ریچارد ویلکینسون و کیتپیکت بعد از انتشار کتاب تراز که به تأثیر نابرابری بر سلامت جسمانی اختصاص داشت، به شهرتی جهانی دست یافتند. آنها طنین نگرانیهای خودشان را در زبان سیاستمداران جهان، از رئیسجمهور امریکا تا رئیس صندوق بینالمللی پول، میشنیدند، اما در عمل، نابرابری همچنان رو به رشد بود. آنها در کتاب جدیدشان وجه دیگری از این چشمانداز تیره را کاویدهاند: تأثیر نابرابری بر سلامت روان. آنها میگویند قاعده این است که هر چه جامعهای نابرابرتر باشد، بیماریهای روانی در آن بیشتر و مهلکتر است.
تراز درونی و نابرابری بیرونی
در سال ۲۰۰۹ که کل دنیا هنوز در شوک بحران اقتصادی سال قبلش بود، کتابی با عنوان تراز منتشر شد. این کتاب را دو اپیدمولوژیست اجتماعی نوشتند و در آن توضیح دادند که انبوهی از اطلاعات بهوضوح نشان میدهد نابرابری بیشتر در هر جامعهای به افزایش انواع مشکلات اجتماعی جدیتر همچون خشونت، قتل، سوءمصرف موادمخدر، حبس، چاقی و بارداری نوجوانان میانجامد.
اینک ریچارد ویلکینسون و کیتپیکت، نویسندگان کتاب تراز با کتاب دیگری به عرصه برگشتهاند: تراز درونی: چطور جوامع برابرتر به کاهش اضطراب، افزایش سلامت عقل و بهزیستی همگان میانجامد.
این کتاب جدید، چنانکه از عنوانش پیداست، به اثرات روانشناختی و ذهنی نابرابری میپردازد. اثراتی که بهزعم نویسندگان، فراوان و متنوع هستند. اصل اولیه کتاب این است نابرابری باعث افزایش تفرقه و رقابت اجتماعی میشود و این نیز، به نوبه خود، اضطراب اجتماعی و استرس بیشتری به بار میآورد و به رواج فراگیرتر بیماریهای روانی، نارضایتی و بیزاری میانجامد. این نیز به راهبردهای واکنشیای (همچون موادمخدر، الکل و رفتارهای اعتیادی دیگر همچون خرید و قمار) دامن میزند که باز به نوبه خود استرس و اضطراب بیشتری میآفرینند.
رابطه نابرابری با اضطراب و بیماری روانی
تردید چندانی وجود ندارد که اضطراب، بهخصوص میان جوانان، شیوع بیسابقهای یافته است. ویلکینسون و پیکت مینویسند: «رشد اقتصادی، تجملات و راحتی بیسابقهای را برایمان به ارمغان آورده، با وجود این به شکل متناقضی، سطح اضطراب نهتنها به مرور زمان کم نشده که افزایش هم یافته است.»
مردم عادی پاسخی برای این تناقض دارند: جوانان امروز مثل پیشینیان جان سخت نیستند، تحمل کمتری در برابر دشواریها دارند و بهراحتی از اضطراب و پریشانی درباره شرایط نامساعد مینالند.
ویلکینسون و پیکت تبیین کاملاً متفاوتی برای این امر دارند و معتقدند: افزایش اضطراب عمدتاً بهخاطر افزایش فشارهای اجتماعی است که از نابرابریهای مادی (و در نتیجه، اضطراب منزلت بیشتر) نشئت میگیرد. فراتحلیل مجموعهای از مطالعات که اخیراً در لَنست سایکایتری منتشر شد، چنین نتیجهگیری کرد نرخ بیماریهای روانی در جوامعی که تفاوت درآمد بیشتر است، بالاترین آمار را دارد. بریتانیا و امریکا در صدر هر دو نمودار هستند، هم بیماری روانی و هم نابرابری درآمد، اما آماری وجود دارد که ظاهراً ناقض این مطلب است. آمار بیماریهای روانی در نیوزیلند سهبرابر ایتالیاست، در حالی که نابرابری درآمد در هر دو کشور برابر است. در فرانسه نیز آمار بیماریهای روانی دو برابر همسایهاش اسپانیاست، حالآنکه نابرابری درآمدشان تقریباً یکسان است. مشخصاً عوامل مختلفی دخیل هستند، اما این سؤال در ذهنم شکل گرفت که شاید دلیل اضطراب خود رفاه مادی باشد؛ یعنی هرچه از مبارزه برای تأمین نیازهای پایه دورتر شویم، اضطراب بیشتری برای چالشهای دیگر حس میکنیم.
ویلکینسون میگوید: «اگر واقعاً اینطور باشد، اضطراب به سرانه درآمد ناخالص ملی مرتبط میشود، حالآنکه قطعاً چنین نیست. این تفاوتها فقط نشان از اضطرابی مزمن و بیقاعده ندارد که بعد به چیزی نسبت داده شود، بلکه نشان میدهد کاهش یکی از سرچشمههای اصلی اضطراب (معاش) میزان کلی اضطراب را افزایش میدهد. واقعاً چنین چیزی معقول است؟ ما که تا حالا چنین چیزی نشنیدهایم.»
