سالها سال قبل از اینکه دنیا از درون متحول شود و با تغییر همزمان «شکل» و «چهره» و «حالت» به موجودی ناشناس و جایی ناشناخته و حتی ترسناک تبدیل شود، در دوردستهای معصومیتی که خاص کودکی بود و قرار بود به زودی زایل شود و از بین برود، کاشف آن مرد بلندقامت خوشسیما خواهرم بود؛ دختر بزرگ خانواده. بین زیبایی صدا و سیمای آن شخص مسابقهای اعلام نشده و در عین حال غیرقابل فهم برقرار بود. آن زمان نمیدانستم که مردی است که با فرشتهها چای میخورد و قهوه مینوشد. حتی اسمش را هم نمیدانستم، فقط میدانستم با قامت بلند و صدای رسایش، از جایی دیگر به زادگاهش میآید، سخنانی دلنشین تحویل مشتاقان کلامش میدهد و بلافاصله میرود.
خواهر که هیچ وقت نفهمیدم چگونه و کجا کشفش کرده بود، یک روز عصر، ساعتی قبل از غروب چادر چاقچور کرد و تنها وسیله ارتباطی خانهمان با جهان را که رادیویمان بود برداشت، زیر چادر زد و با خودش برد، با یک نوار کاست. رادیویمان که هیچوقت نفهمیدم پس از خدمت خالصانه به خانواده و به طور خاص پدرم چه سرنوشتی پیدا کرد، یک دستگاه سونی اصل ژاپن بود که برخلاف رادیوهای استوانهای شکل و مستطیلی، حالتی مربع داشت با جنسی بسیار محکم و آسیب ناپذیر. این را از اینجا میگویم که تنها وسیله برقی و غیربرقی خانه ما بود که سالها در برابر هجوم تخریبهای یک لشکر بچه که قادر بودند خانهای را در نصف روز سرنگون کنند تا آن روز دوام آورده بود. کمد لباس بلند چوبی در معرض انهدام مادر شاهد ماجرا بود به انضمام دیوارهایی که گچش را کنده بودیم و گچ مخصوص نوشتن تختهسیاهی کرده بودیم که چیزی جز کمد مادر نبود.
به هر حال، رادیو تنها وسیله سالم خانه ما بود که دچار مرض آسیب و تخریب نشده بود، ولی موضوع چندان طول نکشید چون چندی بعد همان رادیو با تمام استحکامی که داشت، مغلوب بررسیهای فنی و شخصی من شد و طولی نکشید که بند از بندش باز شد. مقدر بود که قاتلش من باشم. کافی بود روزنهای برای رخنه پیدا کنم که کردم. در گوشه محل بسته شدن در قسمت ضبطش، شستی بود که وقتی فشار میدادی، در کاست قلمبه از جا درمیآمد و دوباره جا میخورد. کشفی بود مهم. بعد از این کشف مهم، با فشار دادن آن شستی روزی صدبار در ضبط را از جایش درمیآوردم و جا میدادم. بعد از این کشف، آنقدر به این کار و کارهای دیگر در گوشههای دیگرش ادامه دادم که یکوقت متوجه شدم دستگاه مثل طوطی که موهای سر و گردن دراز و تنش را کنده باشند، کاملاً لخت و بیمو شده است. تقریباً هیچ جزئش سر جایش نبود. تمام دگمههایش کنده شده بود و عملاً دیگر جای سالمی نداشت. هرچه شستی و اهرم و دگمه داشت، به مرور زمان افتاد و گم و گور شد. در واقع با کندن اولین صخره که همان در کاست بود، بنای رفیع کوهی که سالها استوار و برقرار مانده بود، با کنجکاویهای خرابکارانه من رو به زوال گذاشت. رنگ عجیبی داشت و سالها قبل از آنکه رادیوها با بلندگوهایی بزرگ یکدست سیاه و شوم شوند مهمترین و مدرنترین وسیله خانه ما بود و تا قبل از ایام رخنه، برای خودش قلعه ناگشودهای محسوب میشد که صرفا در اختیار پدر بود: حاجی علیالاطلاق منطقه وسیع با شعاعی طولانی. پدر به عنوان یکی از پیگیریکنندگان جدی خبر، اخبار تمام وقایع سالهای انقلاب؛ رویدادهای ریز و درشت سالهای جنگ را از طریق همان رادیو دریافت کرده بود؛ با خوشحالیها و ناراحتیهایی که اخبار به طور طبیعی به دنبال خود میآوردند و ارزانی بیخبران عالم میکردند. در واقع رادیوی شخصی پدر بود. از اولین سفر خارجی خودش آورده بود. هرموقع کسی اعم از کوچک یا بزرگ، همسایه یا فامیل به رادیویمان نگاهی حیرتآلود و شکبرانگیز میانداخت، برای اینکه حساب کار یک بار برای همیشه دستش بیاید، به مقدس بودن مکانی که از آنجا آمده بود تصریح میکردیم: «حاجی از مکه آورده است.»
