گروه جهاد و مقاومت مشرق - همین چند روز پیش، زیر تیغ آفتاب ظهرگاهی تابستان، روبروی دانشگاه آزاد شهر پیشوا ایستاده بودیم که مردی میانسال با قامتی متوسط و نگاهی که برقش از پشت عینک قابل تشخیص بود، ما را از گرمازدگی نجات داد و به خنکای خانهاش در خیابان بالایی برد.
حاج خدابخش حیدری، پدر شهید مدافع حرم فاطمیون، عباس حیدری، همراه با همسرش (مادر شهید) بدون فوت وقت، روی مبلهای راحتی و ساده نشستند تا با دقت و جزئیات به سئوالات ما درباره پسرشان پاسخ بدهند. پسری که رزمندهای کارکشته و حرفهای بود و همسر و پسرش را به عشق دفاع از حرم گذاشت و رفت؛ پسری که با همسرش از ایران ردمرز شده بود اما اعتقادات مذهبی و شیعیاش را وسط سختیها و در به دریهای زندگی معامله نکرد؛ پسری که پدری پولدار داشت اما وقتی شور حرم به سرش افتاد، زن و زندگی آرام و مرفه در هرات را کنار گذاشت و قاچاقی خودش را به ایران رساند تا به سوریه برود؛ پسری که حالا در چند قسمت، این شمایید و این گفتههای صادقانه و خواندنی مادر و پدرش حاج خدابخش حیدری.
قسمت اول و دوم این گفتگو را هم بخوانید:
دسته اسکناس دولت افغانستان روی تابوت شهدا!
روزی ۳۰۰ گرم گوشت برای نظامیان افغانستان!
برادر «اردلان» از پاسداران سپاه پیشوا که رسیدگی به امور خانوادههای مدافع حرم را برعهده دارد، ما را با این خانواده آشنا کرده و مقدمات گفتگو را فراهم کرد که سپاسگزارش هستیم.
**: شما در این فاصله کجا بودید؟
پدر شهید: در هرات.
**: آن خانه ای که می خواستید بسازید، ساخته شده بود؟
پدر شهید: بله. از آن نظرها خیالمان راحت شده بود.
**: شما که کار و شغل و درآمد نداشتید، چطور خانه ساختید؟ وضعتان خوب شد الحمدلله؟
پدر شهید: کار پیدا کردم. وضعمان هم بهتر شد چون حقوق عباس هم آمد. ماه به ماه حقوقش را می فرستاد. در افغانستان جنس در مقابل پول خیلی ارزان بود. ما همه چیزهایی که نیاز داشت را خریدیم. آهنهای خانه را هم از همین فولاد مبارکه اصفهان خریدیم. از آنجا خریدیم و آوردند و خانه را ساختیم. خانه بزرگی هم ساختم. ۲۵۰متر بود. روزگار ما خوب شد. چند تا پاکستانی هم رفیق پیدا کردم که «کورهچین» (کسانی که خشتهای خام را در کورههای آجرپزی میچینند تا پخته شوند) بودند.
آجرهای خام را میچیدند. بعد چون اخلاقم شاد بود، شوخی می کردم با اینها؛ میآوردمشان در خانهمان. بعضی مواقع یک ناهار و شامی هم بهشان می دادم، البته نه به خاطر اینکه بگویم اینها با من خوب شوند، برای اینکه اینها مسافر بودند و دلم به حالشان می سوخت. می گفتم از خانواده دور هستند، بالاخره یک لقمه نان درست نمی خورند سر کوره. هفتهای یا یک هفته در میان میآوردمشان به خانه. بعد آمدند گفتند که شما را خواستهاند بیایید ایران. گفتم من بروم، زندگیام نمی گذرد؛ بروم ایران کار کنم، بعد شما بیایید. بعد یکی از آن بندهخداهای پاکستانی گفت: نه؛ ما نمیگذاریم تو بروی ایران، بنشین همین جا، ما خودمان کار را یادت میدهیم و دستت را به یک لقمه نان می رسانیم. بعد این بندگان خدا باعث شدند که من این کوره چینی را یاد بگیرم. در عرض یک سال یاد گرفتم. درآمدش خیلی خوب بود. یعنی من در روز ۲۰۰۰ افغانی یا ۲۵۰۰ افغانی کار می کردم. خیلی پول است ۲۰۰۰؛ امروز ۲۰۰۰ افغانی می شود نزدیک به ۶۰۰ هزار تومان.
**: آن موقع ارزش زیادی داشت؛ البته الان هم زیاد می شود. روزی ۶۰۰ هزار تومان خیلی زیاد است...
پدر شهید: بله. من این مقدار در می آوردم. ما خانه را آنطور که دلمان می خواست ساختیم. تا اینکه کارهای عباس آقا در نظام تقریبا ۸ سال طول کشید. بعد آمد ایران و اینجا برایش زن گرفتیم. یک بچه کوچک دارد الان که می رود کلاس اول ابتدایی.
