تا آن بنده خدا زیر باران اذیت نشود. او خوشاخلاق، خانوادهدوست و بسیار شوخطبع بود. همیشه پای مادرش را میبوسید.
دورهمیهای شریفه با ۱۰ خانواده دیگر شهید لشکر فاطمیون
بعد از شهادت مصطفی، شریفه اکنون با ۱۰ خانواده شهدای فاطمیون در ارتباط است و هفتهای یک بار با همدیگر جلسه دارند و از خاطرات شهدایشان میگویند و باهم اشک میریزند. انگار هر هفته جلسه روضه برقرار است و فرزندان شهدا در این دورهمی ساعاتی را میگذرانند. یاد توصیه حاج قاسم به همسران شهدا میافتم و از او میپرسم که با توجه به وصیت شهید برای ازدواج، تا حالا به ازدواج فکر کردهای؟
او میافزاید: ما چند نفری از همسران شهید هستیم که به ما میگویند: با اینکه جوان هستید، چرا ازدواج نمیکنید؟ ولی واقعاً سخت است کسی را جای همسران شهیدمان بگذاریم. واقعاً تصمیم سختی است. من نمیتوانم مصطفی را لحظهای از جلوی چشم خود دور ببینم و او را کنار خود حس میکنم.
مصطفی پرچمدار فامیل برای دفاع از حرم حضرت زینب (س) شد
در حالی منزل خانواده شهید مصطفی را ترک میکنم که میبینم با شهادت مصطفی علاوه بر پدر و ۲ برادرش، دامادهای خانواده، دایی و پسرداییهایش هم به جمع مدافعان حرم پیوستند. در واقع شهید مصطفی جعفری پرچمدار فامیل برای دفاع از حرم حضرت زینب (س) است و راه او در مکتب حسین (ع) را بستگانش ادامه میدهند.
انتهای پیام/
نظر شما