همین جمله کافی بود تا منزلتش معلوم شود و کسی هوس نکند نگاهی چپ به آن بیندازد، چه برسد به اینکه برای کارهای پیش پا افتادهای مثل ضبط آهنگها و ترانههای یک عروسی که به هرحال آن زمان شاخهای از لهو و لعب بود، آن را از ما امانت بخواهد. آن رادیو حتی بعد از پیدایش نسل نخست تلویزیونهای سفید و قرمز پارس و توشیبا هم اصالت خودش را برای پدر حفظ کرده بود. خبرهای دنیا را سه وعده در روز درست مثل جیره غذایی یک زندانی محکوم به حبس ابد به اطلاع شخص پدر میرساند؛ وعده صبحگاه قبل از رفتنش به بازار، وعده ظهر در صورتی که در منزل بود نه بازار و وعده شب همزمان با صرف شام. در واقع، پدرم به عنوان یک حاجی بازاری معتبر، در سالهای کوتاه معتبر بودنش، زندگی خودش و ما را به گونهای تنظیم کرده بود که سه وعده غذایی خدشهناپذیر را در حریم امن رادیو و گوش سپردن به اخبار ایران و جهان سپری کنیم که بیشتر اخبار جنگ و موشکپرانی طرفین جنگ بود؛ جنگ ایران و عراق. سفره پارچهای دستدوز، دقیقاً جایی پهن میشد که رادیو حضور داشت. جهت بلندگویش هم بدون احتیاج به یادآوری پدر، جوری تنظیم میشد که صدای اخبار با راست و دروغش با آخرین صدای ممکن مستقیماً وارد لاله گوش پدر شود که از وقتی هزینهها بالا رفته بود تظاهر به ثقل سامعه را هم به تظاهر به پیری زودرس و تظاهر به کمردرد و بیماریهای دیگر اضافه کرده بود. در خانه صدای رادیو با آنتنی که تا نزدیکیهای سقف بالا میرفت، چنان بلند بود که ما بچههای قد و نیمقد به سهولت میتوانستیم زیر آن که به نظرمان طاقی بلند بالای سرمان میآمد، حرفهای ضروری و اضطراری زندگی کودکانه را که مصلحت نمیدیدیم در حضور پدر و مادر بیان کنیم، آنجا به هم میرساندیم و بدون اینکه پدر متوجه شود و مادر بفهمد و بدون ایجاد کوچکترین مزاحمتی برای جهان خصوصی والدین، خبرهای خودمان را رد و بدل می کردیم که عمدتاً درباره خرابکاریها و ناکامیهای درسی بود؛ کارنامه و امتحان و تجدید و... همزمان با اوج گرفتن غرور و هیجان پدر از اصابت موشکهای نداشته ایران به قلب بغداد و مراکز حساس نظامی عراق و در زیر غریو تکبیرها و سرودها و شعارهای جنگی، ما چند نفر لقمه غذا به دست، خبرهای نمرات بد و خوبمان را منتقل میکردیم. این برای این بود که وقتی پدر محاکمه روزانه بعد از خبر را شروع می کرد، حرفهایمان یکی باشد و خبر واحدی از امتحانات و کارنامه ثلث اول و دوم و سوم و احیاناً تجدیدهایی که هریک از ما میآوردیم، تحویل بدهیم، نه خبرهایی متناقض و قابل کشف و مواخذه. سالها کار ما در حوالی رادیو وقتی صدایش تا آسمان می رفت، همین بود. به محض فرورفتن پدر در کنه اخبار که هیچ اطلاعی از دروغ بودن بیشترشان نداشتیم، ما هم خبرهای خودمان را باهم چک و مبادله میکردیم.
