به گزارش همشهریآنلاین به نقل از فارس، زمانی که خبر شهادت سردار سلیمانی منتشر شد کمتر کسی را میتوانستی ببینی که از این غم بزرگ صورتش خیس اشک نباشد و حس بیپناهی و غم وجودش را پر نکرده باشد.
شهادت سردار سلیمانی داغ سنگینی بر دل ایران گذاشت و پس از آن مطالب و ناگفتههای زیادی از سبک زندگی شخصی و خانوادگی این ژنرال ایرانی منتشر شد که برای همه به ویژه جوانان بسیار جذاب بود، تا جایی که خیلیها این سبک زندگی را به عنوان الگویی برای ادامه مسیر خود انتخاب کردند.
اما شاید کمتر کسی بداند که ریشه ویژگیهای شخصیتی حاج قاسم به خصوص شجاعت ایشان که همواره زبانزد بود و همین هم رعشه بر اندام دشمنان انداخته بود، در کودکی شکل گرفته، آن هم در روستایی دور افتاده و محروم اما در کنار خانوادهای مذهبی.
جایی که زمستانهای سخت و سرد آن از مرد کوچک آن روزها بزرگ مردی دلاور ساخت تا جایی که برق نگاه پر صلابتش تصویر اصلی یکی از شمارههای مجله newsweek شد که او را «الهه انتقام» نامیده و چنین تیتر زده بود: «ابتدا با آمریکا جنگید، الان در حال له کردن داعش است».
شاید برای شما هم جالب باشد که بدانید دوران کودکی حاج قاسم چگونه گذشت، تفریحات و بازیهای کودکیاش چه بود، چگونه نماز میخواند و پدر و مادر چگونه در شکل گیری شخصیت این سردار بزرگ نقش داشتند.
سردار سلیمانی در زندگی نامه خود نوشتی که با دست مجروح آن را قلم زده به بیان خاطراتی از دوران کودکی و نوجوانیاش پرداخته است، خاطراتی که میتواند برای کسانی که حاج قاسم سلیمانی را فقط در لباس نظامی دیدهاند جذاب باشد، هرچند که از یک جایی به بعد ناتمام مانده است.
آنچه در ادامه میخوانید بخشی از دست نوشتههای سردار سلیمانی است که سال گذشته و به همت دخترشان زینب در قالب کتابی با عنوان «از چیزی نمیترسیدم» از سوی بنیاد حفظ و نشر آثار شهید سپهبد قاسم سلیمانی منتشر شد.
سرگرمی حاج قاسم در دوران کودکی چه بود؟
«عاشق فرا رسیدن بهار بودم، زمستان ما بسیار سخت بود، پیراهن پلاستیکی که به آن «بشور بپوش» میگفتیم و ایران، زنِ کرامت آن را میدوخت، بدون هرگونه زیرپوش یا روپوش به تن ما بود. بعضی وقتها از شدت سرما چادر شب یا چادر مادرمان را دورمان میگرفتیم.
مادرم با چارقد خودش دور سرم را محکم میبست تا به تعبیر خودش باد توی گوشهایم نرود، از شدت سرما دائم در حال دندان گریچ (دندان قروچه) بودیم، مادرم زمستانها مقداری مائده (خوراکی) خشک شده که مثل سنگ بود (شلغم پخته خشک شده) به ما میداد، جویدن شلغم نصف روز طول میکشید.
عمدتاً زمستانها من و خواهر و برادرانم سیبو (سیب زمینی) زیر آتش چال میکردیم، میپختیم و میخوردیم.
کم کم که بزرگ شدم زمستانها بازی ما برف بازی و کاگوبازی بود. (کاگو بازی یا کوگ بازی شاید به معنای کبک بازی باشد، در منطقه برفی رابُر کرمان کبک زیاد است. کبکها گاهی از ترس سرشان را زیر برف میکنند یا در برف قایم میشوند. کودکان منطقه هم «قایم باشک بازی» را به این نام میخواندند.
داستان شجاعت حاج قاسم در ۱۰ سالگی
آن روزها حمامی نبود، مادرم قابلمه بزرگ مسی که به آن دیگ میگفتند را پر از آب، روی آتش حسابی داغ میکرد و بعد با آب جو، سرد و گرم میکرد و جان و سرمان را با صابون رخت شویی و برخی وقتها هم با اشلوم (نوعی گیه تمیز کننده) می شست.
از همان ابتدای کودکی حالتی از نترسی داشتم، ۱۰ سالم بود، تابستان بود و مدرسه تعطیل. فصل درو کردم ما قبل صبح تا قبل از غروب آفتاب بود، پدرم یک گاو نرِ شاخ زن خطرناک داشت که همه از او میترسیدند. مرا سوار بر این گاو کرد که ببرم به ده دیگری که ۱۵ کیلومتر با خانه ما فاصله داشت و سرسبزتر بود و خانه عمهام همان جا بود. گاوِ مغرور حاضر به فرمان بری نبود و با سرِ خود به پاهای کوچک من میکوبید، من این بیابان را تنها سوار بر این حیوان خطرناک تا ده عمهام رفتم.
مهمان نوازی خانواده زبانزد بود
روزگار سختی بود، آن سالها زمستانهای سرد و پر برفی بود، پدرم یک جفت چکمه لاستیکی مخصوص زمستان گرفته بود اما برف از کمر من هم بالاتر بود و چکمه هیچ علاجی نمیکرد، ضمن اینکه چون لاستیک بود بر شدت سرما میافزود. بخاری مدرسه مثل اجاق مادرم همه ما را دور هم جمع میکرد، انگار میخواستیم این کوره آتش را در بغل بگیریم.