او خاطر نشان میکند که آمار خلاف قاعده ایتالیا بهخاطر روابط خانوادگی صمیمانه در این کشور است. به هر حال، طبق نظر او جالبتوجهترین نکته همان همخوانی کلی دادههاست که نشان از رابطه میان نابرابری و سلامت روانی دارد، نه آمارهای خلاف قاعده و نابهنجار. ویلکینسون و پیکت همچنان بر این باور هستند که ما بهلحاظ ذهنی رابطهای ناکارآمد با سلسله مراتب داریم و مدام به دنبال بالارفتن از نردبان اجتماعی هستیم؛ همین تنازع تأثیری منفی بر تمام طبقات و سطوح درآمد میگذارد.
هر کس که اخیراً نگاهی به اینستاگرام انداخته باشد، سخت میتواند میزان اضطراب اجتماعی را در این تصاویر انکار کند. ما هیچوقت نتوانستهایم با چنین مهارتی هم ثروتمان را به رخ بکشیم و هم ناامنیهایمان را.
آیا به کمی نابرابری نیاز داریم؟!
فرض کنیم نابرابری موجب اضطراب میشود و اضطراب به سلامت روان آسیب میزند، اما آیا ممکن است این هزینه، بهخاطر کلیت جامعه هم که شده، بیرزد؟
در فیلم «مرد سوم» صحنهای هست که اورسن ولز ۳۰ سال توحش و خونریزی خاندان بورجیا را که «میکلآنژ، لئوناردو داوینچی و رنسانس» از آن سر برآوردند، با ۵۰۰ سال صلح و دموکراسی سوئیس مقایسه میکند که ساعتدیواری کوکو را برایمان به ارمغان آورده است. آیا اینطور به نظر نمیرسد که جوامع برابرتر خلاقیت و پویایی کمتری دارند؟
پیکت میگوید: «نه، بههیچوجه. این استدلال به آن معناست که شاید به کمی نابرابری نیاز داریم تا الهام و نوآوری و خلاقیت را به پیش براند، اما شواهد مؤید این نیست. شواهد نشان میدهد، در جوامع برابرتر، سرانه گواهیهای ثبت اختراع بیشتر است.»
ویلکینسون محتاطانه میگوید: «البته این تفاوت خیلی جزیی است.»
پیکت میگوید: «جوامع نابرابر استعدادهای زیادی را هدر میدهند. پویایی اجتماعی کمتر، دستاورد تحصیلی پایینتر، چنین چیزهایی نمیتواند به توسعه سرمایه بینجامد.»
پیکت معتقد است: همین قاعده درباره سازمانها هم صدق میکند. «شواهدی موجود است مبنی بر اینکه شرکتهایی که دامنه دستمزد (فاصله میان بیشترین و کمترین حقوق در یک سازمان) بیشتری دارند راندمان و بهرهوری پایینتری دارند و ارزش سهام کمتری تولید میکنند، پس آن منفعتی که حامیان نابرابری میگویند از آنها برنمیآید.»
برابری فرصت یا برابری نتایج؟!
تمام سیاستمداران، به معنایی، به برابری - برابری فرصت- اعتقاد دارند، یا دستکم در کلام چنین اعتقادی را نشان میدهند، اما با خواندن کتاب ویلکینسون و پیکت، چنین حسی میگیرم که این دو نویسنده انتظار دارند تمرکز بیشتری روی برابری نتایج گذاشته شود. هر دو با هم میگویند: «بله.»
پیکت میگوید: «به نظرم داشتن هیچیک از این دو نوع برابری بدون دیگری ممکن نیست. در سراسر طیف نگرشهای سیاسی این اجماع وجود دارد که برابری فرصتها چیز خوبی است، اما خوب که این نکته را واکاوی کنید، میبینید که بدون برابری بیشتر نتایج، نمیتوان به برابری فرصتها رسید.»
این دو نویسنده میگویند: بدون در نظرگرفتن نتایج، کفه فرصتها همیشه به سود افراد صاحب امتیاز سنگینی خواهد کرد. ظاهراً نکته معقولی است، اما خب مشکل در توازن متجدد نتایج است. پیکت میگوید: یکی از راههای انجام این کار بازنگری در نحوه پاداشدهی به مهارتهای مختلف است.