به هر حال، روزی که خواهر بزرگ آن رادیوی مقدس را با خودش برد تا سخنرانی مردی را ضبط کند که حتی اسمش را هم نمیدانستم، اولین بار بود که رادیویمان به عنوان ابزاری مهم و حساس و موجودی تعیین کننده پایش را از محیط خانه و خانواده بیرون میگذاشت که طبعاً بدون اطلاع پدر و با به جان خریدن تمام خطراتی بود که این عمل سهمگین به دنبال داشت.
او قبل از اینکه برود، از من که تنها فرد مسلط به شیوه کار کردن با دستگاه ضبط بودم خواست که شیوه ضبط کردن صدا روی کاست را یادش بدهم. عصری بود روشن و نورانی. خواهر که در شجاعت و صلابتش تردیدی نبود، به تنهایی به جلسه صحبت آن شخص رفت. اطلاعات خاصی به کسی نداد، جز اینکه: «سخنرانی آقاست.» رفت تا علاوه بر حضور و گوش سپردن حضوری، سخنانش را ضبط هم بکند. با این حال مشکلی پیش نیامد و خواهر ساعتی بعد رادیو به دست به خانه برگشت، با کاستی که شخصاً موفق شده بود ضبطش کند. از آن روز، تا مدتها بعد کار ما گوش دادن به سخنان مردی بود که پخش صدایش را بخش پخش صدای رادیویمان برعهده داشت. صدا و حرفهای مردی بود که همچنان که گفتم کاشفش خواهر بزرگم بود، دختر ارشد بزرگترین تعقیبکننده خبر منطقه شمالی شهر مرکزی شمالغرب کشور و همچنان که گفتم هیچ کدام از ما شش بچه قد و نیمقد نمیدانستیم آنکه سخنان ضبط شدهاش ما را تا ساعتهای طولانی مسحور خودش میکند، مردی است که با فرشتهها چای میخورد.
بنا به یک سنت محتوم شرقی، خواهر در زادگاه ماند و به تربیت فرزندانش مشغول شد اما من در گذر از کوچه کوچههای سرنوشت، یکی پس از دیگری، روزی خودم را در محضر مرد بلند قامتی یافتم که سالها قبل به کاست صدای ضبط شدهاش آنقدر گوش داده بودم که تقریبا حفظ شده بودم. اولین بار او را با قامت بلندش در نمایشگاه کتاب دیدم. طبعاً نه او مرا میشناخت، نه من آشنایی دادم، اما بارهای بعد، دیگر همدیگر را میشناختیم. زمانی بود که برای ایراد یک سلسله سخنرانی تلویزیونی به کتابخانه شخصی علامه جعفری میآمد که برای مدتی معین، محل حضور و استقرار من بود. در یکی از آن روزها در لحظه ورودش به کتابخانه، چشمان درشتش به جملهای از علامه جعفری افتاد که روی بنری چاپ شده بود: «هدف حیات را نباید قربانی وسیله حیات نمود.»
با اینکه در حال عبور بود و چند قدمی هم گذشته بود، تا متوجه مفهوم جمله شد، ایستاد. ناگهان برگشت و چند لحظه جلوی تشعشع عبارت توقف کرد. آنچه را که با چشم میخواند، زیر لب زمزمه کرد و سپس رو کرد به کسانی که آنجا بودند: «عجب حرفی! این جمله مبانی آدم را عوض میکند.» به آنچه گفته بود، این را هم اضافه کرد: «حالا من باید بروم مبانیام را عوض کنم.»
دوستان اشاره کردند که استخراج کننده آن جمله منم. اسمم را پرسید. گفتند. بیدرنگ گفت: «چه اسم با مسمایی!» رحمت و رضوان خدا بر او.
به قلم کریم فیضی
انتهای پیام
نظر شما