سالی چند بار بیشتر برنج نمیخوردیم و شانس ما وقتی بود که مهمان داشتیم. در عشیره بزرگ ما هیچ کس مثل پدر و مادرم مهمان نواز نبودند. به دلیل اعتقادی جدی که در خانهمان وجود داشت که «مهمان حبیب خداست» هرگز یادم نمیآید که اخمی یا بیتوجهی شده باشد.
ریشه تقیّد مذهبی از کودکی
پدرم اهل نماز بود، شاید در آن وقت چند نفر نماز میخواندند اما پدرم به شدت تقیّد به نماز اول وقت داشت، نماز صبح را از روی ستاره و نماز ظهر را از روی سایه تشخیص میداد، البته آن وقت کسی به حمد و سوره کسی کاری نداشت لذا چه بسا در نماز غلط غلوط زیادی بود.
همانگونه که به نماز تقیّد داشت به حلال و حرام هم همین گونه بود، همه اهل عشیرهمان او را به درستی میشناختند، آن وقتها ایشان مشهد رفته بود و به «مشدی حسن» مشهور بود، زکات مالش را چه در گندم و جو و چه در گوسفندها به موقع به سید محمد میداد. »
دوری از فساد با ورزش و اعتقادات مذهبی
پدرم ۹۰۰ تومان به بانک تعاون روستایی بدهکار بود، بدهی پدرم مرا از مادرم بیشتر نگران کرد، بالاخره برادرم حسین تصمیم گرفت برای کار کردن به شهر برود تا شاید پولی برای دادن قرض پدرم پیدا کند، پس از دو هفته بازگشت، کاری نتوانسته بود پیدا کند، تصمیم گرفتم من به شهر بروم و به هر قیمتی قرض پدرم را ادا کنم.
پدر و مادرم هر دو مخالفت کردند، من تازه وارد چهارده سال شده بودم، آن هم یک بچه ضعیف که تا حالا فقط رابُر را دیده بود. اصرار زیاد کرد و با احمد و تاجعلی که مثل سه برادر بودیم راهی شهر شدیم. ۹ ماه از آمدنم میگذشت، حالا دیگر آن نوجوان سیاه سوخته ضعیف نبودم، آبی در پوستم دویده بود و نشاط جوانی را در خودم احساس میکردم.
شروع به ورزش کردم، اول به گود زورخانه عطایی رفتم، بعد هم به زورخانه جهان، ورزش و اعتقادِ به ودیعه گذاشته دینی پدر ومادرم باعث شد به رغم شدت فساد در جامعه، به سمت فساد نروم، سال ۵۵ بود، بنا به پیشنهاد احمد پایم به مسجد قائم باز شد که آقای حقیقی آنجا آموزش قرآن میداد، به شدت تحت تأثیر صحبتهای او بودم و آرام آرام روحو تعصّب مذهبی در وجودم در حال شکل گرفتن بود.
ماجرای اولین درگیری سردار سلیمانی با پلیس در ۲۰ سالگی
محرم سال ۵۵ اولین درگیری با پلیس را تجربه کردم، روز عاشورا بود که معمولاً در این وقت به امامزاده سید حسین در جوپار (شهری ییلاقی در بخش مرکزی شهرستان کرمان) می رفتیم، برای سر زدن به دوستم به هتل کسری آمده بودم، هوا گرم بود و هر دو ما از پنجره ساختمان پایین را نگاه میکردیم.
آن طرف خیابان در مقابل ما شهرداری و شهربانی کرمان بود، دختر جوانی با سرِ برهنه و موهای کاملاً بلند در پیاده رو در حال حرکت بود که در آن روزها یک امر طبیعی بود، در پیاده رو یک پاسبان شهربانی به او جسارتی کرد، این عمل زشت او در روز عاشورا برآشفتهام کرد، بدون توجه به عواقب آن تصمیم به برخورد با آو گرفتم.
به سرعت با دوستم از پلههای هتل پایین آمدم، آنقدر عصبانی بودم که عواقب این حمله برایم هیچ اهمیتی نداشت، با چند ضربه کاراته او را نقش بر زمین کردم، خون از بینیاش فواره زد! پلیس راهنمایی سوت زد، دو پاسبان به سمت ما دویدند، با همان سرعت فرار کردم و به ساختمان هتل پناه بردم، زیر یکی از تختها دراز کشیدم. تعداد زیادی پاسبان به هتل هجوم آوردند، قریب دو ساعت همه جا را گشتند اما نتوانستند مرا پیدا کنند.
زدن پاسبان شهربانی مغرورم کرده بود، حالا دیگر از چیزی نمیترسیدم…»
اگر مایل به خواندن ادامه دست نوشتههای حاج قاسم سلیمانی و ماجرای عزیمت او شهر، دعوا با پاسبانی، آشنایی با اعضای مجاهدین خلق و… میتوانید کتاب «از چیزی نمیترسیدم» نوشته قاسم سلیمانی و با ویراستاری محمد مهدی باقری را با قیمت ۲۲ هزار تومان تهیه کنید.
این کتاب دو بخش دارد، بخش اول با عنوان «نوشتار» صورتِ حروف چینی شده با ویرایش بسیار اندک از این زندگی نامه است و بخش دوم، با عنوان «دست نوشت» تصویر کامل دست نوشتههای سردار سلیمانی است.