شناسهٔ خبر: 46195021 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: باشگاه خبرنگاران جوان | لینک خبر

دختر جوان : پدر و مادرم چشم به روی ارتباط سیاه من بستند تا مجید جیره هر روزه موادشان را قطع نکند!

دختر نوجوان ۱۵ ساله که با چشمانی اشکبار و نگاهی سرزنش آمیز به دستان دست بند زده پدر و مادرش خیره شده بود، در شرح داستان تلخ زندگی اش به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری شفای مشهد توضیحاتی ارائه داد.

صاحب‌خبر -

به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان،این روز‌ها به جای نیمکت‌های مدرسه، پشت میز و نیمکت اعتیاد نشستم و به جای دفتر و قلم نیز پایپ شیشه‌ای را به دست گرفتم. خوب می‌دانم آینده‌ای جز تباهی ندارم چرا که در امتداد تاریکی‌ها قدم در مسیر ویرانگر اعتیاد به مواد مخدر صنعتی گذاشتم و...

دختر نوجوان ۱۵ ساله که با چشمانی اشکبار و نگاهی سرزنش آمیز به دستان دست بند زده پدر و مادرش خیره شده بود، در شرح داستان تلخ زندگی اش به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری شفای مشهد گفت: از زمانی که چشم به این جهان گشودم جز بدبختی و سیه روزی چیزی ندیدم. پدر و مادرم هر دو اعتیاد شدید به مواد مخدر صنعتی داشتند و هنگامی که علایم خماری شیشه به سراغشان می‌آمد، زمین و زمان را به هم می‌دوختند و همچون اژد‌هایی خشمگین تمام ناراحتی و عقده هایشان را بر سر من و خواهر کوچک ترم خالی می‌کردند. ما هم گریه کنان در کنج گوشه اتاقمان به یکدیگر پناه می‌بردیم. پدرم بسیار رفیق باز بود و بیشتر اوقات که پول تهیه مواد مخدر را نداشت، دوستان معتادش را به خانه می‌آورد تا او هم در کنار آنان چند دود سیاه را به ریه‌های سنگینش فروبرد و به نوایی برسد! بدین ترتیب بیشتر اوقات منزل ما پاتوق استعمال مواد مخدر بود و من و خواهر کوچک ترم هیچ گاه روی آرامش و خوشبختی را در زندگی مان ندیدیم؛ به جایش کودکی ما به زندگی شیشه‌ای پدر و مادرمان گره خورد و شکست و تکه‌های آن تمام وجودمان را زخمی کرد.

بیشتر بخوانید:

روزگار شوم مردی که با زن مطلقه ازدواج کرد / مهرانه و دخترانش هر روز مرا کتک می زنند

تنها چیزی که پدر و مادرمان نمی‌توانستند آن را از ما بگیرند، آرزوهایمان بود. من دوست داشتم روزی پزشک شوم البته خوب می‌دانستم با پوشیدن لباس سفید پزشکی هم نمی‌توانم درد‌های پدر و مادرم را درمان کنم، اما تصور می‌کردم شاید به گونه‌ای بتوانم با محقق شدن آرزوهایم کمی از زخم‌های عمیق درونم را التیام بخشم؛ هر چه زمان می‌گذشت اوضاع زندگی مان بدتر می‌شد. پدرم برای تامین هزینه‌های مواد مخدر دست به خلاف می‌زد و هر از چند گاهی راهی زندان می‌شد. وقتی به سن نوجوانی رسیدم، شرایط برایم سخت‌تر شد و در حالی که از لحاظ روحی و روانی وضعیت نابسامانی را تجربه می‌کردم، به پیشنهاد یکی از اقوام نزدیکمان مصرف شیشه را آغاز کردم. می‌خواستم لحظاتی زندگی سراسر نکبت باری را که تقدیر برایم رقم زده بود، فراموش کنم و وارد دنیای خیالی دیگری شوم. دنیایی که سراسر آرامش است، غافل از این که این آرامش و آسایش، پوشالی و زودگذر است و انتهایش به همان تاریکی و بدبختی گره خواهد خورد. به تدریج دوز مصرفم بالا رفت و به شدت به استعمال شیشه وابسته شدم به طوری که من نیز همچون پدر و مادرم اعتیاد شدیدی به این ماده مخدر صنعتی پیدا کردم. این گونه بود که تمام آرزوهایم را به دست فراموشی سپردم و ترک تحصیل کردم. ناگفته نماند خواهر کوچک ترم نیز همچون من گرفتار اعتیاد شد به طوری که بعد از گذشت مدتی من و خواهر کوچک ترم برای تهیه مواد مخدر سر از پاتوق‌ها و محلات جرم خیز شهر درآوردیم و در یکی از این پاتوق‌ها با مجید آشنا شدم البته او را دورادور می‌شناختم. پسر همسایه مان بود و در خلافکاری ید طولایی داشت. از دور که نگاهش می‌کردی، چهره اش فریاد می‌زد او هم اعتیاد شدیدی به مواد مخدر صنعتی دارد، اما من در دنیای کودکانه خود او را یک «قهرمان» تصور می‌کردم، چون دیگر مجبور نبودم برای تهیه مواد مخدر سر از پاتوق‌های سیاه و ناامن شهر درآورم. از طرفی دیگر هزینه‌های استعمال مواد مخدر من و خواهرم به روزی ۳۰۰ هزار تومان رسیده بود که او این هزینه را تقبل می‌کرد. می‌دانستم برای تهیه این پول گزاف حتما خلاف می‌کند، اما برای من هیچ تفاوتی نداشت که از چه راهی این پول را به دست می‌آورد. من دیگر معتاد شده بودم و همین که بدون دردسر می‌توانستم شیشه بکشم، برایم کافی بود.

از طرفی مجید تمام محبتی را که پدر و مادرم از من دریغ کردند، نثارم می‌کرد. او که هیچ نسبت خونی با من نداشت بیشتر از آن‌ها از من و خواهرم مراقبت و محافظت می‌کرد تا جایی که مواد موردنیاز پدر و مادرم را نیز فراهم می‌کرد تا مبادا پدرم به بهانه استعمال مواد مخدر، دوستانش را به خانه بیاورد و مردان غریبه به خانه مان رفت و آمد کنند. پدر و مادرم نیز چشم به روی این ارتباط سیاه بستند و سکوت پیشه کردند تا مجید جیره هر روزه موادشان را قطع نکند. نمی‌دانم گاهی با خود می‌گویم شاید پدر و مادرم در دلشان نیز خوشحال هستند که من و خواهرم معتادیم، چون که بدین وسیله آن‌ها دردسر کمتری برای تهیه مواد دارند. حال که پدر و مادرم را با دستانی دربند در کلانتری می‌بینم، ناراحتم، اما از دستگیری مجید جیغی بیشتر ناراحت و نگرانم چرا که نمی‌دانم پس از دستگیری او، چه کسی موادمان را تهیه می‌کند و سرنوشت من و خواهر کوچک ترم در پاتوق‌های کثیف و سیاه شهر به کجا خواهد رسید؟

ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

منبع: خراسان

انتهای پیام/

نظر شما