**: عباسآقا وقتی خسته شد و می خواست کار نظامیاش را تغییر بدهد، مجبور بود به ایران بیاید به خاطر اینکه آنجا نمی شود به این راحتی مرخص شد. کسی که بخواهد از نظام جدا شود نمی تواند غرامت بدهد و جدا شود؟
پدر شهید: واقعیتش این است که غرامتش خیلی سنگین است. شما حساب کن برای هر سرباز، افغانستان در روز تقریبا آنطور که خودشان می گفتند «هزار افغانی» مصرف می کند.
**: کسی که بخواهد برود همه اینها را باید پس بدهد؟
پدر شهید: باید بدهد، علافی و زمای که صرف کرده را هم باید به دولت بدهد. جبران ناپذیر است.
بعد عباس آقا آمد ایران و اینجا ازدواج کرد و تقریبا یک سال و نیم ماند.
**: الان ایران آمدن عباسآقا می شود سال ۹۳؟
پدر شهید: بله، سال ۹۳ را صحبت می کنم. او [عباس] برگشت و ما ماندیم. عباس آمد ایران و با دخترعمویش اینجا عروسی کرد.
**: برادرتان اینجا بودند؟ وقتی شما برگشتید به اغغانستان، آنها برنگشتند؟
پدر شهید: برگشتند ولی نتوانستند آنجا کار کنند و دوباره آمدند به ایران.
**: به این معنا که شما در ازدواج عباس آقا نبودید؟
پدر شهید: نه؛ من و مادرش نبودیم. خب این طرف هم غریبه نبودند، عمویش بود. ما گفتیم بالاخره دست عباس را می گذارد به دست همسرش و با همدیگر میروند سر خانه و زندگی. زندگیشان هم خیلی ساده برگزار شد. عروسی هم نگرفتند. فقط رفتند ریارت حضرت شاه عبدالعظیم و بعدش رفتند سر خانه و زندگیشان.
**: عباس آقا سال ۹۳ چند سالشان بود؟ اصلا ایشان متولد چه سالی بودند؟
پدر شهید: متولد ۱۳۶۸ بود. ما سال ۱۳۸۲ رفتیم به افغانستان. سال ۹۰ هم عباس آقا آمدند ایران.
**: ایشان متولد ۶۸ بودند و ۲۲ ساله شان بود که ازدواج کردند؟
پدر شهید: بله؛ ۲۲ ساله بود.
**: سال ۹۱ هم داستان نبرد سوریه شروع شد؟ با این حساب، عباسآقا قبل از آن ماجرا ازدواج کرده بودند؟
پدر شهید: بله، در همین جمالآباد زندگی می کردند. اینجا یک روستایی هست به نام جمالآباد، مربوط به پاکدشت می شود. ما افغانستان بودیم، او یک وقتی زنگ زد، گفت خانمم امیدوار شده (یعنی باردار شده) وضعیت خوبی ندارد، نمی دانم قندش بالاست، فشارش می رود بالا، خلاصه من نمی دانم چه کار باید بکنم؛ شما یک کاری بکنید. یکی از شما بیایید اینجا بالای سر او که من بروم دنبال یک لقمه نان. اگر من بنشینم کنار او، جفتمان گرسنه می مانیم! این باعث شد که من بیایم ایران.
**: از خانواده عروس خانم، کسی نبود؟
پدر شهید: چرا بودند، اما او می گفت شما باید باشید.
**: شما به نیت اینکه بیایید و ماندگار شوید آمدید؟
پدر شهید: نه، من گفتم بروم بچهاش به دنیا بیاید؛ چون من درآمدی که آنجا داشتم، اینجا نداشت. آنجا من اصلا خواب این درآمد را هم نمی دیدم؛ آنجا درآمدم خیلی خوب بود. بعد آمدم اینجا و تقریبا چند ماهی اینجا ماندم تا حدودا ده ماه بعد، بچهاش به دنیا آمد. نوهام سه روزه بود، همین طور که من و شما داریم چایی می خوریم، چایی ریخته بودیم و داشتیم می خوردیم که عباسآقا گفت: من یک دقیقه بروم دم در و برگردم. خانه آنها دم جاده اصلی بود. چاییاش هم همین طور گذاشت و رفت. رفت و دیگر برنگشت. با خودمان گفتیم: ای بابا این کجا رفت؟ چاییاش سرد شد! دو ساعت گذشت، سه ساعت گذشت، هر چه هم به گوشیش زنگ زدیم فایده نداشت. گوشیاش را هم همانجا در خنه گذاشته بود و همراهش نبرده بود. گفت: می روم دم در و برمیگردم. شب هم شد و نیامد. فردایش زنگ زد و گفت: من دم در که آمدم، گشت اتباع نیروی انتظامی من را گرفت و برد. (آن زمان که افغانیها را می گرفتند) عباس را برده بودند به اردوگاه عسکرآباد.