نابرابری باور به کمک متقابل را از بین میبرد
فارغ از اینکه چه نظری درباره فرضیه ویلکینسون و پیکت داشته باشیم، این امری بدیهی است که نابرابری زیاد اعتماد و باور به کمک متقابل را از بین میبرد. اما اینکه این اثرات تا چه حد عامل بیماریهای روانی هستند یا اینکه حتی معیار تعریف و سنجش بیماری روانی چیست همه موضوعاتی هستند که بحث علمی گستردهای میطلبند. این فرضیه، هیچ که نباشد قطعاً توجه ما را به این نکته جلب میکند که کشورهایی همچون آلمان، سوئد و ژاپن با نابرابری خیلی کمتری توانستهاند شکوفا و کامروا شوند، اما فارغ از اینکه برابری کامل مطلوب باشد یا نه، باید گفت اصلاً برابری کامل وجود ندارد. با این حال، این به معنای طرفداری از نابرابری بیحدوحصر نیست. پرسش اینجاست از کجا باید شروع کنیم تا فاصله میان غنی و فقیر را بکاهیم؟ اگر همین فردا میتوانستند قانونی برای کاهش نابرابری وضع کنند، این قانون چه بود؟
ویلکینسون میگوید: «به نظرم شرکتها باید سالانه بخشی از سودشان را در صندوقی با مدیریت کارمندان بگذارند تا کارمندان نیز حق رأی در هیئتمدیره داشته باشند.» پیکت گفت: «به نظر من باید نظام آموزشی فنلاند را پیش بگیریم که واقعاً جامع و کامل است.»
نابرابری چگونه تواناییهای «ذاتی» بچهها را از بدو تولد شکل میدهد
در بخشی از کتاب تراز درونی میخوانیم: چنین نیست که تواناییهای ذاتی تعیین کنند سرنوشت افراد در سلسلهمراتبی که ادعا میکند، شایستهسالارانه است به کجا خواهد رسید، بلکه تواناییهای ظاهری کودکان و جایگاه اجتماعیشان قویاً تحت تأثیر موقعیت خانوادهشان در آن سلسله مراتب است؛ پژوهشهای بیشماری نشان داده که زندگی در فقر چه آسیبهای شناختی گستردهای به کودک میرساند؛ پژوهشها همچنین شواهدی استوار را مطرح میکنند مبنی بر اینکه توانایی کمتر در میان کودکان خانوادههای کمبضاعتتر حکایت از شرایط خانوادگی پرفشار و بیانگیزهکننده برآمده از فقر دارد. ضعفهای شناختی که در پژوهشهای مربوط به کودکان خانوادههای فقیر مشاهده میشود بهوضوح نشان میدهد این ضعفها اکتسابی هستند، نه ذاتی و تغییرناپذیر.
پژوهشها نشان داده که فقیر ماندن خانوادهها باعث تشدید اثرات آسیبزای فقر نسبی بر رشد شناختی کودک میشود. دادههای مطالعه کوهورت روی نسل هزاره در بریتانیا نیز نشان داد، کودکان خانوادههای فقیر رشد شناختی کمتری در سنین سه، پنج و هفت سالگی دارند و علاوه بر این، هر چه بیشتر در فقر بمانند، اثرات آن آشکارتر میشود. پژوهشهای متعددی طی ۲۰ سال گذشته نشان داده که هرچه مدت زمان فقیر ماندن خانوادهای بیشتر شود، اثرات آن بر رشد شناختی کودکان تشدید میشود. نتایج نشان داده که درآمد خانواده، نسبت به افسردگی مادر یا وضعیت سرپرستان (تکسرپرست، متأهل یا همزیست)، تأثیر خیلی بیشتری بر رشد شناختی کودک در سن سه سالگی دارد. نحوه آسیبرسانی فقر به رشد شناختی کودکان ظاهراً از استرس و نبود انگیزش ذهنی نیز مایه میگیرد. در پژوهشی، سطح هورمون استرس یعنی کورتیزول را در بزاق کودکان هفتماهه، ۱۵ماهه و دو ساله سنجیدند و دریافتند که ضعف شناختی کودکان فقیر ارتباط تنگاتنگی با سطح کورتیزول دارد که نشان میدهد اثرات فقر از طریق استرس انتقال مییابند. در مطالعه دیگری، پژوهشگران انگیزش ذهنی کودکان، سبک فرزندپروری والدینشان، کیفیت محیط فیزیکی و سلامت کودکان را سنجیدند و دریافتند که این عوامل تمام اثرات فقر بر رشد شناختی را تبیین میکنند. در تأیید نقش تحریک و انگیزش، بارها نشان داده شده که اگر کودکان خانوادههای فقیر را در خدمات حمایت فرزند و فرزندپروری ثبتنام کنند، عملکرد کودکان بهبود مییابد و بخشی از اثرات فقر جبران میشود. وقتی والدین، بهخاطر تجربه نابرابری، نتوانند محیطی پرورشدهنده و انگیزاننده برای رشد فراهم آورند، کودکان مؤلفههای ضروری رشد را از دست میدهند که بعداً مانع دستاوردهای تحصیلیشان میشود.
* نقل و تلخیص از: وب سایت ترجمان/ نوشته: اندرو آنتونی/ ترجمه: علیرضا شفیعینسب/ مرجع: گاردین
نظر شما