سیدمحمد غرضی با بیان خاطراتی به سایت فردا گفت:
*از وقتی که من وارد خوزستان شدم، ضدانقلاب تمام شریانهای اقتصادی و سیاسی خوزستان را به دست داشت. من بهمن ۵۸ به خوزستان رفتم. فروردین ۵۹، سه هزار چریک فدایی خلق به سپاه دزفول حمله کردند. من از حاج آقا شفیعی خواستم تا به آنجا برود که در آنجا عمامهاش را انداختند و او را زدند. من هر وقت خدمت ایشان میروم به من میگوید: غرضی تو من را به کتک خوردن عادت دادی.
چریکهای فدایی خلق ریخته بودند تا سپاه دزفول را بگیرند اما ما مقاومت کردیم. قاضی که آنجا بود و دادگستری دزفول بر عهدهاش بود، عقل سیاسی نداشت. فکر میکرد باید اینها بیایند شکایت کنند، مدرک بیاورند و بعد بررسی شود. من به او گفتم شما باید بروی بدانی چه کسی تیر انداخته است. او را گرفتم و به زندان انداختم. شهید بهشتی با من تماس گرفتند و گفتند: غرضی چکار کردهای؟. جریان را برایش توضیح دادم. گفت: حالا چرا زندانیش کردی؟ گفتم: چارهای نبود. شهید بهشتی فرمودند: خوب پس او را در ماشینی بگذارید و به تهران بفرستید. من هم گفتم: چون شما امر میفرمایید چشم والا او نیز مقصر است.
*بنی صدر یک بار به دزفول آمد و بحثش این بود که من در مسائل نظامی دخالت میکنم. من گفتم نظامیها نمیتوانند بجنگند اما ما میتوانیم بجنگیم. بنی صدر شروع به داد و قال کرد. گفتم: بنی صدر، از خوزستان میروی و دیگر برنمیگردی. او رفت و دیگر نیامد.او هنوز در پی کشتن من است. او میخواست هدایت جنگ به سمت ارتش برود اما میخواستیم جنگ را مردم مدیریت کنند.
*جنگ که شروع شد من به مرز رفتم و دیگر تا ۴۰ روز بعد پیدایم نشد. در شکست محاصره سوسنگرد، هر ۲ بار من جلودار بودم. رفتم ایستادم و آرپی جی زدم. ما محتاج به آرپی جی بودیم. من شهادت میدهم اگر آن وقت یک آرپی جی دست من بود، خرمشهر سقوط نمیکرد. تانکهای عراقی تا نخلستانهای اطراف آمده بودند و اگر یکی از آنها را میزدیم، دیگری جلو نمیآمد.
من یک تانک را در سه راهی حمید زدم و اسیر بسیاری گرفتیم. ۱ نیمه شب، تانک که آتش گرفت همه تسلیم شدند. ما آن شب به قدری تجهیزات گرفتیم که فردایش مهندس بازرگان به منطقه آمد و روی یکی از این تانکهای غنیمتی ایستاد و عکس یادگاری گرفت.
∎
*از وقتی که من وارد خوزستان شدم، ضدانقلاب تمام شریانهای اقتصادی و سیاسی خوزستان را به دست داشت. من بهمن ۵۸ به خوزستان رفتم. فروردین ۵۹، سه هزار چریک فدایی خلق به سپاه دزفول حمله کردند. من از حاج آقا شفیعی خواستم تا به آنجا برود که در آنجا عمامهاش را انداختند و او را زدند. من هر وقت خدمت ایشان میروم به من میگوید: غرضی تو من را به کتک خوردن عادت دادی.
چریکهای فدایی خلق ریخته بودند تا سپاه دزفول را بگیرند اما ما مقاومت کردیم. قاضی که آنجا بود و دادگستری دزفول بر عهدهاش بود، عقل سیاسی نداشت. فکر میکرد باید اینها بیایند شکایت کنند، مدرک بیاورند و بعد بررسی شود. من به او گفتم شما باید بروی بدانی چه کسی تیر انداخته است. او را گرفتم و به زندان انداختم. شهید بهشتی با من تماس گرفتند و گفتند: غرضی چکار کردهای؟. جریان را برایش توضیح دادم. گفت: حالا چرا زندانیش کردی؟ گفتم: چارهای نبود. شهید بهشتی فرمودند: خوب پس او را در ماشینی بگذارید و به تهران بفرستید. من هم گفتم: چون شما امر میفرمایید چشم والا او نیز مقصر است.
*بنی صدر یک بار به دزفول آمد و بحثش این بود که من در مسائل نظامی دخالت میکنم. من گفتم نظامیها نمیتوانند بجنگند اما ما میتوانیم بجنگیم. بنی صدر شروع به داد و قال کرد. گفتم: بنی صدر، از خوزستان میروی و دیگر برنمیگردی. او رفت و دیگر نیامد.او هنوز در پی کشتن من است. او میخواست هدایت جنگ به سمت ارتش برود اما میخواستیم جنگ را مردم مدیریت کنند.
*جنگ که شروع شد من به مرز رفتم و دیگر تا ۴۰ روز بعد پیدایم نشد. در شکست محاصره سوسنگرد، هر ۲ بار من جلودار بودم. رفتم ایستادم و آرپی جی زدم. ما محتاج به آرپی جی بودیم. من شهادت میدهم اگر آن وقت یک آرپی جی دست من بود، خرمشهر سقوط نمیکرد. تانکهای عراقی تا نخلستانهای اطراف آمده بودند و اگر یکی از آنها را میزدیم، دیگری جلو نمیآمد.
من یک تانک را در سه راهی حمید زدم و اسیر بسیاری گرفتیم. ۱ نیمه شب، تانک که آتش گرفت همه تسلیم شدند. ما آن شب به قدری تجهیزات گرفتیم که فردایش مهندس بازرگان به منطقه آمد و روی یکی از این تانکهای غنیمتی ایستاد و عکس یادگاری گرفت.
نظر شما