**: عسکرآباد کجاست؟
پدر شهید: ورامین. با خودم گفت:ای بابا چه کار کنیم؟ من هم که آمده بودم، مدرکی نداشتم. چه کارکنیم چه کار نکنیم...
**: شما هم از طریق قاچاق آمده بودید؟
پدر شهید: بله، چون عباس گفت من عجله دارم و خانومم اینطور است، من گفتم تا ویزا بگیرم طول می کشد، این بود که من هم قاچاقی آمدم.
**: این طریق آمدنتان را بعدا می پرسم تا جزئیاتش را برایمان بگویید...
پدر شهید: بعد از سه روز به دنیا آمدن بچهاش، فرستادنش افغانستان.
**: می برند دم مرز و رد مرزش می کنند. درست است؟
پدر شهید: بله، رد مرزش می کنند. من ماندم با یک بچه و یک عروس. دیگر گرفتاریمان خیلی زیاد شد. گفتیم چهکار کنیم چهکار نکنیم! پسرم عباس گفت که خانوم من را با بچهام بفرست بیایند افغانستان. ما رفتیم با برادرمان (پدر عروسم) مشورت کردیم و گفتیم نظر شما چیست؟ اگر عباس بیاید به ایران، باز هم دو روز دیگر میگیرندش. همه با هم به این توافق رسیدیم که زن و بچه عباس را ببریم افغانستان. خلاصه جمع کردیم بار اینها را و با ماشینهای باربری بار زدم و فرستادم هرات و اینها را هم در ماشین نشاندم و فرستادم افغانستان. خانومش پاسپورت اقامتی افغانستان داشت. بعد رفتیم پلیس گذرنامه در تهران. آنجا یک مقدار پول از ما گرفتند و خروج از مرز زدند و دوباره آمدیم ورامین و آمدیم اینجا یک مقدار پول از ما گرفت تا اینها را خروج از مرز زدند که با هزینه رد مرز، تا مرز افغانستان برود.
**: خودتان نمی خواستید برگردید؟
پدر شهید: من مدرک نداشتم و باید از بیراهه می رفتم.
**: از همان مرز دوغارون؟
پدر شهید: بله دوغارون. عروس و نوهام رفتند افغانستان؛ من خودم بعد از آن سه چهار ماهی در ایران ماندم.
**: این سه چهار ماه که تنها بودید چطور گذشت؟
پدر شهید: سخت گذشت اما چارهای نبود دیگر. خانه خواهرم اینجا بودم می رفتم بیشتر آنها؛ خانه برادرم بود که پیش آنها هم می رفتم. خلاصه سه چهار ماه بعد من رفتم خودم را معرفی کردم به اردوگاه عسکرآباد و گفتم من مدرک ندارم تا من را هم رد مرز کنند. بعد، ما را فرستادند. رفتیم. من آنجا دو تا «سه چرخ» داشتم و یک موتور سواری دوچرخ. را تابستان باربند این سه چرخه را باز می کردم و کفی می شد و از سر کوره با آن، آجر می آوردیم. چون در افغانستان بیشتر با همین آجر می آورند. زمستان باربندش را می زدیم و صندلیهایش را میگذاشتیم و خودم با آن مسافرکشی می کردم. یکی از این سه چرخه ها را دادم به عباس.
**: یعنی این سه چرخه ها چیزی که بهش وصل می شود هم باربند می تواند باشد هم صندلی؟
پدر شهید: نه، صندلی رویش می گذارند و جای نشستن را درست می کنند. زمستانها در همان شهر هرات کار می کردم. عباس که آمد آنجا، من یکی از سه چرخه هایی که داشتم را دادم به او و گفتم این سوئیچش هم مال تو، ولی امانت به تو می دهم نه اینکه بگویی مال خودم است. برو کار کن، تا روزی که کار می کنی کار کن، نمی گویم یک ماه، نمی گویم دو ماه، تا روزی که کار می کنی کار کن تا خرج زن و بچه ات را دربیاوری.
**: عباس آقا وقتی برگشتند به افغانستان، ارتش آنجا دنبالش نبود؟
پدر شهید: ارتش هم دنبالش بود، ولی او وقتی آمد افغانستان، شناسایی نشد، چون کسانی بودند آنجا که نمی گفتند عباس برگشته و خبر بدهند. پرونده اش را کلا جمع کردند و گفتند فراری شده و فعلا تا بیاید کاری بهش نداریم. البته به عباس تهمت زده بودند که چند میل اسلحه دزدیده و چند نفر را هم کشته است!
*میثم رشیدی مهرآبادی
ادامه داد...
نظر شما