گروه زندگی - مژده پورمحمدی :درهفته جمعیت، هر روز دوربین را برای مدت کوتاهی گوشه خانه یک خانواده چند فرزندی میکاریم و با هم به تماشای لحظاتی از زندگی آن خانواده مینشینیم. قابی که امروز تماشاچیاش هستیم، چنین حال وهوایی دارد:
-قوقولی قوقو...
صدای یادآور گوشی از جا میپراندم. کتاب را میبندم و ساعت را نگاه میکنم. حق با گوشی است. خروس ساعت ١٩ فرمان آغاز ماراتن را صادر کرده.
سبد را از زیر میز تحریر اتاق بیرون میکشم و میگذارم وسط هال.
فرهاد و هیراد میدانند که این یعنی چه. شروع میکنند همه اسباب بازی ها و خرده ریزهای کف زمین را از نقاط دورو نزدیک خانه جمع میکنند و میریزند توی سبد. مهبد قاطی کار برادرهایش نمیشود و به تلویزیون دیدن ادامه میدهد.
فرهاد هرچه پیدا میکند، توی سبد میریزد. هیراد چیزهای خوش دست را برمیدارد و به سمت سبد پرت میکند.
- و یه پرتاب دیگه! این بارم نشد. اما بازیکن خسته نمی شه.
هیراد تمام لحظات پرتاب کردنش را گزارش میکند. فرهاد هم انگار توپ جمع کن خانه ما باشد، مدام تیرهای به خطا رفته هیراد را از دور و بر سبد جمع میکند و میاندازد توی سبد. مهبد چشم غره ای به هیراد می رود و صدای تلویزیون را زیاد میکند.
من لیوان ها و ظرف ها را از بین محتویات سبد شکار میکنم و به سینک ظرفشویی میرسانم.
مهبد از قرار روزانه ساعت ٧ ما که به سبک دکور چیدن برنامه آقای حکایتی است، خوشش نمی آید. شاید هم خوشش می آید اما غرور فرزند ارشد بودنش نمیگذارد که قاطی ما بشود.
از شستن ظرفها فارغ شده ام و دارم لباس های تمیزی که بی خود و بیجهت پخش زمین هستند را تند تند تا میکنم و میگذارم در کشوها. کثیفها را هم سر راه پرت میکنم داخل سبد رخت چرک های حمام. هی از این طرف به آن طرف. فرهاد و هیراد مثل جوجه اردک ها پشت سرم حرکت میکنند.
مهبد داد می زند: "این قدر از جلوی تلویزیون رد نشین". فرهاد و هیراد که گوششان از این حرف ها پر است، توجهی نمی کنند. من اما سعی میأکنم هر بار خم خم طول تلویزیون را طی کنم که کلافه نشود.
- این خرماها رو کی روی فرش له کرده؟ کار هر کی بوده، دیگه تکرار نشه.
دستمال را نم میکنم و سریع برمیگردم به محل حادثه.
- هیراد! کوسن ها رو بذار روی مبلا.
فرهاد سفت کوسن ها را بغل می گیرد: "نه! سنگر منو خراب نکنین".
پارچه چسبناک خرمایی را زیر شیر به هم میمالم و در ذهنم ردیف میکنم که "بعدش پیاز خرد کنم. سیب زمینی ها هم حتما پختن تا الان. وای گازو ببین، مهبد باز خودش نیمرو درست کرده، همه جا روغن پاشیده."
- فرهاد، هیراد! سبدو ببرین تو اتاق. هر چیزی سر جاش.
اوایل که تصمیم گرفته بودم ساعت ٧، حدود یک ساعت مانده به رسیدن بابا، ساعت آواربرداری و بازسازی خانه باشد، خودم را در هیبت چارلی چاپلین و تک ستاره عملیات عصرگاهی تصور میکردم. اما کم کم دومی و سومی هم از این که هر روز سر ساعت مشخص، مامان یکهو از جایش می پرد و هرچه چرخ دنده سر راهش می بیند، سفت می کند، خوششان آمد. مخصوصا فرهاد که از آن بچههایی است که به قول قدیمی ها دست پشت سر دارند و از این کارها خوشش میآید.
پلوهای ریخت و پاش شده را جمع کرده ام و دارم میریزم پشت پنجره که مهبد با جاروبرقی از اتاق میآید بیرون.
قربان دست و پای بلوری اش بروم، مغرور جذاب مامان! بعضی وقتها شور این نشاط غروبگاهی او را هم میگیرد و به تیم سه نفره کوزتهای خانه میپیوندد.
صدای مستاصل هیراد از اتاق به گوش میرسد.
- مامان من هرچی به فرهاد میگم لگوها رو بریزه تو جعبه ش، قبول نمیکنه. نشسته داره برج میسازه.
- ولش کن مامان. همین که بردین توی اتاق بسه.
دستمال نم را بر میدارم میکشم روی میز.
هیراد که بیکار شده، چشمهایش از دیدن این صحنه برق میزند. جست می زند می رود شیشه پاک کن را از قفسه شوینده ها می آورد و دستمال را از دستم می قاپد.
جاذبه ی پیس پیس، میتواند کاری کند که بی امان تا مرزهای یونان پیش برود و در مسیرش هرچه لکه روی در ودیوار و شیشه ها هست را غرق شیشه پاک کن کند و رویش دستمال بکشد. هرچند نتیجه کارش، یک سطح ابرو بادی پست مدرن است، نه شیشه و آینه ای درخشان و براق.
از خدا خواسته میپرم سر گاز. زردچوبه و رب قاطی پیازداغ ها تفت خوردهاند و وقت اضافه کردن سیب زمینیهای کوبیده است.
صدای جاروبرقی مهبد هنوز میآید. تا هروقت که صدای چرق چرق بلعیده شدن اشغال ها در حلقوم جاروبرقی زیاد باشد، کار را ادامه میدهد.
سیب زمینیها را به هم میزنم. این سه چهار ماه، چقدر تکلیفم با خانه روشن تر شده. دیگر مثل قبل همه ی روز چشمم دنبال کثیفی ها و آشفتگی ها نیست. همه چیز را وعده می دهم به ساعت صفر تمیزی خانه ما که همان ساعت ٧ غروب است.
حالاها دیگر برای احمد مهم نیست که خانه تمیز و درخشان باشد. خودم اما از اینکه وقتی با خستگی به خانه می رسد، با یک صحنه در هم تنیده مشتمل بر سیب زمینی خام گاز گرفته و کاغذ بیسکوئیت رشته رشته و میز پر از لکه های شیر روبرو شود، خوشم نمی آید. وقتی عزم کردم در روز یک ساعت مشخص را برای تمیزکاری انتخاب کنم، ساعتی مانده به رسیدن بابا، بنظرم بهترین زمان آمد.
با اسکاچ سیمی محکم روی لکه های روغن می کشم. صدای باز شدن در پارکینگ بلند میشود. اسکاچ را همان جا ولو میکنم و میدوم به سمت اتاق. برس هنوز وسط موهایم هست که صدای چرخانده شدن کلید در قفل را میشنوم. مهبد سلام میکند. فرهاد و هیراد حتما طبق معمول یک جایی قایم شده اند که بابای بخت برگشته به سختی پیداشان کند. میروم که من هم سلام کنم. ساعت هشت و بیست دقیقه، اینجا خانه ما.
انتهای پیام/